خلوت انس عیار من باشی (سید علی نجفی)

 

 

 

 

 

 

 

 

چه خوش بود که دمی در کنار من باشی

به شام بی‌کسی‌ام غمگسار من باشی

کنون که کار جهان چون لب تو دلتنگ است

به خنده شکرین نوبهار من باشی

صلاح کار ز من دور و دست من کوتاه

نیازمند توام، بِهْ که یار من باشی

به هر که دل بِسِپردم قرار من بربود

تویی که در شب هجران قرار من باشی

چه حاصل از غم دوران و سود و سودایش

اگر نه مونس جان فکار من باشی

به خود نیامده‌ام تا که دُرد نوشم و صاف

دلم خوش است که قدر و عیار من باشی

من از تمام جهان بسته‌ام به زلفت دل

به این امید که روزی نگار من باشی

«علی»، ز عمر نمانده است جز دمی دیگر

چه خوش، به سردیِ هجران، شرار من باشی

به یاد استادم باستانی پاریزی

عبدالکریم تمناهروی

یاد آن روزی که قلب شادمانی داشتم

اوستاد فاضل و روشن روانی داشتم

باستانی نامدار فحل دنیای سخن

در جهان از فیض احسانش جهانی داشتم

غرق در دنیای خود بودم، بری از ما و من

نه سرور از سود و نه غم از زیانی داشتم

زیستم در سایه لطفش بسی امیدوار

بر سرم از مهر سبزش سایه بانی داشتم

گر شدی مشکل به کارم گاه در غربت پدید

یاوری می‌کرد، چون او مهربانی داشتم

از الو و از سلامش تازه می‌شد جان من

گر چه از هجران یاران خسته جانی داشتم

تا که او بود، از جفای غربتم پروا نبود

رفت و با او رفت گر تاب و توانی داشتم

رشک بردی آسمان بر آسمان فکرتم

ز آسمان برتر ز بهرش آسمانی داشتم

در جهان معرفت با من همین استاد بود

از فیوضش افتخار جاودانی داشتم

از وی قاعده گشودم سوی وی گشتم روان

جان به لب آمد چو آنجا کودکانی داشتم

تا که دیدم باستانی را هزاران لطف کرد

هر دم از لطفش سپاس بی‌گرانی داشتم

نکته‌ها آموختم از مکتب و افکار او

کی هراس از طرد و بیم امتحانی داشتم

خوانده بودم نامه‌هایش را فزون در کشورم

شد یقینم گاهگاهی گر گمانی داشتم

اوستادم رفت و من گشتم پریشان و مریض

رفت تا او رفت گر طبع روانی داشتم

یاد آن روزی که گشتم سوی ایران اصپار

گرچه بودم بی‌نشان، اما نشانی داشتم

باستانی در جهان روشنگر فیاض بود

با وجود او جهانی در جهانی داشتم

بهار عشق

سرهنگ صالح افشار تویسرکانی

بهار عشق رسید و جهان مصفا شد

تمام خاک زمین چون بهشت رؤیا شد

گلی که منتظر فصل شاپرک‌ها بود

برای دیدن محبوب خود مهیا شد

دوباره سینه دیوار غرق پیچک و یاس

سلام پنجره‌ها صحنه تماشا شد

ستاره چشمک مستانه زد به اهل زمین

هوا لطیف شد و رقص نور پیدا شد

نسیم تازه وزید و جوانه‌ها سر زد

چنان که شاخه خشکی زنو شکوفا شد

زبس که سبزه و گل سر زد از درون زمین

تمام دشت و دمن بارگاه خضرا شد

به هر کجا نگری چشمه‌ای بود جاری

چنان که رود روانی به سمت دریا شد

نوید پیک بهاری به جان ما این است

خوشا دلی که به فصل بهار امضا شد

هزار زمزمه نازل شد از سحاب فلک

که عبد صالح این در مقیم معنا شد

یاور کجاست ؟

محتشم مؤمنی(سامان)

خاطری افسرده دارم، باده و ساغر کجاست؟

همدمی فرزانه خواهم، یار مه پیکر کجاست؟

در بهارانیم و اما یک نشان از لاله نیست

باغبان لاله و افرا و نیلوفر کجاست؟

آسمان هم با زمین قهرست و هستی تشنه لب

آن سحاب پرزآب و چشمه کوثر کجاست؟

مرغ شادی را نمانده دانه عیشی به بر

آن‌که می‌بخشد به عالم شادی و شکر کجاست؟

خنده بر لب‌های ما خشکید و دل‌ها تیره شد

روشنای قلب تار و دیدگان‌تر کجاست؟

مرغ چشمم می‌پرد هر سو نبیند غیر غم

آن مبارک چهره وان طوبای خوش منظر کجاست؟

بحر عالم گشته طوفانی و بیم لغزش است

کشتی فرزانگان را این‌زمان لنگر کجاست؟

هیچکس نگرفته دستم تا به دنیا بوده‌ام

آن‌که گیرد دست هر آزرده مضطر کجاست؟

شرمی از جور و جفا دیگر ندارد آدمی

خانه‌زاد عدل و جود و مهر پیغمر(ص) کجاست؟

در سپهر دین و ایمان رونقی دیگر نماند

آسمان دین ما را کوکب و اختر کجاست؟

مدعی دیدم ولی مجری ندیدم ای دریغ

مجری با غیرت این مکتب‌انور کجاست؟

سرفرود آورده انسان در بر تزویر و زر

منجی انسان از این گمراهی اکبر کجاست؟

خو گرفته جان و ما با دیو فحشا و گناه

دشمن نامردمی این خصم بدگوهر کجاست؟

یوسف دانش اسیر چاه جهل آدمی است

منجی عقل و خرد آن یار دانشور کجاست؟

قاری قرآن زیاد عامل و لیکن بس قلیل

عامل فرزانه این مصحف برتر کجاست؟

تا به کی در حسرت سیمای ماهش منتظر

مهدی آل محمد(ص)،‌ ثانی حیدر(ع) کجاست؟

گشته بی‌سامان جهان جان و این عصر پلید

او که می‌بخشد به عالم رونقی دیگر کجاست؟

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *