شاهنامه فردوسی، مدحنامه وتملّقنامه شاهان و شاهنشاهان نیست. مدح و قدح، ستایش و نکوهش، تحسین و تقبیح، نقّادی و هشدار و زنهار، در این رساله حکمتآموز بسیار است. و این، یکی از ویژگیهای شاخص شاهنامه است.
شاید به همین دلیل است که نخستین پادشاه شنونده شاهنامه، یعنی همان کسی که ظاهراً فردوسی حاصل رنج سیسالهاش را به او تقدیم کرده و به قول امروزیها بنا بوده است که «اسپانسر» شاهنامه باشد! حتی او هم نتوانست شنونده آرام و آزاد اشعار حکیم طوس بوده و آن را تحمّل کند. نه، تحمّل نکرد و با لحن و لسانی که ـ اگر راویان، دقیق و درست روایت کرده باشند ـ از خشم عظیم و عمیق شاه حکایت میکند، گفت:
ـ همه آوازه شاهنامه از رستم است و مانند این رستم در لشکر من بسیارند!
کاووس شاه،یکی از همان شاهان باستانی است که داستانهای متنوّع زندگی و کارنامهاش در شاهنامه، دانه دانه به رشته نظم کشیده شده است. فردوسی علیرغم ستایش از کاووس شاه، با کمال صراحت(و البته از دیدگاه خود شاه: با کمال وقاحت!) به نقل از گودرز پیر، خطاب به رستم پهلوان که بارها و بارها از پادشاه نشان قهرمانی گرفته است؛ در معرّفی همان ذات همایون صفات اعلیحضرت اجلّ اقدسِ قدرقدرتِ قویشوکت میگوید:
خرد نیست او را ، نه دانش نه رای
نه هوشش به جای است و نه دل به جای!
از این تند و تیزتر و رکو راستتر میتوان شاهنامه نوشت؟ ممکن است سلطان محمود، این قبیل حرف و حدیثهای شاهنامه را نیز به خود گرفته و از اسپانسر بودنش سر برتافته است. برای او «شاخنامه» باید سروده میشد!
شاید هم خود او شاهنامه را در مقام حمله به خود، چنین میدیده است. و چه بسا که ابیات زیبا و ایهامداری را که ظاهراً عطر خوشایند مدح شاه میپراکنده، باطناً فقط حمد خدای آسمان و در عین حال یک نوع تعیینتکلیف جسورانه و منتقدانه و متضمّن تعریض نسبت به خدای زمین(خود آ!) یعنی سلطان غزنوی میدانسته است. مثلاً همین بیت:
جهان را جهاندار محمـود باد
از او بخشش و داد موجود باد!
داستان شورش کاوه آهنگر علیه پادشاه ستمگر (ضحّاک) و داستان مخالفت «انوشیروان دادگر» با درس خواندن و تحصیل کردن فرزند کفشگری از طبقات پایینتر جامعه، حتی به شرط کمک مالی وی به ارتش شاه(بیچاره کفشگر پول هم داشته و کاری از پیش نبرده!)، نمونههایی از شورشگری و افشاگری سیاسی و اجتماعی و فرهنگی فردوسی علیه شاهان شاهنامه است که مستقیم و غیرمستقیم روایت میشود.
این قبیل داستانها را با هرگونه تفسیری(حتی با توجه به تفسیر و تنقید مرحوم شاملو از شاهنامهای که ضحّاکِِ برخاسته از طبقات فرو دست جامعه را غاصب تاج و تخت فریدون شاهِِ برخاسته از طبقات فرا دست میداند)، باز هم نمیتوانیم به عنوان نمونههایی از برخورد سلبی و انتقادی فردوسی با ستمگریِ حاکم یا حاکمیت ستمگر که همان بیدادگری شاه یا شاه بیدادگر بوده است، معرفی نکنیم.
از یاد نباید برد که بسیاری از نخبگان ایرانی در آن روزگار، فقط به مقوله «شاه عادل، شاه ظالم» میاندیشیدهاند. ما از فردوسی و زمانه او توقع نداشتهایم که بگوییم ای کاش مثلاً در مدح حاکم مطلوب و مورد علاقهاش میسرود:
نه شاه و نه شاهک، نه شاپور بود
یکـی از رئیسـان جمهـور بـود!
خداونـد کوشش، خداونـد سعـی
ملــکزاده انتـخـابـات و رأی!
امّا این توقع و انتظار را از حکیم آزاده و فرزانه و فرهیخته طوس داشتهایم و داریم که از چهره کبریایی و بلندپروازی و جاهطلبی پادشاه و(به قول مرحوم محمدهاشم آصف ملقّب به رستمالحکماء و مؤلف کتاب رستم التواریخ:) آن شاهنشاه کیوان دستگاه فلک جایگاه جمشیدجاه فرشته سپاه جهان پناه، به تیغ نقد پرده بردارد.
و او این کار را کرده است. کجا؟ کی؟ آنگاه که فتنهجوی وسوسهگری، کاووس کی را ترغیب و تحریض میکند که جایگاه تو بالاتر از این حرفهاست و باید به چرخ و فلک نیز دست پیدا کنی. و البته این وسوسه جاهطلبانه و نفسانی را نباید با آن سیر و سلوک عارفانه اشتباه کرد که میگوید:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپّ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست؟
آری، فردوسی هم این دو را عوضی نمیگیرد و به قول مولوی، انا الحق حلاج را با انا الحّق فرعون اشتباه نمیکند. به همین دلیل داوریاش این است:
دل شــاه از آن دیـو بیـراه شــد
روانـش ز اندیشــه کوتـاه شــد!
ز داننـدگـان بـس بپـرسیـد شـاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه؟
شاه از دانندگان و شاید هم رانندگان میپرسد که تا چرخ، چندماه راه است؟ یا شاید به قول امروزیها: تا کره ماه چقدر فاصله است؟(ومعلوم میشود که بنیانگزار سفر به کره ماه، ما بودهایم نه غربیها!).
کالسکه مربّع هوایی درست میکنند، چهار نیزه به چهار گوشهاش میزنند، روی هر نیزه هم ران و سر دست گوسفندی را به اهتزاز درمیآورند(پرچم پادشاهی!)، پای تعدادی عقاب را به تخت میبندند، عقابهای گرسنه به عشق وصال گوشت پر میکشند، شاه را بر تخت ابر مینشانند(باباابر!)، امّا سرانجام ناکام و فرسوده سقوط میکنند و اعلیحضرت قدر قدرت را بر زمین میکوبند و ولش میکنند!
میبینید؟ عقاب قدرت، شاه شاهنامه فردوسی را اینگونه عِقاب کرده است.(قابل توجه جمهوریخواهانی که عقاب بیچاره را نماد و نماینده حکومت و سلطنت خویش در جهان کنونی معرّفی میکنند!)
این داستان، نماد چیست؟ نماد«فّواره چون بلند شود، سرنگون شود»؟ نماد سقوط قدرت و ابر قدرت؟ نماد جاهطلبی احمقانه؟ نماد این حقیقت که جاهطلبی، صاحب قدرت را خنگ
میکند؟…..
هرچه هست، حرف همان رسالهای است که «شاهنامه» خوانده میشود و برخی پنداشتهاند که لایحه دفاعیه وکیل پایه یک دادگستریِ تاریخ ادب و هنر این سرزمین، یعنی حکیم ابوالقاسم فردوسی از حقوق شاهان و شاهنشاهان است.
شایــد هـم فردوسـی در داستـان عقــاب، ژولورنوار، فقط آرزوی پرواز انسان را آشکار کرده اسـت. امّا نه، این تفسـیر از آن داسـتان،
دلچسب نیست!
فردوسی از مخاطب ایرانیاش میخواهد که او آفریدگار جهان و انسان را آفریننده عقل و عدل و علم بداند، هستی را با راستی و درستی برابر ببیند، دین را با دانش و خردمندی همراه بشمارد و پهلوانی و زورمندی و خردورزی و جانپروری را هدیه دوست(آفریدگار) بخواند.
خداوند هستّـی و هم راستـی
نخواهـد ز تو کژّی و کاستـی
خرد را و دین را رهی دیگر است
سخنهای نیکو به بند اندر است
خرد داد و جان و تـن زورمنـد
بزرگیّ و دیهیم و تخـت بلنـد
فردوسی فقط شاعر نیست، حکیم هم هست. شاهنامه فقط جنگنامه و تاریخ جهانگشای نادری یا رستمی نیست، حکمتنامه هم هست. شاید راز آنکه فردوسی را حکیم و شاهنامه را حکمتنامه میتوان خواند، همین است که آن بزرگمرد، نه تنها سُراینده و نظمدهنده سخن و آفریننده رُمان عظیم و منظوم حماسی، بلکه صاحب فکر و اندیشه و آموزگار معرفت و حکمت
بوده است.
او در همان روزگاری که روزگار غلبه احساسات و تعصّبات فرقهای و قومی و نژادی و مذهبی بود و جامعه ایرانی به سمت و سویی میرفت که فلسفه را کفر بداند و فلاسفه(حتّی عرفای روشن روان)را تکفیر کند، همواره از خرد و خردورزی سخن گفته است.
فردوسی، خردآفرینی را یکی از بزرگترین صفات خداوند دانسته و همچنین خردمندی و خردورزی را بستر خداشناسی معرّفی کرده است. روزنامه اطلاعات سه شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱