دکتر محمد ابراهیم طبسیان همشهری ، متخصص داخلی و بنیان گذار مرکز پزشکی هسته ای مرجان در ایران را بیشتر بشناسیم (بخش سوم )

بخش سوم

البته من با توجه به وضعیت خوب تحصیلی در دانشکده پزشکی  اگر در تهران اقامت میکردم  میتوانستم در رشته های خوب ان زمان از جمله در بخش  زنان وزایمان با اقای دکتر جهانشاه صالح ، بخش گوش و حلق و بینی با پرفسور جمشید علم ،بخش کودکان بادکتر محمد قریب  هرکدام را بخواهم ادامه دهم ولی من ترجیح دادم بجای ان بروم دوره خارج از مرکز خودم را انجام دهم و  اینکار را هم به تعویق بیندازم و دوست داشتم به موطن خودم برگشته و حداقل به سفارش مادرم خدمت به همشهریانم به نمایم . لازم  است توضیح دهم که از اول زندگیم علیرغم موفقیتهایی که در تحصیل بدست میاوردم مادرم میگفت من دوست دارم تو حکیم بشی و خوشحالم که سر انجام توانستم ارزوی اورا براورده کنم .

خوب من در این دوره به توسط دوستی که داشتم و پدرش وزیر یکی از وزارتخانه ها بود من شرایط زندگیم را به ایشان گفتم و او توانست از طریق پدرش مرا بعنوان رئیس بهداری اموزشگاهای تربت حیدریه انتخاب نماید و من از ان به بعد به اتفاق مادرم و خانمم به تربت حیدریه رفتیم  من در انجا علاوه بر ریاست بهداری اموزشگاهها فرهنگیان تربت حیدریه پزشک شیر و خورشید هم بودم ولی با این وجود مطبی هم خودم داشتم که بعد از ظهر ها انجا بودم و در ان زمان حق ویزیت من مبلغ ۱۵ الی ۲۰ ریال بود در ان زمان هنوز نظام پزشکی وجود نداشت و پزشکان ان زمان عبارت بودند از دکتر سید  ابولقاسم علوی ، دکتر احمد موتمن ،دکتر محمد رضا معتمدی ،دکتر علی ابریشمی ،دکتر سید ابولقاسم بهشتی ،دکتر سید حسن  مرتضوی.

من صبحها دربهداری آموزشگاهها بودم و عصر ها هم مطبی داشتم در خیابا ن فردوسی روبروی گاراژ میهن نورد سابق  یک کوچه ای بود که انتهای آن به خیابان روحبخش بود و من در ساختمانی که حاج علی آقا(برادرم ) در قسمت پائین آن مغازه لوازم خانگی داشتند و بعد ها دکتر جواد احمدیان به آنجا آمدند استقرار یافتم  جالب این بود که اغلب بیماران من از روستا می آمدند و بعضی اوقات  وقتی من به مطب می آمدم متوجه میشدم تعدادی از آنها با الاغشان در همان کوچه منتظر بودند و منهم در مطب انها را ویزیت میکردم  شاید جالب باشد من خیلی مواقع به این کاروانسرا ها تربت حیدریه هم برای معالجه بیماران  میرفتم ودر آنجا بیماران که شرایط خوبی نداشتندمعاینه میکردم.

در تمام دورانی که من در تربت حیدریه اقامت داشتم بیشتر وقت خودم را صرف مداوای بیماران میکردم و حالا در این شرایط احساس خوبی دارم که توانستم کمکی که از من ساخته بود به همشهریان به نمایم .

خاطرات در مدت اقامت در تربت حیدریه) )

یادم نمی رود یک شب در حالیکه من تازه از مطب به خانه آمده بودم شخصی درب خانه مارا زد . گفت اقای دکتر زنم در حال خون ریزی است دستم بدامنتان ترا خدا بیایید داره میمیره  من علیرغمی که خسته و کوفته از کار آمده بودم بدون اینکه شام بخورم با اتوموبیل خودم که یک فولکس واگون بودم از خانه حرکت کردم و چون گفته بود بیماری زنانه دارد مجبور شدم مقداری وسایل مورد نیاز فوریتهای پزشکی را از داروخانه تهیه و بلافاصله با او به روستای مورد نظر رفتم بمحض اینکه وارد حیاط خانه شدم دیدم همه اهالی روستا جمع شدند و تعدادی شیون میکنندو بیمار هم چون مقدار زیادی خون ریزی کرده بود به حالت کما رفته بود من کارهای لازم را انجام دادم  آمپول مورد نیاز اورا تزریق  کردم و یواش یواش بیمار به حالت عادی برگشت و بعد از چند دقیقه همه خوشحال شدند و شروع به دعا کردن من شدند در این موقع توصیه های لازم را به ایشان کردم و سپس به خانه برگشتم در حالی که همسر این بیمار خیلی بمن اظهار محبت میکرد و میگفت در زندگیم هیچوقت این خاطره را فراموش نمیکنم و شما زن مرا از مرگ حتمی نجات دادید .

یک خاطره دیگری برایتان بگویم  یک روز خانواده ای با یک بچه ۱۲ ساله بمطب من آمده بودند و میگفتند پسر ما ناراحتی گوارشی دارد و هر چه دارو میخورد کار ساز نیست و خیلی هم لاغر و نحیف شده در این موقع من اورا خوب معاینه کردم و به والدین ایشان گفتم این مشکلش از گوشش هست آنها باحالت تعجب ودر حالی که باورنداشتند چیزی نگفتند ولی من به انها داروی انتی ببوتیک برای چرک گوشش دادم و گفتم اگر این داروها را بخورد و بعد خوب شد بیاورید تا بقیه درمان را انجام دهم درست بعد از ده روز وقتی اورا دیدم از چهره زرد رنگش خبری نبود و من شروع به تقویت این بچه با داروهای تقویتی نمودم و گفتم حالا باید تقویت شود و همانطور هم شد و بعد ها دیدم او جوان نیرومندی شده بود

شاید برایتان جالب باشد موقعی که من در تربت حیدریه بودم دومرتبه محمد رضاشاه پهلوی به تربت حیدریه امد با توجه به اینکه من پزشک شیرو خورشیدسرخ تربت حیدریه بودم و ساختمان اداره ما در کنار باغ ملی نزدیک سینما مولن روژ سابق بود وقتی شاه برای بازدیدبه انجا امده بود.  یادم هست ایشان  حدود ۷ دقیقه با من گفتگو کردند  که یادم هست در  من در باره مشکل آ ب شرب  تربت که به علت عدم لوله کشی الوده بود مواردی را بیان کردم البته فیلم و عکس انها تا ابتدای انقلاب بود ولی بعد از انقلاب اقوام خانم من بعلت اینکه مذهبی و بودند  اغلب انها را نابودکردند .

لازم به ذکر است من زمانیکه هر بیماری را که معاینه میکردم بخودم میگفتم من چرا باید در باره بیماریها که خصوصا بخش داخلی اطلاع کمی دارم و باید هرچه زودتر نسبت به تخصص در بخش داخلی اقدام نمایم  احساس میکردم اگر معلوماتم را افزایش دهم حتما کمک بیشتری میتوانم به بیماران نیازمند به نمایم واز این بابت حس خوبی هم داشتم من عاشق این حرفه بودم بر همین اساس پیوسته در سالهای اخری که در تربت حیدریه بودم به همین موضوع می اندیشیدم و سر انجام موفق شدم به این هدفم برسم یاد هست من موقعی که همه کارها را انجام داده بود به هیچکس نگفتم که من میخواهم از تربت حیدریه بروم و در اخرین روزی که من از تربت حیدریه به تهران برگشتم سعی کردم کسی متوجه من نشود یادم است من به این کسی که در مطب با من همکاری میکرد گفتم اگرهر کس سئوال کرد نگو من امروز دارم به تهران میروم و اوهم بر این اساس به کسی چیزی نگفت من معمولا با آقای دکتر علی ابریشمی خیلی دوست بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم و جالب است بدانید من خیلی وقتها با ایشان به همین محلهای اطراف تربت و حتی بعضی از این کاروانسرا ها میرفتم و مریض ها را معاینه میکردم بخصو دکتر علی ابریشمی بیشتر تجربه اش در خصوص بیماریهای چشم بود و من هروقت نیاز بود از خدمات ایشان هم کمک میگرفتم لذا ان روز جناب دکتر علی ابریشمی به مطب من می ایند واز مسئول دفتر من می پرسند پس دکت کجاست ایشان میگوید رفتن برای دیدن مریض ولی چون میدانسته که من و دکتر ابریشمی با هم خیلی دوست هستیم خصوصی به دکتر میگوید ایشان امروز رفتند به تهران  دکتر ابریشمی هم بلافاصله تصمیم میگیرند به دنبال من بیایند .

من در حالیکه در جاده تربت حیدریه به طرف مشهد با اتوموبیل فولکس واگن خودم در حرکت بودم دیدم یک خودروی به سرعت در پشت سرمن حرکت میکند و شروع به چراغ دادن میکند  تقریبا در نزدیک کامه بودکه من کنار جاده توقف کردم و متوحه شدم اقای دکتر ابریشمی امدند و گفتند کجا چرا بی اطلاع تربت را ترک می کنید ؟ من توضیحات لازم را به ایشان دادم و ایشان هم یک قالیچه نفیسی که بسته بندی کرده بودند بمن کادو دادند و گفتند من دیر متوجه شدم وگرنه از شما بهتر با خانواده  از شما مشایعت میکردیم و گفتند دعای همه خانواده ما پشت و پناه شما باشد ودر انجا ما از هم جدا شدیم .( لازم به توضیح است عکسهای که درذیل مشاهده میفرماییدتوسط خانم دکتر مریم ابریشمی فرزند آقای دکتر علی  ابریشمی از طریق آلبوم خانوادگی  انتخاب و ارسال شده که با توجه به رابطه عمیقی که  از نظر کاری و خانوادگی مابین دکتر محمد ابراهیم  طبسیان با آقای  دکتر علی  ابریشمی بود لازم دیدم در این خصوص عکسهایی هم تهیه و برای علاقمندان در سایت درج کنم لذا بدینوسیله از زحمات ایشان تشکر و قدر دانی مینمایم  ) ادامه دارد

                                                                  دکتر امینی دکتر طبسیان دکتر ابریشمی    دکتر طبسیان  دکتر ابریشمی                                 دکتر طبسیان دکتر ابریشمی  دکتر امینی

 

                                                                                                  دکتر طبسیان و دکتر علی ابریشمی

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. دکتر فریدون افتخاری گفت:

    با سلام
    خواندن این خاطرات مرا بدوران نوجوانی میبرد. زمانی که با خانوده محترم ایشان و سایر پزشکان نامبرده بالا رفت و آمد فامیلی داشتیم. روحیه شاد و رفتار مردمی ایشان برای من سرمشقی بود. با وجود دکتر علوی ، بهشتی و ابریشمی و معتمدی که همه از خویشان نزدیک ما بودند بنده دوست داشم که در موقع احتیاج برای درمان به ایشان مراجعه کنم. این مردان بزرگ سرمشقهای مثبت زندگی و روش طبابت من بودند. روان دکتر طبسیان شاد و نهایت عرض تسلیت به بازماندگان ایشان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *