هنر شفیعی : از همشهری عزیزمان استاد جلال رفیع – بخش پنجم

۴ـ اگر خاطره‌ای یا نکته گفتنی خاصی درباره ایشان به خاطر دارید…

نخستین بار در مجموعه شعر «حسین(ع) پیشوای انسان‌ها» که آقای «م. اکبرزاده» در مشهد چاپ کرده بود و بعد هم ممنوع شد، شعری از استاد خواندم با تخلص «م. سرشک». من در آن ایام در عین حال که محصل بودم و مرحوم پدرم نیز فرهنگی بود، به دلیل برخورداری از میراث خانوادگی صدا و آواز و موسیقی، اشعار سعدی و سنایی و ناصرخسرو و مولوی و عطار و حافظ و ابوسعید و باباطاهر و ملک‌الشعرای صبوری و بهار و پروین و حتی ایرج را در محافل مردمی و مجالس وعظ و خطابه و همچنین در مراسم دانش‌آموزی (تئاتر و نمایش) و نیز در مواقع سحرخوانی و شبخوانی رمضان می‌خواندم و با همین سرمایه در عید و عزا و جشن و سوگواری حضور می‌یافتم. یک بار شاید غروب عاشورای سال ۴۶ شمسی در جمع دبیران و ادیبان شهر در صحن پرجمعیت منزل یکی از معاریف ولایت تربت (مرحوم ابریشمی) و بار دیگر شاید سال ۴۷ در مسجد عماد تربتی، نماینده معروف خراسان در مجلس سنا، در گذر صدر و در جمع انبوه مردم شهر (صبح عاشورا) شعر استاد شفیعی را با سبک و لحن خاصی به آواز خواندم. در محفل نخستین، مرحوم هاشم قهرمان که شاعر و ادیب بود و در محفل بعدی شخص عماد تربتی که سیاسی و سناتور بود، توجهشان جلب شد و از من پرسیدند که شاعر این شعر کیست؟ مردی از سوی عماد آمد و گفت: ایشان سؤالی دارند. پیش رفتم. نام شاعر را پرسید و سر تکان داد. هر دوشان شاعر را می‌شناختند و هر دو نیز (جداگانه) گفتند: «همشهری‌مان استاد است و بسیار باسواد و برآمده از کدکن» (بخش تاریخی نیشابور و بخش جغرافیایی تربت حیدریه).

باز در خاطره‌ها یاد تو ای رهرو عشق

شعله سرکـش آزادگی افروخته است

من خود در سالهای دبیرستان علاوه بر شعر، از نام شفیعی هم خوشم می‌آمد. چون هم‌قافیه و هموزن بود با نام معروف اجدادی ما: «رفیعی»! ضمن اینکه پسوند کدکنی هم برایم دوست‌داشتنی به نظر می‌رسید؛ زیرا نام روستاها و بخشهایی از قبیل بردسکن، کدکن و نامهای مشابه دیگری بر همان وزن در منطقه گسترده تربت‌حیدریه و نیشابور و سبزوار برای همه ما نامهایی آشنا و تاریخی بود. البته این منطقه به لحاظ تاریخی در حوزه ولایت نیشابور قرار دارد و گله‌گزاری سابق کسانی امثال ما که به خیال خودمان منتقد بودیم و در واقع متوقع بودیم که چرا نام دفتر شعر شفیعی کدکنی «در کوچه باغهای نشابور» است و مثلا «در کوچه باغهای تربت‌حیدریه!» نیست، پاسخش همین است که به عرض رسید. صرف‌نظر از بحث موسیقی واژه‌ها، منطق انتقادی را منطقه تاریخی جواب می‌دهد.

اما سالهای دانشگاه. من در سالهای دانشگاه بسیار بیشتر از گذشته شیفته استاد شدم. در آن سالها به‌رغم اینکه دانشجویان سیاسی و انقلابی معترض به فضای ظاهری و سر و وضع بعضی از دانشجویان یا به قول امروزی‌ها دانشجونماها(!)ی سینه‌چاک دانشکده «ادبیات و علوم انسانی»، نام این دانشکده را به زبان طنز و انتقادْ جور دیگری(!) می‌خواندند، سیاسی‌ترین شعرهای اعتراض از زبان و قلم زیبا و هنرمندانه بزرگوار مردی انتشار یافت که او هم در همان دانشکده می‌زیست و حضورش موجب مباهات عموم دانشجویان بود. بارها و بارها استاد را در جمع دانشجویان می‌دیدم و به استراق سمع می‌نشستم و لذت می‌بردم و به خود می‌گفتم: عطار در کدکن‌زاده شده اما به نام عطار نیشابوری معروف است، پس استاد حق دارد که در کوچه‌باغ‌های نشابور به سیر و سلوک و کشف و شهود می‌پردازد. علاوه بر عطار، خیام را هم در همان کوچه‌باغ‌هاست که می‌توان زیارت کرد. شاید حتی رودکی و فردوسی و ناصرخسرو و مولانا نیز در همان کوچه‌باغ‌های بیقرار، قرار گلگشت دارند.

شعر شفیعی در سخنرانی‌ها و اعلامیه‌های دانشجویان بروز و ظهور داشت. ساواک در سال ۵۳ یکی از صمیمی‌ترین دوستان آذربایجانی را که در دانشکده حقوق دانشگاه تهران همکلاس‌مان بود، جلو چشمهای مبهوت و غافلگیرشده خود من در خیابان ۱۶ آذر (۲۱ آذر) کشان‌کشان ربود و برد. خشمگین و گریان از این آدم‌ربایی و این فراق شوک‌آور، با خط درشت و رنگی (خوشنویسی‌ام هم مثل آوازخوانی‌ام بود!) بر روی ورقه‌ای خطاطی کردم: «تو خامشی که بخواند؟ر تو می‌روی که بماند؟ر که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟!»

آنگاه همین ورقه را با همکاری یکی از دوستان (که پسرعمویش دکتر شیخ‌الاسلامی استاد دانشکده ادبیات بود) در تابلو اعلانات کتابخانه به غارت رفته انجمن اسلامی دانشکده حقوق که ویترین سیاسی ایدئولوژیک نیز بود همچون پرچم اعتراض برافراشتیم. دانشجوهایی که نمی‌ترسیدند(!) جمع می‌شدند و می‌خواندند و تفسیر می‌کردند و برایش شأن نزول می‌گفتند. دی ماه ۵۳ بود. «دکتر معتضد باهری» استاد حقوق جزای دانشکده و وزیر دربار پهلوی برای ورود به کلاس درس ناگزیر بود از مقابل همان ویترین بگذرد. ایستاد و خواند و چند بار سرجنباند و خشمگین خندید و رفت. البته روز قبل هم از همانجا عبور کرده بود و ترجمه انقلابی و مبارزاتی آیات قرآن را با رنگ سرخ در همان مکان (متعجبانه و عصبانی و سر به تأسفْ تکان‌دهنده) مطالعه کرده بود. بعدها دوستی به من گفت او در نطق قبل از دستور کلاس درسش سخت تعریض زده است به چریک‌های خرابکار و تروریست و قرآن بر نیزه‌کن که با کمال تعجب آیه قرآن کریم را از سوره فجر برداشته‌اند و در ویترین کتابخانه انجمن اسلامی‌شان آیه جدید نازل کرده‌اند و «فرعون ذی‌الاوتاد» را فرعون شکنجه‌گر ترجمه فرموده‌اند. لابد سوره فجر را نیز سوره انفجار ترجمه می‌کنند. (این حاشیه البته از خود من است نه از دکتر باهری)!

حدس می‌زدیم که باهری به مقامات بالاتر گزارش داده یا خواهد داد. او روز دیگر باید کاسه صبرش لبریز می‌شد. چون شعر شفیعی کدکنی را همانجا به جای ترجمه آیه «فرعون شکنجه‌گر» مطالعه کرده و مصرع‌ها را زیر لب زمزمه کرده بود. از آن واقعا چه فهمید و بعد در مورد آن چه کرد، نمی‌دانم. شاید شأن خودش را اجل از گزارشگری می‌دانست؛ ولی به هر حال اجنه شبانه آمدند و ویترین را شکستند و آیه قرآن و شعر شفیعی را لابد به عنوان سند ترجمه‌ها و سروده‌های ضد امنیت کشور مصادره کردند و به یغما بردند!

اما ویترین سینه‌ها و حافظه‌ها را که نمی‌شود شکست. پس از آن، هر دانشجوی دیگری را که می‌ربودند، دانشجویان ـ فردی و جمعی ـ ذکر بر لب، می‌خواندند: «تو خامشی که بخواند؟ تو می‌روی که بماند؟ که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟» با هر ربودنی، هر برجای مانده‌ای به ویترین تازه‌ای تبدیل می‌‌شد و شعر شفیعی را آینه‌وار به هر سوی می‌تاباند. ما اکثر العبر و اقل الاعتبار! دریغ که اهل عبرت گرفتن ار تجربه‌های تاریخی‌مان نیستیم!

سال ۵۴ در مدرسه ملی زمان (که مدرسه‌ای بود سیاسی در ابتدای یکی از فرعی‌های جنوبی خیابان ۴۵ متری سیدخندان) در کنار هادی خانیکی که حالا استاد روزنامه‌نگاری و ارتباطات در دانشگاه است و محمدرضا شریفی‌نیا که حالا شهره آفاق هنر در عالم سینماست، همزمان و همزبان با دوستان دیگری، معلم بودم. غروب یکی از روزها، هادی اشارت کرد که با او بیرون بروم. در حاشیه رودخانه قدم زدیم. پرسید: «خبر مهم روزنامه‌ها را خواندی؟» گفتم: «کدام خبر؟» گفت: «خبر صدور حکم اعدام چند تن از فرزندان مبارز خلق را که در شکنجه‌گاه مخوف «کمیته مشترک ضدخرابکاری» اسیرند، خوانده‌ای؟» و ادامه داد: «ساسان صمیمی بهبهانی هم یکی از آنهاست. و من می‌شناسمش. و در دوستی و پاکی و فرزانگی نمونه بود. نمی‌توانم این خبر را تحمل کنم. ابرهای همه عالم در دلم می‌گریند». آنگاه خطاب به من گفت: بخوان!

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب

کـه باغها همه بیدار و بارور گردند

بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپید

به آشیانه خونین دوباره برگردند

گفتم شعر شفیعی را خواندی؟ من هم شعر شفیعی را می‌خوانم. زبان شعر او ظرفیت حمل این لحظه‌های سنگین و ثقیل را دارد. بلافاصله ـ ناشیانه و با وجود خطرهایی که تهدیدمان می‌کرد ـ در حاشیه رودخانه و در وسط کوچه‌ای که معبر آدمهای گوناگون و ناشناخته بود، پریشان و زلف‌افشان و خام و خراب، زدم زیر آواز:

موج موج خزر از سوگ سیه‌پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند

آن فروریخته گلهای پریشان در باد

کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه نیمشب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

آن روز، هردومان، عین ابر بی‌صبر و مثل شمع بی‌جمع گریستیم و خواندیم. زبان شفیعی زبان صمیمی ما بود! هنوز هادی از آن شب و آن خاطره یاد می‌کند، هرگاه نام شفیعی کدکنی را می‌شنود یا نام صمیمی بهبهانی را یا نام آن آوازخوان غروب را. همان سال (۵۴) خود من هم ربوده شدم! حدود هفت ماه در سلول تاریکی که برای یک نفر ساخته شده بود و برای او هم تنگ بود، زیستم و مردم؛ مردم و زیستم. روزی یکی از همکلاس‌هایم همسلولم شد. یک خراسانی و یک آذربایجانی. مذهبی و غیرمذهبی اما هر دو سوسیالیست. او به این تصنیف ترکی می‌آموخت و این به او سرود فلسطینی! …تا اینکه او ناگهان روزی در اوج رنجها و شکنجه‌ها و با پاهای چرک‌کرده و خون‌آلود و دردمندش، زبان به شعر خواندن گشود، و باز هم شعر شفیعی:

در آینه دوباره نمایان شدر با ابر گیسوانش در بادر باز آن سرود سرخ «اناالحق»ر ورد زبان اوستر تو در نماز عشق چه خواندی؟ که سالهاستر بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیرر از مرده‌ات هنوزر پرهیز می‌کنندر نام تو را، به رمز،ر رندان سینه‌چاک نشابورر در لحظه‌های مستیر مستی و راستیر آهسته زیرلبر تکرار می‌کنندر وقتی تو روی چوبه دارت، خموش و ماتر بودیر مار انبوه کرکسان تماشار با شحنه‌های مأمورر مأمورهای معذورر همسان و همسکوت ماندیم.ر خاکستر تو را باد سحرگهانر هر جا که بردر مردی ز خاک رویید.ر در کوچه‌باغ‌های نشابورر مستان نیمشب به ترنمر آوازهای سرخ تو را، بازر ترجیع‌وار زمزمه کردند.ر نامت هنوز ورد زبان‌هاست.

سلول در سلول گره خورد. سلول زندان و سلول بدن زندانی به هم آمیخت. شعر شفیعی از بیغوله، باغ آفرید. هر دو احساس می‌کردیم که حلاجیم! آتش تفسیرهای رنگارنگ در نیستان جانمان افتاد. چنان‌که پیش از آن، در کوی دانشگاه و در گفتگو با دوستان حقوقدان آذربایجانی (از جمله شاپورغلامرضا سلماسی که سالها بعد به دادگستری پرداخت و بر مسند قضاوت نشست)، همین تعبیرها و تفسیرها را مبادله می‌کردیم:

ـ منظورش حسین ‌بن منصور حلاج است.

ـ بله، ولی حلاج همین قرن، امیر پرویز پویان! حتما یا احتمالا؟

ـ راست گفتی. می‌گوید: «دوباره» نمایان شد.

ـ و می‌گوید: «باز» آن سرود «سرخ» اناالحق، ورد زبان اوست.

و می‌گوید: «از مرده‌ات هنوز پرهیز می‌کنند» و می‌گوید: «خاکستر تو را، باد سحرگهان، هر جا که برد، مردی ز خاک رویید»!

صمد (همسلولی) می‌گفت: مردی «از» خاک رویید. و من مصرانه اظهار فضل می‌فرمودم که موسیقی شعر و قواعد اوزان عروض (قدیم و جدید) اقتضا دارد که بگویی: مردی «ز» خاک رویید. و او با آن پاهای مردانه روییده از خاکش می‌گفت: نمی‌فهمم! چه فرقی می‌کند؟ «از» بهتر است! و من می‌گفتم: دریغ که شکنجه‌شدۀ خوبی هستی، ولی شعرشناس خوبی نیستی!

ادامه دارد

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *