دادگری و برکات خداوندی (در منابع کهن و نصیحه الملوک امام محمد غزالی*) از همشهری و محقق ارجمند دکتر محمد حسن ابریشمی

 ایرانیان از روزگاران کهن بر آن باور بوده‌اند که عدل حاکم بر جوامع بشری در وضعیت شرایط زیستی و اقلیمی و نیز خلق و خوی انسان‌ها و حتی حرکات و رفتار جانداران تأثیر می‌گذارد، و تناسب یا رابطه‌ای بین عدالت با تغیرات اوضاع طبیعی و دگرگونی‌های شرایط زیستی برقرار است. به گونه‌ای که چون دادگری رخت بربنددد و ستمگری بر جامعه‌ای حاکم شود بلایای طبیعی فزونی می‌گیرد، میزان محصولات کشاورزی و دامی کاهش پیدا می‌کند و فقر، فساد، آفت‌ها، بیماری‌ها، جنگ و ننگ فراگیر می‌شود. حتی آنچه در باب خیر و شَرّ به ذهن حاکم یا سلطان خطور می‌کند اثرات آن به منصّه ظهور می‌رسد و افزایش و کاهش میزان نعمات را در پی دارد. پیشینه این گونه پندارها و باورها به عهد باستان می‌رسد که نمونه‌هایی از آنها در متون کهن آمده است. برخی از دانشمندان و مورخان بعد از اسلام در آثار خویش داستان‌هایی کهن در این باب آورده و سخنان حکمت‌آمیز، با چنین مضامینی، از شخصیت‌های عهد باستان نقل کرده‌اند، از اقدامات و گفته‌های هوشنگ سرسلسله پیشدادیان تا داستان‌های دادگری اردشیر بابکان، بهرام گور و انوشیروان از سلسله ساسانیان در آثار آنان توان یافت.

امام محمدغزالی فقیه و دانشمند بزرگ جهان اسلام نیز با استفاده از منابع قدیم، گفته‌های نغز و داستان‌هایی حکمت‌آموز در نصیحه‌الملوک نقل کرده است. نصیحه‌الملوک از جمله آثاری است که غزالی در پایان عمر و پس از ترک بغداد نوشته است. این کتاب در حقیقت پندنامه‌ای در پاسخ سنجر سلجوقی، و راهنمای حکام دادگر، است که بیشترین مایه‌های آن، به‌ویژه در باب اول (در عدل و سیاست و سیرت ملوک)، لطایف و نکات عبرت‌آموز از منابع کهن، در لباس تمثیل و توصیف، برگزیده شده است تا بتواند نتایج دادگری و عواقب ستمگری را مشخص کند و در تلطیف عواطف و کاهش خشونت شاهان ترک و سلاطین سلجوقی مؤثر افتد. نویسنده مقاله کوشیده است با استفاده از متون معتبرِ کهن ضرورت‌هایی را بیان کند و ضمن نشان دادن گستره آثار ادبی و اخلاقی، بهره‌گیری غزالی را هم از این آثار تا حدودی مشخص نماید.

***

برابر برخی از شواهد و مستندات تاریخی، به پندار ایرانیان قدیم، تناسبی بین میزان عدالت مستولی بر جوامع بشری، با فراوانی نعمت‌های خدادادی و میزان محصولات کشتزارها و باغستان‌های آنان برقرار است. بدان‌سان که هر چه میزان عدل حاکم بر جامعه‌ها بیشتر باشد نعمت‌ها و رحمت‌های خداوندی برکات بیشتری خواهد داشت؛ در چنین شرایطی بارندگی‌ها به موقع و فراوان و نخجیرگاه‌ها، مرغزارها، بیشه‌ها، باغ و بستان‌ها و کشت‌زارها غنی‌تر، سرسبزتر و فراورده‌های آنها فزون‌تر، و با کیفیّت مرغوب‌تر، خواهد بود. اما اگر عدل و دادگستری، داد و دهش، انصاف و مروّت در جامعه‌ای از میان برود،‌نه تنها خیر و برکات آفریدگار از محصولات طبیعی، مزروعات و فراورده‌های فلاحتی رخت برمی‌بندد بلکه نیروهای اهریمنی، چون دیو جهل و غول خشکسالی، ‌جای خیر و خوبی‌ها را می‌گیرد که فقر، فساد، بیماری‌ها و آفات را در پی دارد؛ تا آنجا که ملخ و دیگر حشرات و آفات کشتزارها و باغستان‌ها را مورد هجوم قرار می‌دهند، موش‌ها به انبارها راه پیدا می‌کنند و دیگر جوندگان به ریشه رستنی‌ها و درختان گزندهایی می‌رسانند. در این وضعیت چنانکه از قول بزرجمهر آورده‌اند (کرمانی، ۱۳۳۹، ۵۰): «هرگاه که پادشاه ظلم کند سباع ]درندگان[ آن ولایت مردم خوار شوند»، و انسان‌ها به جان یکدیگر افتند و تجاوز به حق، حقوق و حریم مال و ناموس مردمان عادی می‌شود. در مجموع در چنین شرایط و احوال ناپسندی فساد، فقر، هراس و ناامنی جامعه را فرا می‌گیرد.

گفته بزرگمهر (بوذرجمهر) مبتنی بر وقایع، تجارب و داستان‌های عبرت‌آموز روزگار ساسانیان است که ریشه در باورهای ایرانیان در اعصار پیشین دارد. به باور نیاکان ما، رفتار و پندار و منش حکمرانان نه تنها بر کردار و خلقیات مردمان اثرگذار است بلکه بر شرایط طبیعی و اقلیمی و در نتیجه میزان و کیفیت محصولات زراعی و دامی و نیز حرکات و رفتار جانداران و درندگان تأثیر دارد، تا آنجا که حتی آنچه در ذهن و اندیشه حاکم، از خیر یا شر، خطور کند اثرات فوری و مشهود آن در زندگانی و شرایط زیستی مردمان به منصه ظهور می‌رسد. از باب نمونه، حکیم طوس، در شرح وقایع دوره پادشاهی بهرام گور (۴۲۰-۴۳۸ میلادی)، ضمن نقل ماجرایی شنیدنی از بهرام، به این گونه باورهای ایرانی اشاره می‌کند.

در این داستان نکات جالبی از چگونگی زندگانی روستائیان و خوراک‌های ساده ـ چون نان، ماست، سرکه و سبزی (تره) آنان، و نیز سنت‌های پسندیده خانواده دهقان ایرانی در عصر ساسانیان مطرح است. از جمله ذکر نام ایزد یکتا در شروع کارهای خیر چون دوشیدن شیر گاو؛ مشورت و همکاری صمیمانه زن و شوهر در همه امور مزرعه و منزل، مهمان‌نوازی تمجید‌آمیز آنان، که میزبان همه توان و امکان خود را برای عزّت و خور و خواب مطلوب مهمان به کار می‌برد؛ برای مهمان خورش دلپذیرتر تهیه می‌کرد، به این منظور دیگ سنگی (موسوم به «هر کاره»، اکنون در خراسان تداول دارد)، که همواره در انبار یا صندوقخانه (:نَهُفت) بود، می‌آورد و هریسه (هلیم) و شیربا (شیربرنج، شاید «بلغورشیر» که پخت آن با شیر و بلغور گندم در خراسان معمول است) در آن می‌پخت. زیربا، که از گوشت و سرکه و زعفران تهیه می‌شد، خورشی بس مقوّی و شاهانه بود و در مهمانی متمولین تدارک می‌دیدند.

عزت و ارج نهادن به مهمان از سنت‌های کهن ایرانی است. همان‌طور که ایرانیان، به پیروی از آیین‌های پیشین، برای بزرگان دین و دانش، و نیز سالخوردگان، کمال احترام و عزت را مرعی می‌دارند، برای مهمان نیز چنین حرمتی قائل می‌شوند، بدان سان که میزبان همه امکاناتِ خویش را در جهت حرمت و پذیرایی، شایسته بزرگان، برای مهمان معمول می‌دارد؛ بهترین اتاق و صدر مجلس با فرش و بالش زیبا را به مهمان اختصاص می‌دهد، با بهترین خورش‌ها در ممتازترین ظروف از وی پذیرایی می‌کند. حتی در قدیم جایگاهی خاص در اتاق پذیرایی با نام «شاه‌نشین» برای مهمان ساخته می‌شد. طبقات اجتماعی فرودست جامعه نیز، به نسبت امکانات و وسع خویش، همه توان خویش را برای پذیرایی مطلوب از مهمان به کار می‌بردند. حکیم طوس در داستان بهرام گور، ضمن تبیین رابطه دادگری و برکات حضرت باری، جلوه‌ای از حرمت مهمان در نزد ایرانیان قدیم را روایت کرده است. به احتمال قریب به یقین، ایرانیان واژه پهلوی مهمان / mehmān را با همین مفاهیم و تعبیرات حرمت‌آمیز اتخاذ کرده‌اند، چون کلمه مهمان در هویت لفظی خود (مِه / meh : بزرگ + مان / mān : خانه) همان معنی را دارد. صاحب فرهنگ نظام نیز، با ثبت املای پهلوی واژه مهمان، چنین گمانی داشته: «ممکن است به معنی بزرگِ خانه باشد که مان به معنی خانه است» (ج ۵، ص ۲۷۴).

به روایت فردوسی (شاهنامه، ۴/۱۸۷۱-۱۸۷۶)، روزی بهرام در فصل بهار، در نخجیرگاهی، پر از آهو و گورخر و میش کوهی (غُرم) به شکار پرداخت، با اژدهایی مواجه شد و با سختی او را از پای درآورد. خسته و فرسوده هامون را در نوردید و سرانجام رنجور و دردمند به دهی‌آباد رسید. زن دهقانی، سبو بر کتف، به رسم مهمان‌نوازی، بهرام را به خانه دعوت کرد و: «حصیری بگسترد و بالش نهاد» و سپس: «بیاورد زن و بنهاد راست £ بَرو ترَّه و سرکه و نان و ماست». بهرامِ دردمند و درمانده: «بخورد اندکی نان و نالان بخفت»، در این فاصله زن دهقان به شوهرش برزین گفت:

بره کشت باید ترا کآن سوار
 

 

بزرگ است و از تخمه شهریار
 

بره کشت شوهر به فرجام کار
 

 

به گفتار آن زن ز بهر سوار
 

 

آنگاه زن دهقان «دیگی هریسه بپخت» و نزد سوار آورد، و در پی آن: «چو بهرام دست از خورشها بشُست £ همی بود بی‌خواب و ناتندرست» و در آن حالت رنجوری بابِ گفتگو با زنِ دهقان را باز کرد، و از وضعیت مردمان و سختی‌های آنان پرسید، و نظر او را درباره شاه و عوامل حکومتی جویا شد، و در پاسخ به وی:

زن پرمنش گفت کای پاک رای
 

 

بدین ده فراوان کَس است و سرای
 

همیشه گدار ]:معبر[ سواران بود
 

 

ز دیوان و از کارداران بود
 

یکی نام دزدی نهد بر کسی
 

 

که فرجام از آن رنج یابد بسی
 

بکوشد ز بهر درم پنج و شش
 

 

که ناخوش کند بر دلش روز خوش
 

زن پاک تن را به آلودگی
 

 

برد نام و یازد به بیهودگی
 

زیانی بود کان نیاید به گنج
 

 

ز شاه جهاندار این ست رنج
 

 

اندیشه و ذهن بهرام از شنیدن این گفتار مکرر و خواب و خوراکش گرفته شد. همه شب فکر می‌کرد که شیوه دادگری او موجب این ناهنجاری‌ها شده است و باید درشتی و ستمگری پیشه کند. خطور این اندیشه‌ها به ذهن بهرام عوارضی را در پی داشت که بهرام ـ با چشم بی‌خواب در سحرگاه، موقعی که خورشید (خور) جامه سیاه شب را می‌درید ـ از رفتار و گفتار بامدادی زن و مردِ میزبان، بدانها پی برد و عبرت گرفت. فردوسی در پی ابیات مزبور، در ادامه داستان پند‌آموز بهرام، می‌گوید:

پراندیشه شد زین سخن شهریار
 

 

که بَد شد ورا نام از ان یادگار
 

به دل گفت پس شاه یزدان‌شناس
 

 

که از دادگر کس ندارد هراس
 

درشتی کنم زین سپس روز چند
 

 

که پیدا شود مهر و داد از گزند
 

بدین تیره اندیشه پیچان نخفت
 

 

همه شب دلش با ستم بود جفت
 

بدانگه که خور، چادر مشک بوی
 

 

بدرّید و بر چرخ بنمود روی
 

بیامد زن از خانه با شوی گفت
 

 

که هرکاره و آتش آر از نهفت
 

ز هر گونه تخم اندر افکن به آب
 

 

نباید که بیند ورا آفتاب
 

کنون تا بدوشم من از گاو شیر
 

 

تو این کارِ هرکاره آسان مگیر
 

بیاورد گاو از چراگاه خویش
 

 

فراوان گیا بُرد و بنهاد پیش
 

به پستانش بردست مالید و گفت
 

 

به نام خداوند بی یار و جفت
 

تهی دید پستان گاوش ز شیر
 

 

دل میزبان جوان گشت پیر
 

چنین گفت با شوی کای کدخدای
 

 

دل شاه گیتی دگر شد به رای
 

ستمکاره شد شهریار جهان
 

 

دلش دوش پیچان شد اندر نهان
 

بدو گفت شوی از چه گویی همی
 

 

به فال بد اندر چه جویی همی
 

بدو گفت زن کای گرانمایه شوی
 

 

مرا بیهده نیست این گفتگوی
 

ز گردون نتابد ببایست ماه
 

 

چو بیدادگر شد جهاندار شاه
 

به پستانها در شود شیر خشک
 

 

نبوید به نافه درون نیز مُشک
 

زنا، و ریا آشکارا شود
 

 

دل نرم چون سنگ خارا شود
 

به دشت اندرون گرگ مردم خورد
 

 

خردمند بگریزد از بی‌خرد
 

شود خایه در زیر مرغان تباه
 

 

هرآنگه که بیدادگر گشت شاه
 

چراگاه این گاو کمتر نبود
 

 

هم آبشخورش نیز بَتَر نبود
 

به‌پستان چنین خشک شد شیر اوی
 

 

دگرگونه شد رنگ آژیر اوی
 

چو شاه جهان این سخنها شنود
 

 

پشیمانی آمدش از اندیشه زود
 

به یزدان چنین گفت کای کامگار
 

 

توانا و دارنده‌ روزگار
 

اگر تاب گیرد دل من زِ داد
 

 

ازین پس مرا تخت شاهی مباد
 

زن فرّخ پاک یزدان پرست
 

 

دگرباره بر گاو مالید دست
 

به نام خداوند زد دست و گفت
 

 

که بیرون گذاری تو شیراز نهفت
 

ز پستان گاوش ببارید شیر
 

 

زن میزبان گفت کای دستگیر
 

تو بیداد را کرده‌ای دادگر
 

 

وگرنه نبودی ورا این هنر
 

و زان پس چنین گفت با کدخدای
 

 

که بیداد را داد شد باز جای
 

تو با خنده و رامشی باش ازین
 

 

که بخشود بر ما جهان آفرین
 

به هرکاره در شیربا پخته شد
 

 

زن و مرد ازان کار پردخته شد
 

به نزدیک مهمان شد آن پاک رای
 

 

همی برد خوان از پسش کدخدای
 

نهاد از برش کاسه شیربا
 

 

چه نیکو بُدی گر بُدی زیربا
 

 

و چون بهرام لختی «شیربا» بخورد، تازیانه‌اش را به برزین دهقان داد و گفت آن را در مسیر راه در جایی بلند بیاوزید. برزین تازیانه را بردرختی آویخت. پس از چندی سپاه شاه در جستجوی بهرام به آن درخت رسید و از نشانه تازیانه وی را یافتند. برزین و همسرش پی بردند که میزبانِ شاه بوده‌اند: «پر از شرم رفتند هر دو زراه £ پیاده‌روان تا به نزدیک شاه» و گفتند … شاها بزرگا:

بدین خانه درویش بُد میزبان
 

 

زنی بی‌نوا شویِ پالیزبان
 

 

بدین بندگان نیز کوشش نبود
 

 

هم از شاه ما را پژوهش نبود
 

 

که چون او بدین جای مهمان رسد
 

 

بدین بی‌نوا میهن و مان رسد
 

 

بدو گفت بهرام کای روزبه
 

 

ترا دادم این مرز و این بوم و ده …
 

بشد زین ده بی‌نوا شهریار
 

 

بیامد به ایران گوهر نگار
 

 

 

مبارکشاه معروف به فخر مدبر (۱۳۴۶، ۶۶-۶۷) در قرن ششم داستان دیگری از ماجراهای بهرام گور نقل کرده است:

چنین آورده‌اند که روزی بهرام گور به شکار رفته بود ـ پسِ گور خری سه چهار فرسنگ بتاخت تا او را بیگفند و غرض خود حاصل کند ـ از لشکر جدا افتاد، گرمگاه بازگشت و نیک تشنه شد ][ به دهی رسید دهقانی را بدید در باغی نشسته ][ بهرام فرود آمد دهقان اسپش را به باغ برد و زین فرو گرفت. پس برفت و قدحی آب انگور آورد و به بهرام داد، چون بخورد نیکش خوش آمد که تشنگی به غایت رسیده بود. دهقان را گفت برو قدحی دیگر آر که نیک با لذت است. چون دهقان برفت تا دیگر آرد، بهرام در دل اندیشید که: این باغی سخت خوش است، ازین دهقان به هر نوع که باشد بباید خرید تا هر وقت از شکار بازگردیم اینجا فرود آییم و ساعتی بیاساییم؛ دهقان باز آمد و قدحی دیگر بیاورد اما چون قدح اول پر نبود. بهرام دهقان را گفت: زود سیر شدی از مهمان؟ گفت چگونه یا امیر؟ گفت: از آنکه چون اول بار پُر نیاوردی؛ دهقان گفت: این بار خوشه انگورِ بزرگتر و نیکوتر از درخت جدا کردم، اما هر حیلت که کردم قدح پُر نشد. بهرام گفت: این نیک عجب است که از خوشه خُرد قدح پر می‌شودو از خوشه بزرگ پر نمی‌شود، سبب این چه باشد؟ دهقان گفت: این را هیچ سببی نیست مگر که پادشاه را دل و نیّت در کار رعیت درین وقت بد شده است؛ هرگاه که پادشاه بر رعیت دل و نیّت بد کند شیر در پستان چهارپایان، و آب در جویها و کاریزها، و میوه درختان کم شود و بی‌برکتی و نقصان در همه چیزها پیدا آید. بهرام گفت: ای دهقان راست گفتی، پادشاه منم و این سبب از جهت نیّت بد من بوده است، و اندیشه خود باز گفت، و گفت: توبه کردم و از این اندیشه بازگشتم و خراج این ده ترا بخشیدم، و آن بر روی روزگار یادگار ماند.

بعد از اسلام این گونه پندارها در بین عرب‌ها و دیگر اقوام، تحت تأثیر فرهنگ ایرانی، شیوع و دامنه بیشتری پیدا کرده و استمرار یافته است. بدان‌سان که دانشمندان، ادبا، شاعران، مورخّان و عالمان دین در آثار، نگارش‌ها و سروده‌های عربی و پارسی خود به این گونه پندارهای ایرانی و منشأ باستانی آنها اشاره‌هایی دارند. از آن جمله ابن قتیبه، طبری، مسکویه رازی، مسعودی، ثعالبی نیشابوری، ابوحامد کرمانی، ابوالقاسم کاشانی، حمدالله مستوفی در آثار خویش، و فرزانگان اهل طوس در کتب اخلاقیات خود ـ خواجه نظام‌الملک در سیاستنامه، غزالی در نصیحه‌الملوک، خواجه نصیرالدین طوسی در اخلاق ناصری و اخلاق محتشمی (و شاعران طوسی: دقیقی، فردوسی، اسدی در سروده‌هایشان) ـ خلفا، سلاطین و فرمانروایان را با گفتارهای سنجیده و دلنشین به اشاعه عدل و رعیّت پروری و داد و دهش ترغیب نموده‌اند، و با نقل روایات و داستان‌های کهن، وقایع تاریخی عبرت‌آموز، از عواقب ستمگری، و نیز نتایج دادگری سلاطین، خلیفگان و حکمرانان قدیم، توجه آنان را به تناسب بین میزان عدالت حاکم بر جوامع با اثرات آن بر نعمات و برکات حاصل از زراعت جلب کرده‌اند.

بعد از اسلام کتاب‌هایی با مباحث اخلاقیات و پندنامه‌هایی از عهد ساسانیان برجای بوده، و نیز سخنان حکمت‌آموز و داستان‌هایی، از شهریاران عصر اساطیری تا عهد ساسانی، در بین ایرانیان دهان به دهان و نسل به نسل نقل می‌شده که مورد توجه خلفا و بزرگان عرب قرار گرفته و در منش و شخصیت آنان تأثیر گذاشته است. مثلاً ابوعبدالله مقدسی در قرن چهارم، به استناد منابع قدیمتر نوشته است: «عمر می‌گفت من دادگری را از کسرا ]خسرو انوشیروان[ و سیرت او فرا گرفتم» (مقدسی، ۱۳۶۱، ۱/۲۶)؛ همچنین در دوره خلافت مأمون (۱۹۸-۲۱۸ ه‍ (، در خاکبرداری کف ایوان مداین توسط زوبان، کتابی بر پوست آهو نوشته، محفوظ در صندوقی بلورین، با عنوان «جاویدان خرد» پیدا شد که به دستور مأمون توسط حسن بن سهل سرخسی از پهلوی به عربی ترجمه شد و شیوه‌های حکمت‌آمیز جهانداری مندرج در آن، با بهره‌وری از درآمیختن دین با دولت و دانش و دبیری و دهقانی، مورد استفاده و تقلید مأمون، در شالوده‌ریزی بنیان خلافت و شیوه حکومت، قرار گرفته است (ابریشمی، ۱۳۷۹، ۴۶-۴۷). این گونه کتاب‌های اخلاقی و پندنامه‌ها و نیز سخنان حکمت‌آموز و داستان‌های شفاهی رایج در بین ایرانیان، به عربی ترجمه شده و گفتارها و مباحثی از آنها به تفاوت به شهر یاران ایرانی، چون هوشنگ، اردشیر بابکان، خسرو انوشیروان یا دیگر شاهان منسوب گردیده است.

در متون کهن بعد از اسلام (عربی و فارسی) سخنانی پند‌آموز از اردشیر بابکان سر سلسله ساسانی (حکومت ۲۲۶-۲۴۱ م) نقل شده است. به نوشته مسعودی (تاریخنگار، قرن چهارم هجری) نامه‌ای از اردشیر بر جای بوده که در مطلع آن: «به دبیران که عهده‌دار تدبیر ملک‌اند، و فقیهان که ستون‌های دین‌اند، و کشاورزان که آباد‌کننده زمین‌اند» درود فرستاده است (مسعودی، ۱۳۴۴، ۱/۲۴۳). از سخنان پند‌آموز اردشیر بابکان است: «توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد» و «مالیات ستون کشور است که هیچش چون دادگستری فربه نکند، و هیچش چون ستمکاری لاغر نسازد» (ثعالبی، ۱۳۶۸، ۳۰۵-۳۰۶). در این منابع داستان‌ها و روایاتی از دوره بیدادگری انوشیروان و نیز دوران دادگستری وی نقل شده است، مثلاً به نوشته طبری: «گویند تا آن روزگار در قلمرو ایران شغالی وجود نداشت، این حیوان در عهد انوشیروان از ترکستان به ایران روی آورده است»، انوشیروان سبب هجوم این جانور را از موبد موبدان جویا شد، وی در پاسخ گفت: «هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد، و اکنون بیمناک شده‌ام که مبادا از پدید آمدن این حیوانات در کشورت مصیبتی روی بدهد. چیزی نگذشت، انوشیروان شنید که سلحشوران ترک به اقصی نقاط کشور تاخته‌اند. فرمان داد که وزیران و کار گزارانش باید در هیچ امری از امور از آیین عدل و داد قدم فراتر ننهند، و به کاری که منافی با عدل و انصاف است دست نزنند. خداوند متعال بر اثر این تدبیر و داد ]گری[ شر آن دشمنان را، بی آنکه انوشیروان به پیکار آنان اقدام کند، دور کرد» (طبری، ۱۳۵۱، ۲۰۳). کرمانی (همان، ۵۱) در سال ۵۸۴ هجری داستان جالب دیگری در تغییر شیوه انوشیروان نقل کرده است:

آورده‌اند که انوشیروان در ابتداء مَلِکِ ظالم بود و ولایت او خراب می‌شد، و نمی‌دانست که سبب خرابی ولایت او چیست؟ و او زبان مرغان دانستی و بر فحاوی ]: مفاهیم[ الحان ایشان وقوف داشتی، روزی می‌گذشت، دو جغد بر دیوار خرابه‌ای بودند، یکی خطبه دختر دیگری می‌کرد از جهت پسر خویش. جواب داد که عقد این وصلت آنگاه منتظم شود که نحلت ]:شیربها، کابین[ صد خرابه بذل کنی. خاطب ]: خواستگار[ جواب داد که: تکلیف صعب ننمودی ][ اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد. نوشروان از آن سخن بدانست که سبب خرابی ولایت او ظلم است، از آن سیرت بگردید و عدل پیش گرفت.

نظامی گنجوی (در قرن ششم هجری) نیز داستان مزبور را با تفاوت‌هایی به نظم درآورده است: «دختر این مرغ بدان مرغ داد £ شیربها خواهد ازو بامداد»، مرغ خواستگار برای قباله دختر، با اشاره به ظلم بی حد انوشیروان و افزایش روزافزون تعداد روستاهای ویران، وعده می‌دهد که: «اگر ملک این ست نه بس روزگار£ زین ده ویران دهمت صدهزار» (نظامی، ۱۹۶۰ م، ۹۶؛ همو، ۱۳۶۶، ۵۶). مسعودی، در قرن چهارم هجری، زمان وقوع داستان مزبور را در عهد بهرام دوم ساسانی (حکومت ۲۷۷-۲۹۳م) ذکر کرده، و در این روایت موبد موبدان مضامین گفتگوی دو جغد را برای بهرام شرح داده است (مسعودی، ۱/۲۴۶)؛ موبد موبدان در ادامه سخنانی حکمت آموز خطاب به بهرام گفته که مسعودی شرح و نتیجه آن را نقل کرده است (همان، ۱/۲۴۷):

ملک جز به شریعت و طاعت خدا و عمل به امر و نهی او قوت نگیرد و شریعت جز به ملک قوام ندارد. قوت ملک به مردان است و قوام مردان به مال و مال جز به آبادی حاصل نشود و آبادی جز به عدل صورت نگیرد، زیرا عدل ترازوی خداست که میان خلق نهاده و سرپرستی بر آن گمارده ][ بله ای پادشاه تو به املاک پرداختی و آن را از صاحبان و آبادکنندگانش که خراجگزار و مالیات بده بودند گرفتی و به اطرافیان و خدمه و مردم بیکار و دیگران دادی که به سود سریع چشم دوختند و منفعت زود خواستند، و آبادی و مآل‌بینی را که مایه اصلاح املاک بود از نظر دور داشتند، و به سبب تقرب پادشاه، در کار وصول مالیات ایشان سهل‌انگاری شد و با دیگر مالیات‌دهندگان و آبادکنان املاک ستم روا داشتند، که املاک را رها کردند و از دیار خویش برفتند و در املاک ]آنان[ اهل نفوذ سکونت گرفتند و آبادی کم شد و املاک خرابی گرفت و مالیات کاهش یافت و سپاه و رعیت تباه شد و ملوک و اقوام اطراف طمع در ملک ایران بستند، ]زیرا[ که دانسته‌اند مایه‌هایی که به وسیله آن پایه‌های ملک استقرار می‌گیرد از میان رفته است. چون شاه این سخن از موبد بشنید ][ املاک را از خاصان و اطرافیان بگرفتند و به صاحبانش پس دادند ][ زمین آباد شد و ولایت حاصل فراوان داد و مال بسیار به نزد خراجگیران فراهم آمد و سپاه قوت گرفت و مایه دشمنان ببرید ][ فراوانی و برکت عام بود و عدالت شامل.

مسعودی، در جای دیگر (۱۳۴۹، ۳۹-۴۱)، ضمن شرح مبسوطی درباره سرزمین عراق یا «سیاهبوم»، از درجه ممتاز آبادانی و میزان مالیات آن در عهد قباد و فرزندش انوشیروان سخن گفته، و با اشاره به وضعیت این سرزمین در عصر خسرو پرویز، که بخشی از آن به دست رومیها افتاد، نوشته است:

بسیاری از این نواحی اکنون همچنان است که در آن وقت بود، زمین آن از دست نرفته و مردمش نابود نشده‌اند. همین قدر باید که مالکان و اداره‌کنندگانش خدا ترس و کاردان، لایق، عادل، عفیف و مدبِّر باشند تا کارها سامان گیرد و منظم شود و چندان مال به دست آید که ارکان بدان استوار و ولایت‌آباد و دربندهای پرنگهبان و دشمن منکوب شود که: روش عدل مایه دوام دولت است، و جهان را به عدالت ساخته‌اند و جز به حق قوام نگیرد که حق میزان خداست که در زمین میان بندگان نهاده و حکم وی از خطا بر کنار است، و هر که آن را رعایت نکند عمرش کوتاه و دورانش سپری شود که ظلم رعیت مایه بلیات است ][ سیاه بوم در ایام پارسیان دوازده ایالت بود ـ و ایالت را به زبان پارسیان استان گویند ـ و هفتاد ولایت داشت که در هر ایالت چند ولایت بود. سپس به مرور ایام این ترتیب تغییر یافت ][ و استان‌های سیاهبوم ده استان شد که چهل و هشت ولایت داشت. پس از آن به سبب شکست‌بندها، وجلای وطن‌ها، و خشکسالی و ستم ترکان و دیلمان که تا کنون یعنی به سال سیصد و چهل و یکم ـ و دوران خلافت مطیع ]۳۳۴-۳۶۳ ه‍ [ بر آن ناحیه تسلط دارند ـ کار نقصان و ویرانی بالا گرفت.

از این‌گونه داستانها، سخنان و گفتگوها ـ‌ که تبیین‌کننده باورهای ایرانیان قدیم در زمینه ارتباط بین عدالت و زراعت، دادگری و دوام حکومتها، بیدادگری و بلایای طبیعت و دیگر پندارهای مشابه است ـ در متون قدیم به فراوانی آمده، و برخی از آنها هنوز هم در بین عامه تداول دارد. ابوالحسن بیهقی (۱۳۴۴، ۴۷)، ضمن شرحی درباره مسیر هارون الرشید (خلافت ۱۷۰-۱۹۳ قمری)، از راه بیهق به طوس، و نزول وی در دیه کهناب از نواحی بیهق، به هنگامی که قحطی غلبه داشت و «حمویه دهقان کهناب بود ][ هرون الرشید او را پیش خویش خواند، گفت: مرا درین ایام قحطی چه مدت مهمانی توانی داشت؟ حمویه گفت: اگر عدل بود چندانکه فرمایی. گفت: چه عدل‌خواهی؟ گفت: کشت و برز را تعرض نارسانیدن و شحنه با حشم در کاه و هیمه اسراف نکنند…». به نوشته کرمانی: «عبدالله بن طاهر ]حکومت ۲۱۳-۲۳۰ ه‍ [ پدر خویش را گفت ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم» (کرمانی، ۱۳۳۹، ۵۰)؛ همود در ادامه با نقل داستانهایی از دادگری نوشروان، ابیاتی در وصف عدل آورده است (همان، ۵۲):

عدل شه پاسبان مُلکتِ اوست
 

 

بذل او قهرمان دولت اوست…
 

عدل مر مرگ را بریزد آب
 

 

عدل مر فتنه را ببندد خواب…
 

 

خواجه نظام‌الملک (۴۰۷-۴۸۷ ه‍(، دعای خیر خلق خدا را موجب بقای حکومتها ذکر می‌کند، که دادگستری زمینه‌ساز دعاگویی می‌شود: «… رضای حق تعالی اندر احسانی باشد که با خلق کرده شود، وعدلی که میان ایشان گسترده آید، بسته است ][ گفته‌اند بزرگان دین که: الملک یبقی مع‌الکفر و لایبقی مع‌الظلم؛ معنی آن است که مُلک با کفر بپاید و با ستم نپاید» (طوسی، ۱۳۴۷، ۱۵).

یکی از مورخان ایرانی، در شرح وقایع سال ۷۰۵، در دوره‌ اولجاتیو، شرحی مبتنی بر منابع کهن نقل کرده است (قاشانی، ۱۳۴۸، ۴۸):

شرط پادشاه عادل آنست که عمارت دوست و رعیت پرور باشد و الا مُلک برو حرام است. در دین زردشت النبی آمده است که عمارت و زراعت رکنی است از ارکان دین، ]و همچنین باشد[ فلاحت و حراثت ]: برزگری و باغبانی[، و انفجار عیون ]جوشیدن یا بیرون کشیدن آب‌های زیرزمینی،‌چون حفرکاریزها و جاری کردن چشمه‌ها[ مظنه یقین ]؛ بی‌گمان، به ظنِّ یقین[. و به داود ]پیامبر[ وحی آمد که قوم خود را نصیحت کن تا ملوک عجم ]: ایران[ را تهجین ]: زشت‌گویی[ و نفرین نکنند، چه ایشان کسانی‌اند که عالمِ خرابِ ویران را معمور و آبادان می‌دارند.

از این گونه داستان‌ها و گفتارهای پند‌آموز در منابع عصر قاجاریه نیز نقل شده که مبتنی بر مآخذ قدیمتر است. مثلاً در روزگاری که فقر و فاقه دامنگیر رعایا شده و فساد و تباهی همه ارکان حکومت قاجار فرا گرفته بود ـ استعمارگران روس و انگلیس فرصت یافتند که بخش‌های زیادی از پیکر ایران را جدا کنند ـ یکی از فرزانگان ایرانی نوشته است: «در تعمیر خزینه دولت سعی بلیغ لازم است که در وقت ضرورت به زری توان لشکری آراستن، ولی زر را از خرج لازم نمی‌توان کاست، و مصالح الاملاک رعیت را، چنانکه رسم حکام است، نمی‌توان گرفت ][ تعمیر خزینه به تکثیر زراعت و تربیت رعیت است» (قزوینی، کتابچه ضمیمه، ۱۳۷۰، ۱۴۰). مقارن با همان ایام فرزانه‌ای عرب نوشته است: «خدای سبحان جلت حکمته هر ملتی را از اعمال کسی که بر خویش حاکم ساخته‌اند مسئول قرار داده و این است معنی این کلام حق که: چون ملتی سیاست خویش نیکو ننماید خداوند او را زبون ملت دیگر فرماید تا بر او حکم نماید ][. هر زمان ملتی به درجه رشد رسد عزت خویش باز آرد، و این معنی این سخن عدل است که: خداوند مردمان را ستم ننماید بلکه مردمان بر خویش ستم روا دارند؛ ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم ] الرعد / آیه ۱۱[» (کواکبی، ۱۳۶۴، ۱۶۳-۱۶۴).

***

امام محمد غزالی (وفات ۵۰۵ ه‍ ) کتاب نصیحه الملوک را ـ در اواخر عمر، پس از ترک بغداد و اقامت در زادگاهش طوس ـ نوشته است؛ در روزگارانی که فساد و فتنه ترکان ترکستانی نه تنها دارالخلافه بغداد را گرفته بود بلکه عوامل وحشی آنان، یعنی ترکان غز و غزنوی و سلجوقی و غیر آن، قلمروهای فرهنگ ایرانی، به ویژه خراسان، را به ویرانی و نابودی کشانده بودند. غزالی باب اول را «در عدل و سیاست و سیرت ملوک»، با استفاده از منابع کهن، نوشته است. وی با نگاهی به زندگانی شاهان باستانی ایران، با یادآوری این نکته که «خدای تعالی پادشاه همه شاهان است» در باب دادگری این شهریاران با کیش زرتشتی (مُغان) سخن گفته و نوشته است:

اندر تاریخها چنین است که: چهار هزار سال این عالم را مغان داشتند، و ]اداره[ مملکت اندر خاندان ایشان بود، و از بهر آن بماند که میان رعیت عدل کردندی، و رعیت را نگاه داشتندی؛ و اندر کیش خویش جور و ستم روا نداشتندی، و جهان به داد و عدل آبادان کردند. در خبر آمده است که خدای تعالی به داود پیغامبر وحی کرد تا ]که[ داود قوم خویش را بگوید: تا اهل عجم ]ایرانیان[ را دشنام ندهند، که ایشان آن کسانی بودند که جهان آبادان کردند تا بندگان من دروی زندگانی کنند. پس بباید دانستن که آبادانی جهان از پادشاهان است، که اگر پادشاه عادل بُوَد، جهان آبادان بَُوَدو رعیت ایمن بود؛ چنان که به وقت اردشیر و افریدون و بهرام گور و کسری انوشیروان بود. و چون پادشاه ستمکار بُوَد جهان ویران شود، چنان‌که به وقتِ ضحّاک و افراسیاب و یزدگرد بزهکار مانند ایشان… (غزالی، ۱۳۶۷، ۸۲-۸۳). و بدان که کوشش آن پادشاهان قدیم به آباد داشتن این جهان بود؛ از بهر آنکه دانستند که هرچند آبادانی بیشتر، ولایت بیشتر و رعیّت به انبوه‌تر ][ و به جور و ستم کردن همداستان نبودندی، و از کسان خویش بیداد کردن روا نداشتندی، از آنکه می‌دانستندی که مردمان با جور و ستم‌ پای ندارند و شهرها و جایها ویران شود، و مردمان بگریزند و به ولایات دیگر شوند ][ و دخل کم شود، و عیش مردمان تلخ و بی‌مزه گردد و رعیت پادشاهِ جابر را دوست ندارند، و همیشه بروی دعای بد کنند تا خدای تعالی ایشان را برخورداری ندهد و زود هلاک شوند (همان، ۱۰۰).

غزالی با اشاره به آگاهیها و سیاست ملوک عجم در مملکت داری و رعیت‌پروری می‌افزاید: «… و نیز دانستند که حکیمان جهان راست گفته‌اند که: دین به پادشاهی، و پادشاهی به سپاه، و سپاه به خواسته، و خواسته به آبادانی، و آبادانی به عدل استوار است» (همانجا). پیش‌تر از غزالی مورّخان دیگری چون ابن قتیبه (دینوری، عیون‌الاخبار، باب یکم، ۹)[۱] بدون ذکر سند در این وجه نقل کرده است: «لاملک الا بالرجال و رجال الا بالمال و مال الا بالعماره و عماره الا بالعدل» (مظاهری، ۱۳۷۳، ۴۴۵)؛ مبارکشاه (۱۳۴۶، ۱۲۰)، متن عربی و ترجمه فارسی سخن پندآموز مزبور را، ضمن معرفی گوینده آن، با کمی تفاوت نقل کرده است: «اردشیر بابکان ـ که از ملوک پارس بودست و نیک عادل و بسیار خیِّر و کم‌آزار ـ می‌گوید: لَن یَقوُم اَلمُلکُ اِلا بِالرّجالُ اِلا بِالمالُ و لا اَلمالُ الا بِاالرَّعیه و لاالرَّعیه الا بِاالعَدلِ و السِیاسَه؛ یعنی: ملک هرگز قایم نماند مگر به مردان، و لشکر و مرد قایم نشود مگر به مال، و مال حاصل نشود مگر از رعیت، و رعیت مرفه و آسوده نشود مگر به عدل و سیاست». این گفته را برخی از نویسندگان قدیم به هوشنگ، و بعضی به اردشیر و نیز انوشیروان نسبت داده و با مضامینی کم و بیش مشابه به این صورت نقل کرده‌اند: «قدرت بی‌لشکر، لشکر بی‌ زر، زر بی زراعت، و زراعت بدون عدالت و حسن سیاست حاصل نشود» (ابریشمی، ۱۳۷۹، ۴۸). مسعودی (مورّخ سده ۴) از قول انوشیروان نقل کرده است: «پادشاهی به سپاه است، و سپاه به مال، و مال به خراج (مالیات) و خراج به آبادی (کشاورزی) و آبادی به عدل، عدالت به اصلاح عمال، و اصلاح عمال به درستکاری وزیران است، و سرهمه این است که شاه مالکِ نفس خویش باشد و آن را تأدیب کند که مالک آن، و نه مملوک آن، باشد» (مسعودی، ۱۳۴۴، ۱/۲۶۴)‌. نجم رازی مضامینی دلنشین با این عبارات دارد: «به حقیقت جهان به مردم آبادان است و مردم به قُوت زنده‌اند، و قُوت از زراعت حاصل آید، و زراعتِ به امن از عدل خیزد و عدل از پادشاه عادل آید، و به ضد این خرابی جهان از پادشاه ظالم است» (نجم رازی، ۱۳۸۱، ۱۲۶). افضل‌الدین ابوحامد کرمانی، همان مطلب عربی ابن قتیبه را با انتساب به منصور دوانیقی (خلیفه‌ی عباسی، حکومت ۱۳۶-۱۵۸)، نقل و نیز ترجمه کرده است: «مُلک را به مرد توان داشت و مرد به مال، و مال به عمارت به دست آید و عمارت به عدل میسّر شود» (کرمانی، ۱۳۳۹، ۲۷).

غزالی از دادگستری انوشیروان با تمجید فراوان یاد کرده، و از عمران و آبادی و امنیت در عهد او سخنها گفته و از جمله نوشته است: «… و سیاست نوشیروان بدان جایگاه بود که اگر کسی خرواری دینار ]سکه طلا[ جایی بیفکندی، اگر دیر بماندی، هیچ کس را یارای این نبودی که برگرفتی، جز خداوند دینار ][ نوشروان به عمّال خویش‌نامه کرد که: اگر خبر یابم که در مملکت من زمینی ویران است، مگر جایی که تخم نپذیرد ]لم یزرع، غیرقابل کشت[ باشد، آن عامل را هم آنجا بردار فرمایم کردن. و ویرانی زمین از دو چیز بود: یکی از عجز پادشاه و دیگر از جور وی» (غزالی، ۱۳۶۷، ۱۱۰، ۱۱۱)؛ غزالی در ادامه با اشاره به عمران و آبادی ایران در عهد نوشروان گوید: «در آن روزگار پادشاهان بر یکدیگر حسد بردندی تا ولایتِ که آبادتر است؟» و در پی آن حکایتی جالب نقل کرده است:

پادشاه هندوستان رسولی فرستاد به نوشروان که: من به پادشاهی از تو اولیترم، خراج به من فرست. نوشروان رسول را فرود آورد، و دیگر روز بار بداد. مهتران بخواند، و رسول را حاضر کرد، و گفت: جواب پیغام بشنو؛ پس نوشروان صندوقی بخواست، بگشاد و صندوقچه ازو بیرون کرد و مشتی کَبَر از آنجا برآورد و رسول را داد و گفت: به ولایت شما ازین بُوَد؟ ]رسول[ گفت: بسیار بُوَد. نوشروان گفت برو مَلِکِ هند را بگوی: نخست ولایت خویشتن آباد کن که همه ویران گشته است و ]رستنی[ کَوَر]= کَبَر[ گرفته است، و آنگه طمعِ ولایت آبادان ] ایران[ کُن، که اگر در ولایت من بگردی و یک بُن کَبَر بجویی نیابی؛ و اگر من بشنوم که اندر ولایت من یک بُن کَبَرست عامل آن ناحیت را بردار کنم (غزالی، همان، ۱۱۱).

نویسندگان قدیم رویشگاه گیاه کَبَر (عربی آن: اَصَف) را زمینهای ناکشته خراب، ویرانه‌ها و مواضع نمناک برشمرده‌اند. ابوریحان بیرونی در معرفی «کَبَر» می‌گوید: «در زمین نم‌دارِ خراب رسته شود، همچون جزایری که درو زراعت نکنند» (بیرونی، ۱۳۷۰، ۵۷؛ نیز بیرونی، ۱۳۵۸، ۶۷)، و در پی آن داستانی مشابه نقل کرده، با این تفاوت که این حکایت به قیصر روم و عمارهبن حمزه عامل منصور دوانیقی منسوب شده است:

منصور ]خلیفه دوم عباسی[ عمارهبن حمزه را در ترکیب هیئتی به نزد امپراتور فرستاد. ]عماره[ می‌گوید: روزی با او نهار می‌خوردم؛ کوزه‌ی کوچکِ سر به مهر را خواست؛ فرمود تا چیزی را از آن درآوردند، در پیاله‌ای نهادند و آن را پیش من گذاشتند. من چشیدم، ترشی کَبَر بود، و لبخند زدم.]امپراتور[ از من پرسید؟ و من گفتم: «این در نزد ما بسیار است». او گفت: «در این صورت سرزمین شما ویران است، زیرا این ]گیاه[ فقط در ویرانه‌ها می‌روید، به همین جهت در نزد ما کمیاب است» (بیرونی، ۱۳۸۳، ۲۴۰).

ظاهراً انتساب چنین حکایاتی (از جانب نویسندگان ایرانی: بیرونی و ابوحامد کرمانی) به منصور دوانیقی، خلیفه فرومایه و ستمگر، به منظور عبرت خلیفگان و سلاطین جبّار و ظالم بعدی بوده است، که توجّه آنان را به دادگستری و عمران و آبادی، و نتیجه آن رونق کشاورزی جلب کنند؛ چون نام خلیفه دوم عباسی ابوجعفر منصور بوده که، به لحاظ خِسّت فراوان، حساب دقیق موجودی حتی تا یک ششم یا یک دانگ (معرّب آن: «دانق» و جمع آن «دوانق») از هر درم خزانه را داشته است؛ او پس از بخشش ۵ درم به همه‌ی مردمان کوفه (از زن و مرد)، از هر یک از آنان به قهر ۴۰ درم بازستد، و به منصور دوانقی (دوانیقی) شهرت پیدا کرد؛ همو، ناجوانمردانه ابومسلم خراسانی را بکشت (دهخدا، لغت‌نامه، ذیل دانگ؛ معین، فرهنگ فارسی، ذیل منصور).

غزالی سخنانی از دُستور (وزیر) انوشیروان با نام «یونان» نیز نقل کرده، از آن جمله است: «یونان دستور، نوشروان را گفت: همداستان مباش با ظلم، که ولایت تو ویران شود و رعیت درویش گردد که تو آنگاه پادشاه درویشان باشی و سالار ویرانی، و در جهان بدنام شوی» (غزالی، ۱۳۶۷، ۱۱۰). مبارکشاه (۱۳۴۶، ۱۸) همین گفته پندآموز دستور نوشیروان، با نام «گویان»، را مبسوط نقل کرده است: «گویان دستور، نوشیروان را گفت: ای شاه همداستان ]ظالم[ مباش که عُمّال پادشاهی ترا بیران ]: ویران[ کنند و رعیت ترا درویش گردانند آنگاه تو پادشاه ولایت بیران و رعیت درویش باشی و میان تو و دشمن هیچ فرقی نباشد که اگر دشمن دست یابد بر ولایت تو بیش ازین نکند. نوشیروان به همه ولایت که در پادشاهی او بود مثال نوشت که همداستان نیستم، از هیچ عاملی که از رعیت من یک درم سیم که واجب نباشد بستاند، و نخواهم که در ولایت من یک بدست ]: وجب[ زمین ناکشت و بیران باشد، و اگر پس ازین باز نمایند که در فلان ولایت در پادشاهی من یک بدست زمین ناکشت و معطل باشد بفرمایم تا آن عامل را بردار کنند که بیرانی ولایت از دو چیز باشد: یکی از ستم پادشاه و دیگر از سستی پادشاه، و از این هر دو چیز اینجا هیچ نیست که درویشی رعیت از بیرانی ولایت باشد». به نظر می‌رسد که «یونان» گویشی از «گویان» بوده که حرف گ به ی بدل شد» چنانکه در واژگان: رگ = ری (شهر معروف)، زرگون = زریون، آذرگون = آذریون، هماگون = همایون مشهود است (لغت‌نامه، ذیل گ)

غزالی می‌گوید: «و هرگاه که سلطان جَور کند ناایمنی پدید آید؛ و هرچند نعمت بسیار بود رعیت را بی‌ایمنی نگُوارد» (همان، ۱۲۹)، و «نشنیده‌یی که بزرگترین نعمتی از پس دین و مسلمانی، تن درستی است و ایمنی از سیاست پادشاه بُوَد. پس واجب کند پادشاه را که سیاست کند و با سیاست بُوَد ][ و پادشاه وقت و زمانه ما بدین سیاست و هیبت باید، زیرا که این خلایق امروزینه، نه چون خلایق پیشین‌اند، که زمانه بی‌شرمان و بی‌ادبان و بی‌رحمتان است؛ و نعوذ بالله اگر سلطان اندر میان ایشان ضعیف و بی‌قوت بُوَد بی‌شک ویرانی جهان بود، و به دین و دنیا زیان و خلل رسد؛ و جور سلطان، فی‌المثل صد سال، چندان زیان ندارد که یک ساله جور رعیت بر یکدیگر، و چون رعیت ستمکار شوند ایزد تعالی برایشان سلطان قاهر گمارد» (غزالی، همان، ۲-۱۳۱). شکوه غزالی از فتنه و فساد ترکان، به ویژه در خراسان، است. عبهری غزنوی در عصر حکومت آلب ارسلان سلجوقی (سالهای ۴۵۵ ـ ۴۶۵)،‌ اشاره‌ای به ویران شدن «ایران ز جور ترکمان بد»[۲] دارد؛ و ناصرخسرو قبادیانی (وفات ۴۸۴) نیز پیش از غزالی به دفعات از پریشانی مردمان خراسان به سبب جور و ستم ترکان سخن گفته است.[۳]

سنائی غزنوی (وفات ۵۴۵) نیز بعد از غزالی اشاره‌هایی به رواج ظلم و اشاعه‌ی فساد در آن روزگار دارد. (سنایی، حدیقه، ۱۳۶۸، ۵۴۴).

عدل رفت و به جز فساد نماند
 

 

در همه عالم اعتماد نماند
 

 

یا (سنایی، حدیقه، ۱۳۸۲، ۲۶۵):

دولت اکنون زِاَمن و عدل جداست
 

 

هر که ظالم‌تر است مُلک و ]ِی[ راست
 

 

غزالی در ذیل «حکمت» می‌گوید: «یونان دستور نامه نبشت به نوشروان عادل و پندها دادش ][ چهار چیز باید که پیوسته با تو بُوَد: اول عدل، دوم خرد، سوم صبر و چهارم شرم؛ و چهار چیز باید که با تو نَبُوَد: اول حسد، دوم کبر، سوم بخل و چهارم کینه»، و در پی آن حکایتی نقل کرده است: «گویند نوشروان روزی به وقت بهاران برنشسته بود بر سبیلِ‌ تماشا؛ و اندر میان سبزی می‌گشت و در درختان پُربار، و در باغهای آبادان می‌نگریست؛ ناگاه از اسب فرود آمد و خدای را شکر کرد و روی بر خاک نهاد و زمانی دراز در سجود بود. چون سر از خاک برداشت کسان خویش را گفت که فراخی سال از داد و عدل پادشاه بُوَد، و از نیکو نیتی و احسان کردن با رعیت خویشتن و سپاس خدای را که نیکو نیّتی ما در همه چیزها ]نمود[ پیدا کرد» (غزالی، ۱۳۶۷، ۱۴۰-۱۳۹). غزالی تأکید می‌کند که انوشیروان سخن مزبور را براساس تجربه‌ای که از این واقعه اندوخته بود بیان کرده است:

گویند روزی نوشروانِ عادل به شکار رفته بود و از لشکر جدا مانده به بالایی برآمد؛ دیهی دید و سَخت تشنه بود. بدان دیه شد و به در خانه‌یی رفت و آب خواست. دخترکی بیرون آمد و او را بدید، به خانه باز آمد و یک تا نیشکر بکوفت و در آب آمیخت و قدحی پُر کرد و بیاورد و به دست او داد. نوشروان نگاه کرد خاشاکی ]ریزه‌ی کاهی[ خُرد در آن قدح دید. آن آب را آهسته کشیدن گرفت تا تمام بخورد. دخترک را گفت: شاباش! خوش آبی آوردی، اگر این خاشاک درین قدح نبودی. دخترک گفت: ای سرهنگ آن خاشاک به عمد اندر آن قدح افکندم. نوشروان گفت چرا؟ گفت: از آنکه ترا تشنه دیدم و جگر گرم، اگر آن خاشاک نبودی تو آن آب آهسته نخوردی و ترا زیان داشتی. نوشروان را عجب آمد از زیرکی آن دختر، پس گفت آن آب از چند نیشکر گرفتی؟ گفت از یکی، نوشروان از آنجا به تعجب بازگشت و چون به حَشَم رسید جریده خراجِ آن دیه بخواست، اندکی بود؛ اندیشه کرد و گفت دیهی که از یک نیشکر چندان آب آید، دخلی بدین بسیاری و خراجی بدین اندکی؟! در نیَّت کرد که خراج آن دیه به زیادت کند.

پس وقتی دیگر بدان دیه رسید، سوی آن خانه تنها گذر کرد و آب خواست؛ همان دختر بیرون آمد، او را بدید، بشناخت، به خانه باز آمد، تا آب ]نیشکر[ بیرون آورد و دیر بماند. نوشروان را شتاب گرفت. بانگ زد، دخترک بیرون آمد؛ گفت چرا دیر آمدی؟ دخترک گفت زیرا که از یک نیشکر چندان آب نیامد که تو بخوری؛ و امروز سه نیشکر بکوفتم تا چندان آب آمد که از آن یکی آمده بود. نوشروان گفت این از چه افتاد؟ ]دخترک[ گفت از نیت پادشاه؛ که شنیده‌ام که چون پادشاه را بر رعیّت نیّت بد گردد برکات از همه چیزها بشود. نوشروان بخندید و باز نیّت نیکو بکرد، و آن دخترک را به حلال به خواست که سخت زیرک بود (غزالی، ۱۳۶۷، ۱۴۰ تا ۱۴۲).

امام محمد غزالی عالم دین و دانشمندی با درایت بوده که با تیزبینی توجّهی دقیق به اوضاع و احوال اجتماعی و اقتصادی بسیار سخت و ناامنی‌های ناشی از ظلم خلیفگان و سلاطین و امرای ترک تبار عامل آنان داشته است. به همین منظور، با سخنانی نغزِ حکیمانه و با حکایاتی پندآموز به فرمانروایان هشدار داده و موعظه‌گرانه آنها را راهنمایی کرده است:

نیکوترین چیزی که پادشاه را بباید دین راست است ][ و حکیمان گفته‌اند که خوی رعیّت از خوی ملک زاید، که مردمِ عامه تنگ چشم و بدکردار از ملوک شوند، از آنکه خوی ایشان گیرند. نه بینی که اندر تاریخ بیاورند که ولیدبن عبدالملک خلیفه بود، و همت او همه آبادانی کردن بود؛ و همت سلیمان‌بن عبدالملک بسیار خوردن و خوش خوردن، و آرزوی راندن؛ و همت عمربن‌ عبدالعزیز عبادت کردن بود. و محمدبن علی بن الفضل گفت: من هرگز ندانستم که کار خلق با کار سلطان زمانه پیوسته است، تا دیدم به روزگار ولیدبن عبدالملک که مردمان را همه همّت باغ و بوستان و سرای ]ساختن[ بود؛ و به روزگار سلیمان بن عبدالملک همّت مردمان به خوش خوردن بود و ]همواره[ یکدیگر را گفتندی تو چه خورده‌یی و چه پخته‌یی؛ و به روزگار عمربن عبدالعزیز همّت مردمان عبادت کردن بود و قرآن خواندن و صدقه دادن و کارهای خیر کردن. تا بدانی که به هر روزگار مردم رغبت آن کنند که سلطان ایشان کند از بد کردن و بد گفتن و آرزو و کام راندن ][ و امروز بدین روزگار آنچه بر دست و زبان امیران ما می‌رود، اندر خور ماست. و همچنان که ما بدکرداریم، و با خیانت و ناراستی و ناایمنی، ایشان نیز ستمکار و ظالم‌اند؛ و کَما تَکُونُونَ یُوَلّیَ عَلَیکم درست ببود بدین سخن که کردار خلق با کردار پادشاهان می‌گردد. نبینی که چون از شهری صفت کنند که آبادست و مردم آن شهر آسوده و راحت و از پادشاه خویش بی‌رنج، بدان‌که آن از هنر و نیکو نیّتی پادشاه است نه از رعیت. پس درست شد آنچه حکیمان گفتند: اَلنّاس بِمُلُوکِهِم اَشبَهُ مِنهُم بِزَمانِهِم، مردمان زمانه به ملوک زمانه بهتر از آن مانند، که به زمانه خویش و نیز در خبر آمده است که: اَلنّاسُ عَلَی دینِ مُلُوکِهِم (غزالی، همان، ۱۰۶ تا ۱۱۰).

سنائی غزنوی، در مکاتیب خود، در نامه‌ای با بهره‌گیری از متون کهن و مستند به گفتاری از پیامبرص نوشته است:

در بعضی آثار است که دو چیز در عمر بیفزاید، و در زندگانی زیادت کند، و سبب باریدن باران و رستن درختان بود: یکی نصرت مظلومان، و یکی قهر ظالمان ـ و حجت بر این گفته سخن پیشوای عالمیان است، محمد مصطفی صلوات الله علیه که گفت: «بِالعدلِ قَامتِ السمواتُ و الارض» ـ عدل بر مثال مرغی است که هر کجا سایه وی برافتد، آنجا نیز سعد ]روشنایی خجسته[ و دولت شود؛ و هر کجا پَر زدن وی پدید آید، آن موضع بسان فردوس اعلی شود؛ و هر کجا وی خانه سازد، آن زمین قبله و کعبه امید اُمَّت گردد ـ و جور و ظلم مرغی است که هر کجا پَرَد قحط سال شود و باران از آسمان بازایستد، و آب از چشمه‌ها به قعر زمین باز شود، و حیات و حیا از میان خلق معدوم شود (سنائی، ۱۳۶۲، ۱۱۸).

سنائی غزنوی در سروده‌های خود نیز مضامینی در نتایج عدل و دادگری‌های حاکم بر جامعه آن روزگاران دارد (سنایی، حدیقه، ۱۳۶۸، ۵۵۱):

ظلم شد عدل و روز شد شب ما
 

 

زان همی نشنوند یا رب ما
 

عادلانیم یک با فن خویش
 

 

بند برداشتیم از تن خویش
 

هر که او عدل خویش بگذارد
 

 

ظالمی را خدای بگمارد
 

تا برآرد ز مال و جانش دَمار
 

 

ظلم او را به ظلم سازد کار
 

 

سنایی می‌گوید: «عدل سلطان به از فراخی سال» (دهخدا، لغت‌نامه، ذیل عدل)[۴]، چرا که دادگستریِ حکمرانان بلایای طبیعی و خشکسالی را دفع می‌کند و نعمت‌ها را فراوانی و رفاه و آسودگی مردمان، به‌ویژه کشاورزان، را فزونی می‌بخشد، به گفته همو: «عدل وَرز و به گرد ظلم مگرد £ ظلم از این مملکت برآورد گردد» (سنایی، حدیقه، ۱۳۶۸، ۵۸۲)، سنایی در بیت آخر اشاره تلویحی به نتایج بیدادگری دارد که عبارت از خشکسالی و گسترش بیابانهاست، چون غول بیابان سیطره‌ی هراسناکش را بر آبادیها و کشتزارهای سرسبز و باصفا کرانه‌های کویر می‌گستراند و گرد و خاک همه جا را فرا می‌گیرد. خواجه‌نصیرالدین طوسی، به استناد منابع قدیم‌تر، می‌گوید: «چون والیان جور کنند باران نبارد و خشکسال بود» (طوسی، اخلاق محتشمی، ۱۳۷)؛ همو در جای دیگر یاد‌آور می‌شود که: «عمارت دنیا به عدل مدنی است و خرابی دنیا به جور مدنی» (همو، اخلاق ناصری، ۱۳۵).

امام محمد غزالی در نگارش‌هایش حکایات و وقایع عبرت‌آموز فراوان نقل می‌کند. او در آثار دیگرش نیز اشاراتی در باب نسبت یا رابطه بین عدالت با برکات خداوند دارد و همچنین از عواقب ظلم و فساد مردمان ـ که عبارت از قحط و غلا، فقر و ناامنی و بلیات زمینی و آسمانی باشد ـ سخن می‌گوید. بررسی دیگر آثار غزالی از حوصله مقاله حاضر بیرون است، و تنها با نقل روایتی از کیمیای سعادت به این گفتار پایان می‌بخشد (غزالی، ۱۳۶۱، ۱/۲۶۲):

مالک دینار می‌گوید: در بنی‌اسرائیل قحطی بود، بارها به استسقا ]طلب باران[ بیرون شدند، و اجابت نیفتاد. پس وحی آمد به پیغامبر ایشان که ایشان را بگو که: بیرون آمده‌اید و دعا می‌کنید با کالبدهای پلید و شکم‌های پُر حرام و دست‌های به خون ناحق‌آلوده؛ بر این بیرون آمدن خشم من بر شما زیادت گردد و از من دورتر گردید.

 

 
 

 

این مطالب پاره‌ای بود از خیل باورها،‌گفتگوها، روایات و داستان‌های ایران و اسلامی در باب رابطه و نسبت برکات حضرت باریتعالی با میزان و درجه دادگری حاکم بر جوامع بشری. امید دارد برای خوانندگان مفید و آموزنده باشد، و لطفاً، نقد و نظر احتمالی خود را به آدرس نویسنده مرحمت فرمایند:

تهران، کدپستی ۱۴۶۴۶۶۴۳۸۴، شهرک ژاندارمری، خیابان سرسبز، گلدیس ۸ ، پلاکِ ۸ جنوبی؛ (پست الکترونیک: m_h_abrishami@yahoo.com)

کتابشناسی

  • ابریشمی، محمدحسن، ۱۳۷۹، «جستاری از تاریخ کشاورزی ایران»، راهنمای کشاورزی ایران (ضمیمه‌ی مجله دام کشت و صنعت).
  • بیرونی، ابوریحان، ۱۳۵۸، الصیدنه فی‌الطب، ترجمه باقر مظفرزاده، تهران، فرهنگستان.
  • ـــــــ ، ۱۳۵۸، صیدنه، ترجمه ابوبکر کاسانی، به کوشش منوچهر ستوده و ایرج افشار، تهران.
  • ـــــــ ، ۱۳۷۰، الصیدنه فی طب (متن عربی)، به کوشش عباس زریاب، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
  • بیهقی، ابوالحسن، ۱۳۴۴، تاریخ بیهق، به کوشش احمد بهمنیار، تهران، فروغی.
  • ثعالبی نیشابوری، ۱۳۶۸، غرراخبار ملوک الفرس و سیرهم / تاریخ ثعالبی، ترجمه محمد فضائلی، تهران، نشر نقره.
  • جاجرمی، محمدبن بدر، ۱۳۵۰، مونس الاحرار فی دقائق الاشعار، (تألیف سال ۷۴۱)  به کوشش میرصالح طبیبی، تهران، انجمن آثار ملی.
  • دهخدا، علامه علی‌اکبر، ۱۳۴۵، لغت‌نامه، تهران، دانشگاه تهران.
  • سنایی غزنوی، مجدودبن آدم، ۱۳۸۲، حدیقه‌الحقیقه و شریعه‌الطریقه، به کوشش مریم حسینی، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
  • ـــــــ ، ۱۳۶۲، مکاتیب سنائی، به کوشش نذیر احمد (استاد دانشگاه اسلامی علیگره) تهران، فرزان.
  • ـــــــ ، ۱۳۶۸، حدیقه‌الحقیقه و شریعه‌الطریقه، به کوشش مدرس رضوی، تهران، دانشگاه تهران.
  • طبری، ابوجعفر محمدبن جریر، ۱۳۵۱، تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه صادق نشأت، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
  • طوسی، خواجه نصیرالدین، ۱۳۷۷، اخلاق محتشمی، به کوشش محمدتقی دانش‌پژوه، تهران، دانشگاه تهران.
  • ـــــــ ، خواجه نصیرالدین، ۱۳۵۶، اخلاق ناصری، به کوشش مجتبی مینوی، علیرضا حیدری، تهران، خوارزمی.
  • طوسی، خواجه نظام الملک، ۱۳۴۷، سیرالملوک (سیاست‌نامه)، به کوشش هیوبرت دارک، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
  • غزالی طوسی، امام محمد، ۱۳۶۱، کیمیای سعادت، به کوشش حسین خدیو جم، تهران، علمی و فرهنگی.
  • غزالی طوسی، امام محمد، ۱۳۶۷، نصیحه‌الملوک، به کوشش جلال‌الدین همایی، تهران، نشر هما.
  • فردوسی طوسی، حکم ابوالقاسم، ۱۳۴۴، شاهنامه، به کوشش محمد دبیر سیاقی، تهران، علمی.
  • قاشانی، ابوالقاسم عبدالله بن محمد، تاریخ اولجاتیو، به کوشش مهین همبلی، تهران، بنگاه ترجمه و نشر.
  • قزوینی، محمدشفیع، ۱۳۷۰، قانون قزوینی، به کوشش ایرج افشار، تهران، طلایه؛ کتابچه پیشنهادی یک دیوانی برای انتظام امور مملکتی (ضمیمه قانون قزوینی)
  • کرمانی، افضل‌الدین ابوحامد، ۱۳۳۹، عقدالعلی للموقف الاعلی، به کوشش علی محمد عامری نائینی، تهران.
  • کواکبی، عبدالرحمن، ۱۳۶۴، طبایع الاستبداد، ترجمه عبدالحسین قاجار، به کوشش صادق سجادی، تهران، نشر تاریخ.
  • مبارکشاه، محمدبن منصور معروف به فخر مدبر، ۱۳۴۶، اداب الحرب و الشجاعه، به کوشش احمد سهیلی خوانساری، تهران، اقبال.
  • مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین، ۱۳۴۴، مُروج الذّهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
  • ـــــــ ، ۱۳۴۹، التنبیه والاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، علمی و فرهنگی.
  • مسعودی، ابوالحسن علی، ۱۳۴۴، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
  • مظاهری، علی اکبر، ۱۳۷۳، خانواده ایرانی، ترجمه عبدالله توکّل، تهران، نشر نقره.
  • معین، محمد، ۱۳۵۶، فرهنگ فارسی، جلد ۶، تهران، امیرکبیر.
  • مقدسی، ابوعبدالله محمدبن احمد، ۱۳۶۱، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه دکتر علینقی منزوی، تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان.
  • ناصرخسرو، ۱۳۶۵، دیوان، به کوشش مجتبی مینوی، مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
  • نجم رازی، ۱۳۸۱، مرموزات اسدی در مزمورات داودی، به کوشش محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، سخن.
  • نظامی گنجوی، ۱۹۶۰ م، مخزن‌الاسرار، به کوشش عبدالکریم علی اوغلی علی‌‌زاده، باکو، فرهنگستان علوم،
  • ـــــــ ، ۱۳۶۶، کلیات خمسه، تهران، امیرکبیر.

 

 

دادگری و برکات خداوندی

در منابع کهن و نصیحه الملوک امام محمد غزالی

 

 

محمدحسن ا بریشمی

 

 

 

 

 

تهران

نوروز ۱۳۸۸

 


[۱]. ابن قتیبه (۲۷۶-۲۱۳هـ)، اصلاً ایرانی است، پدرش اهل مرو از خراسان بوده است.

[۲]. عبهری غزنوی، طی قصیده‌ای، در مدح آلب ارسلان سلجوقی، اشاره‌ای به ویرانگریهای ترکمانانِ بد دارد (جاجرمی، ۲/۴۷۷).

به گردون برین برشُد ز فخر این ملکت ایران
 

 

که گسترد از برش خجسته رایت سلطان
 

اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمانِ بد
 

 

ز عدل شاهِ نیک‌اختر به ساعت گردد آبادان
 

خداوند جهان الب ارسلان سلطان دین‌پرور
 

 

که با عدلش نماید جور یکسر عدل نوشروان
 

 

 

[۳]. مقارن با همان عصرِ ترکمانان سلجوقیِ حاکم بر ایران، ناصرخسرو قبادیانی، در مضامینی از قصاید خود، شرایط و اوضاع غم‌انگیز خراسان را در این ابیات تجسم بخشیده است (دیوان ناصرخسرو، ۷۹، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۴۵):

خاک خراسان چو بود جای ادب
 

 

معدن دیوان ناکس اکنون شد
 

بنده ترکان شدند، باز مگر
 

 

نجم خراسان نحس و مخبون شد
 

نگه کنید که در دست این‌و آن چو خراس
 

 

به چندگونه بدیدید مر خراسان را
 

اکنون که دیو‌خراسان به جمله‌ویران کرد
 

 

ازو چگونه ستانم زمین ویران را
 

مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است
 

 

کسی چرا طلبد مرمرا و یمگان را
 

خراسان جای دونان گشت، گنجد
 

 

به یک خانه درون آزاده با دون
 

بر آن تربت که بارد خشم ایزد
 

 

بلا روید نبات از خاک مَسنوُن
 

 

 

[۴]. سنایی غزنوی ابیات دیگری نیز در این باب دارد، از آن جمله است ( لغت‌نامه، ذیل عدل):

هر کجا عدل روی بنموده است
 

 

نعمت اندر جهان بیفزوده است
 

عدل شمعی بود جهان افروز
 

 

ظلم شد آتشی ممالک سوز
 

 

 

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. کاظم خطیبی گفت:

    بسیار عالی بود با تشکر از جناب دکتر محمد حسن ابریشمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *