مولا از زبان مولانا جلال رفیع

گفت امیرالمؤمنیـن با آن جـوان
که بـه هنگـام نبـرد ای پهلـوان
چون خدو انداختی بر روی من
نفس، جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر «حق» شد و نیمی «هوا»
«شرکت» اندر کار حق نبوَد روا

تصویر ماندگاری که نقّاش بزرگ معنوی برپرده رنگارنگ مثنوی نقّاشی کرده، به زیباترین صورت توانسته است یکی از صحنه‌های تماشایی صدر اسلام را در موزه پرآموزه‌ی تاریخ به نمایش بگذارد.
برای بسیاری از ما مرز میان کنش‌ها و واکنش‌های غریزی فردی و شخصی و نفسانی‌مان با آنچه باید ریشه در اندیشه و تعقّل و حق‌طلبی و آرمانگرایی و وظیفه‌شناسی و احساس مسئولیت خدایی و انسانی و اجتماعی داشته باشد، تفکیک شده و تمیز داده شده نیست.
برخی از ما تکبّر می‌‌ورزیم و می‌‌پنداریم که متانت و قاطعیّت و وقار و تدبیر و مدیریّت است، خودپرستی می‌‌کنیم و آن را به پای دین خواهی و هویّت طلبی و استقلال‌جویی می‌‌گذاریم، خشمگین و عصبی و غضب زده‌ایم ونام ناشی‌گری‌های ناشی از آنرا وظیفه‌شناسی و احقاق حق و اعمال عدالت می‌‌گذاریم.
مولانا می‌‌خواهد بگوید: بسم‌الله، این گوی و این میدان. کدامیک از ما و شما این ظرفیّت و تعالی و ژرفایی روحی و فکری را داریم که خدو (آب دهان) انداختن دیگری را بر صورت خویش چشم در چشم و رو در رو تاب آوریم. تا چه رسد به اینکه چنین عمل غافلگیرکننده و شخصیت‌کوب و تحقیر‌آمیز و تهییج کننده‌ای از سوی رقیب و حریف و مخالف و خصم‌مان آشکار شود و ما باز هم بخواهیم آنرا تحمّل کنیم. و نیز تا چه رسد به اینکه در میدان نبرد مستقیم و در اوج برانگیختگی و در عین زخم‌خوردگی چنین شود.
اگر برخی از ما با چنین رخداد ناگهانی‌ای مواجه شویم، همزمان چندین فقره فحش ناب و نجیبانه و نوازشگرانه را نثار نیاکان طرف(!) می‌‌کنیم و چندین ضربه شمشیر آبدار (گلوله‌های آبکش کننده به علاوه تیر خلاص فوری و کباب کوبیده اضافه!) را تحویل مشارالیه می‌‌دهیم و تتمّه جنازه‌اش را هم محض محکم کاری به آتش می‌‌کشیم و می‌‌گوییم شیعه آقایم علی یعنی این. امّا علی‌بن ابی‌طالب راه دیگری را انتخاب کرد.

در زمان انداخت شمشیر آن علی
کـرد او انـدر غـزایـش کاهلــی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمتْ بی‌محل

مولانا فعل «انداخت» را برای هر دو واژه خدو (آب دهان) و شمشیر به کار برده است. شاید آن روز، امام علی(ع) شمشیر زدنِ خشمگینانه در برابر خدو افکندن خشمگینانه را از جنسِ هم و از سنخ هم دانسته
است.
علی به روایت مولوی، آن روز نه تنها عکس‌العمل فوری نشان نداد، بلکه جنگیدن را از اساس رها کرد. انگار پهلوان مبارز عرب هم جرقه‌ای از یک رعد و برق روحانی را در آسمان درون علی رؤیت کرده بود.
اصرار می‌‌کرد که آن جرقه کوتاه یا آن شبح مبهم و مه‌آلود را باز کند و بشکافد و بفهمد. چیزی عظیم‌تر از جنگیدن رخ داده بود. پی‌درپی می‌‌پرسید: چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ تو چه دیدی؟ به من هم
نشان بده!

آن، چه دیدی که چنین خشمت نشست
تـا چنـان برقـی نمـود و بـاز جَـست

پهلوان مبارز عرب به علی(ع) می‌‌گوید: می‌‌خواستی جان مرا بگیری، امّا رازی از جایی برق‌آسا درخشید و جان داد. به من، جان داد. احساس می‌‌کنم که در همین «آن»، اتفاقی افتاد به عمق اسرار جان و به عظمت رازهای جهان. احساس می‌‌کنم که تو این بار، جان مرا گرفتی امّا بدون شمشیر. انگار جان جهان در همین برق جهان (جهنده)، طلوع کرد. و آنگاه مثنوی اوج
می‌‌گیرد:

بازگو دانـم که این اسرار هوسـت؟
زانکه بی‌شمشیر کشتن کار اوست!
از تو بر من تافت، پنهان چون کنی؟
بی زبـان چـون ماه، پرتـو می‌‌زنـی

کلام مولانا در مقام رمزگشایی از پیام مولا در این فصل از مثنوی باز هم چنان اوج و موج می‌‌گیرد که زبان قلم از طرح و شرح آن باز می‌‌ماند و به قول خود او «عقل در شرحش چو خر در گل بخفت».
پهلوان، سخت مغلوب «مولا» شده بود. شمشیر علی(ع) به دست علی و با اراده علی برخاک افکنده شد، امّا از شکاف شمشیر دولبه‌‌ی برخاک افتاده همچنان پی‌درپی آب دهان بود که برچشم و چهره‌ی حیوانی دشمن می‌‌پاشید. پهلوان غول‌پیکر عرب، در زیر سنگینی این بار کوه‌شکن، درهم شکست. و کم کم چشم و چهره انسانی دشمن از ورای همه ظلمت‌های نفسانی خاک آلود و آب دهان اندود پدیدار شد.
در درون هر فرعونی، موسایی به بند کشیده شده. و در قفس سینه هر حیوانی، فرشته‌ای به اسارت گرفته شده است. همان که در بند افتاده بود، فرصت یافت تا به هوای آزادی سربردارد و برای پرسش‌های مکرّر خود پاسخ بطلبد:

در محلّ قهر، این رحمت ز چیست؟
اژدهـا را دســت دادن، راه کیسـت؟
گفــت مـن تیــغ از پی حق می‌‌زنم
بنــده حقّـــم، نــه مـأمــور تنـــم
شیـــر حقّـم نیستـم شیــر هــوا
فعـل من بردیـن من باشـد گــوا
من چو تیغـم پر گهر‌هـای وصـال
زنده گردانـم نه کُشتــه در قتــال
تو منـیّ و مـن تـوأم ای محتشـم
تو علی بودی، علی را چون کُشم!

برخی از ما نه تنها تیغ از پی حق نمی‌زنیم، بلکه تیغ نیز اگر می‌‌زنیم، به معنای تیغ زدن است، باج گرفتن و طرف را تَلَکه کردن. تیغ برای حق زدن همان است که مولوی روایت
می‌‌کند.
مولانا دگرگونی و دگردیسی درونی پهلوان عرب را به ژرفایی و زیبایی شرح و بسط می‌‌دهد و معتقد است که آن مرد مبارز محارب، از رهگذر شمشیر برخاک افکندن علی(ع) چنان شمشیری خورد که مُرد و دوباره متولّد شد.

گبر، این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تـا کـه زُنّــاری بریــد
گفت من تخم جفـا مـی‌‌کاشتـم
من تـو را نوعـی دگـر پنداشتـم
تـو تـرازوی اَحَـدْ خـو بـوده‌ای
بل زبانـه‌یْ هـر تـرازو بـوده‌ای

«۱۲ دی ۱۳۸۶»

دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰  روزنامه اطلاعات 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *