شرح احوال استاد حسینعلی راشد تربتی/بخش او ل فیلسوف و خطیب معاصر ( یاد داشتهایی از زنده یاد مهندس مهدی راشدبرادرزاده ایشان )

 

این یادداشت‌ها که پس از این به تدریج ملاحظه خواهد شد و بسیاری از آن با قلم مرحوم حسینعلی راشد به سلک نگارش درآمده، ابتدا در سال ۶۸ توسط مرحوم مهدی راشد (برادرزاده حسینعلی راشد تربتی و فرزند محمدامین راشد) متوفای یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۹ شمسی، گردآوری و تنظیم شده و سپس در اختیار پژوهشگر توانا استاد محمدحسن ابریشمی (مؤلف کتاب‌های محققانه درباره ابریشم و زعفران و نظایر آن) قرار گرفته است. استاد دکتر ابریشمی کتاب زعفران خود را که در سال ۶۴ شمسی با مقدمه مرحوم محمدعلی جمال‌زاده منتشر شده، به این صورت هدیه به راشد کرده است: «تقدیم به روان پاک: معلم اخلاق، مرحوم حسینعلی راشد». و به دلیل همین سابقه و سائقه ارادتی که نسبت به مرحوم راشد داشته و دارد، یادداشت‌های مذکور را در اختیار روزنامه اطلاعات قرار داده است، که اینک از نظر خوانندگان ارجمند می‌گذرد.ویرایش و گزارش دقیق و تکمیل این مطالب توسط استاد جلال رفیع صورت گرفته است که با توجه به اشراف ایشان به موضوع و تالیفات منحصر به فردی که در این زمینه دارند بر ارزش و اهمیت این یادداشتها افزوده است.از استاد رفیع سپاسگزاریم.
***
هفتم آبان ماه سالگرد وفات معلم بزرگ اخلاق، دانشمند و خطیب فقید، مرحوم حسینعلی راشد است. مردی که در سپیده دم سه‌شنبه ششم آبان‌ماه ۱۳۵۹ که مصادف با عید مبارک غدیر بود دچار سکته مغزی شد و در نیمه شب هفتم آبان ماه ۱۳۵۹ در سن ۷۵ سالگی در منتهای آرامش که آرزوی قلبی‌اش بود درگذشت. مردی برای تمام مذاهب و ملیّت‌ها و طبقات اجتماع و با شهرتی فراتر از کشورش که در قریه‌ای کوچک و دور افتاده به دنیا آمد و در پایتخت کشورش و در میان ملتش غریبانه مرد و غریبانه به خاک سپرده شد. امسال پس از گذشت نه سال از [سال ۶۸، پس از گذشت نه سال از فوت آن مرحوم] شاید بی‌مناسبت نباشد برای آنان که هنوز با تیک تاک ساعت ۸ بعدازظهر روزهای پنجشنبه یاد سخنرانی‌های «راشد» در خاطرشان زنده می‌شود و برای آذربایجانی‌های وفادار به آن مرحوم که تنها مجلس بزرگداشت و فاتحه را در مسجد آذربایجانی‌های بازار تهران برپا داشتند، شرح حالی از آن فقید سعید نگاشته شود.
گر دسته گل نشاید از ما
هم هیمه دیگ را بشاییم
مرحوم راشد در سال ۱۲۸۴ شمسی هجری در خانواده‌ای روحانی در قریه «کاریزک» از دهستانهای تربت حیدری به دنیا آمد. پدر ایشان مرحوم حاج شیخ عباس تربتی «معروف به حاج آخوند ملا عباس» از مردان پرهیزکار و خداپرست و عالم عامل بود. راشد تا پنج سالگی در همان دیه روزگار گذرانید. آنگاه در سن شش سالگی در شهر به مکتب رفت. و تا شانزده سالگی فارسی و صرف و نحو و منطق و مقدمات فقه و اصول را در تربت حیدری فرا گرفت. آنگاه برای ادامه تحصیلات به مشهد رفت و در محضر استادانی چون ادیب نیشابوری، میرزامحمدباقر مدرس رضوی، حاج شیخ محمد نهاوندی، حاج شیخ حسن برسی، آقابزرگ شهیدی حکیم، میرزا احمد آقازاده خراسانی، حاج آقا حسین قمّی و مرحوم آقا میرزا مهدی اصفهانی به تحصیل فلسفه الهی و ادبیات عرب و دروس اسلامی عالی همت گماشت و در ضمن از دروس جدید نیز بهره گرفت.[ مرحوم حسینعلی راشد استاد فلسفه در مقطع دکتری دانشکده الهیات دانشگاه تهران و استاد فلسفه (مدرّس اسفار) در مدرسه عالی سپهسالار (شهید مطهری کنونی) بوده است. ]
راشد در سال ۱۳۰۹ برای کسب فضیلت بیشتر راه نجف اشرف را در پیش گرفت اما هوای آن دیار با مزاجش سازگار نیامد و سخت مریض شد و لذا به تجویز پزشکان به ایران بازگشت و به قم و به اصفهان و آنگاه به شیراز رفت. راشد در دست‌نوشته‌هایش درباره تولد، تحصیلات ابتدایی و مسافرت اولش به عراق چنین می‌نویسد:
«چنانکه مرحوم پدرم در پشت کتاب مجمع‌البحرین نوشت تولد اینجانب در روز جمعه نوزدهم ربیع‌الثانی از سال ۱۳۲۳ قمری هجری نزدیک ظهر آن روز در قریه کاریزک بوده است. و چنانکه در تقویم آن سال پیدا کردم آن روز در آن سال مطابق بوده با روز ۲۳ ماه ژوئن ۱۹۰۵ مسیحی و دوم برج سرطان (تیرماه) از سال ۱۲۸۴ شمسی هجری .و از روی قرائن که به یاد می‌آورم بیشتر احتمال می‌دهم که در پاییز سال ۱۲۹۰ شمسی (۱۳۲۹ قمری) مرا به مکتب گذاشتند. در سال ۱۲۹۸ شمسی، ۳۱ مرداد آن سال مطابق با اول ذوالقعده ۱۳۳۷ قمری هجری بوده است. گویا در حدود دهم شهریور یعنی دهم یا یازدهم ذوالقعده در خدمت مرحوم پدرم در حالی‌که چهارده سال و کسری از عمرم می‌گذشت همراه قافله‌ای که در حدود سیصد نفر می‌شدند از کاریزک برای زیارت کربلای معلّی حرکت کردیم. گویا پنجم یا ششم ذوالحجه بود که به شاه عبدالعظیم رسیدیم. و عصر روز عید قربان از شاه عبدالعظیم به طرف قم به راه افتادیم. همین قدر به یاد دارم که عاشورا در کاظمین بودیم. یعنی عاشورای ۱۳۳۸ قمری. و اربعین در کربلا بودیم. و آخر ماه صفر در کاظمین، که اواخر آذر بوده است. و گویا روز اول ماه ربیع‌الاول که محتملاً ۲۷ آذر بوده با ترن به سرحد ایران و از آنجا بهمراه بقیه قافله در اواسط بهمن که محتملاً نیمه دوم ربیع‌الثانی بوده است به وطن بازگشتیم. هنگام رفتن در گرمای روزهای شهریور، هنگامی که از منازل شهرستان سبزوار می‌گذشتیم و بعدازظهرها بار می‌کردیم و چهار پایان دفع مگس می‌کردند و گرد و خاک راه در میان ماسه‌های گرم راکب و مرکوب را در بر می‌گرفت، عالمی بود. و شب در اطراف رباط‌هایی منزل می‌کردیم که آب مصرفی منحصر بود به آبی که در آب انبار رباط جمع شده بود و غالباً بوناک و پر از کرم خاکشیری بود. و باز در هنگام مراجعت با لباس‌های پاره پاره و مرکب‌های خسته، از بیابان‌های پر از برف و یخ می‌گذشتیم. و در شبستان‌های همین رباط‌ها منزل می‌کردیم. و با دستان سیاه و درشت و ترک خورده با چنان آب‌هایی شستشو می‌کردیم و وضو می‌گرفتیم. و دلخوش و سرافراز بودیم که در همه جا مردم به ما التماس دعا می‌گفتند، و در سر هر راهی که می‌گذشتیم می‌ایستادند و گاهی گریه می‌کردند و چاووش قافله می‌خواند: بیا رویم دلا سوی کربلای حسین. و همه صدا به گریه در می‌آوردند. باری خیلی راه باید طی شود تا انسان در هر مورد، حقیقت امر را آنچنان که هست بتواند دریابد.
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی‌شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
در این بیابان ز ناتوانی ز پا فتادم چنانکه دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر زمجنون به کوی لیلا».
چنان‌که مرحوم راشد می‌گفتند، از این قافله ۳۰۰ نفری کمتر از یکصد نفر موفق شدند که به سلامت به وطن برگردند و بقیه در مسیر رفت و برگشت در اثر ابتلا به انواع بیماری‌ها و گرفتاری‌ به دست سارقان از بین رفتند.
راشد پس از مراجعت از نجف به تربت حیدری وارد شد و پس از طی دوره نقاهت برای ادامه تحصیل به مشهد رفت. هنگامی که در مشهد درس می‌خواند ازدواج کرد که ثمره آن تنها فرزند آن مرحوم خانم بتول راشد بوده است. و هنگامی که در سال ۱۳۱۲ عازم اصفهان و شیراز شد، از همسر اول جدا شد. در دست‌ نوشته‌هایش چنین می‌خوانیم:
«در سال ۱۳۱۲ شمسی به احتمال نزدیک به یقین اول محرم ۱۳۵۲ قمری روز ششم اردیبهشت آن سال و هفتم فروردین آن سال اول ذوالحجه ۱۳۵۱ قمری بود. گویا همان روز بود یا روز قبل یا بعدش که از تربت حیدریه عازم مشهد گشتم. مرحوم پدرم که غریق رحمت الهی باشد تا بیرون شهر مرا بدرقه کرد و در گوشم دعا خواند. شاید دو هفته‌ای در مشهد ماندم و عازم تهران گشتم. در یکی از گردنه‌های راه فیروزکوه به تهران، کامیونی که با آن می‌آمدم در سرازیری ترمزش نگرفت و به درّه سقوط کرد و خدا خواست که من و صاحب کامیون و راننده که در جلو نشسته بودیم سالم ماندیم. چند روزی در تهران ماندم و اواخر ماه ذوالحجه به قم رفتم. دو شب یا سه شب در قم بودم در مدرسه فیضیه و روز دوم ماه محرم ۱۳۵۲ قمری یعنی هفتم اردیبهشت ۱۳۱۲ شمسی با پرداخت ۴ قران کرایه به اصفهان رفتم و پنج شب در مدرسه صدر اصفهان بودم. و روز هفتم محرم با پرداخت شش تومان و نیم کرایه با اتوبوس به شیراز رفتم. شب در راه خوابیدم (شاید در ده بید) و عصر روز هشتم محرم به شیراز رسیدم. شب اول ورود را که نهم محرم بود در مدرسه آقاباباخان به‌سر بردم و فردای آن روز به مدرسه منصوریه منتقل گشته و در حجره مرحوم حاج شیخ یوسف کازرونی اقامت گزیدم. روز یازدهم همین ماه محرم بود که در منزل مرحوم حاج شیخ محمد جعفر محلّاتی به منبر رفتم. و از آن تاریخ تا بیستم شهریور ۱۳۱۳ که اول جمادی‌الآخر ۱۳۵۳ قمری بود در شیراز ماندم و به منبر می‌رفتم. و در آن زمان به اصفهان برگشتم و تا دهم رمضان در این شهر منبر می‌رفتم. روز شنبه دهم ماه رمضان برابر ۱۵ آذر ۱۳۱۴ بعد از منبر بعدازظهر مرا به زندان بردند. جمعاً ۷۵ شب در زندان بودم. ۳۵ شب اول در اطاق افسر نگهبان و ۴۰ شب بعد در اطاق کوچک زیر گنبد(و سپس در اصفهان تحت نظر بودم). تا نیمه فروردین ۱۳۱۶ شمسی در آن شهر بودم و ماجرا از خوب و بد بسیار است. چند روز پیش از آن، تلگرام اجازه انتقال من از اصفهان به تهران رسیده بود و من دست و پای خود را جمع کردم و از اصفهان به تهران آمدم. مدتی در منزل آقای تقوی دامغانی در خیابان عین‌الدوله یا حجره آقای شهابی[ منظور حجره زنده یاد روانشاد مرحوم استاد محمود شهابی خراسانی (تربتی) است که پس از چندی به مقام استادی در دانشگاه تهران رسید.] در مدرسه سپهسالار به‌سر بردم. و در اوائل خرداد در دزاشیب در خانه مردی به نام کربلائی مهدی بقّال اطاقی اجاره کردم و در اواخر مرداد به شهر منتقل گشته در خانه مردی به نام حاج محمدحسن لواسانی در محله عباس‌آباد شرق عین‌الدوله دو اطاق اجاره کردم به ماهی نه تومان. و مدت دو سال در آن خانه بودم».
مرحوم راشد این قصیده را در شرح احوال آن دوران انشاء نموده است:
«سالم به سی نرفته بُد و بودمی جوان
کابشخورم کشید به شیراز و اصفهان
از بعد آنکه بیست و سه سالم به غیر درس
فکری نبود در سر و ذکری نه بر زبان
از بعد آنکه کردم هجرت ز خاک طوس
گشتم جدا ز جفت و به‌هم خورد آشیان
از بعد آنکه عزم وطن کردم از نجف
با قلب زار و پیکری از درد ناتوان
از بعد آنکه شش مه در خدمت پدر
آسودم و دوباره به تن آمدم توان
در ماه حج که بود در آن سال منطبق
با فرودین و عالم از نو گرفته جان
عزم رحیل کردم زی مشهد امام
گشتم جدا ز تربت و خویشان و خانمان
بعد از زیارت شه دین بوالحسن رضا (ع)
آهنگ ری نمودم و دادم به حق عنان
ماندم مگر به تهران روزی سه یا چهار
ز آنجا به قم برفتم و ز آنجا به اصفهان
در اصفهان بگشتم چندی میان خلق
دیدم یکی دو مجلس و منبر در آن میان
آنگه به عزم شیراز کردم بسیج راه
بودم دو نیمروز و شبی در رهش روان
در هشتم محرم در ساعت پسین
دیدم سواد شهر ز دروازه‌ی قران
چون دیدم آن زمین، غم و رنجم زیاد رفت
و آسوده گشتم و از تعب و انده زمان
آنجا مقام کردم یکسال و پنج‌ماه
چون آدمی که گیرد در جنتی مکان
کارم بکام گشت و دلم شاد و وقت خوش
عیشم مدام گشت و ز نوبخت شد جوان
روزی شدم به منبر در محفلی بزرگ
و آوازه کلامم بر شد به آسمان
زان پس به وصف من همه جا گفته شد سخن
زان پس مدیح من همه جا رفت بر زبان
کردند رو به سویم بس طالبان به شوق
گشتم چو ماه و جمله به گردم ستارگان
قدرم نواختند و مقامم فراشتند
یکسر شد ند گوش چو آوردمی بیان
میدان به دست آمد و گوی سخن به کف
بس تاختم تکاور و دادم خوش امتحان
به به شنیدم و خهی و آفرین و زه
تا در سیاق این فن گشتم سبک عنان
این بد مرا مقدر و آمد برون ز غیب
ماییم تیر و هست به دست خدا کمان
می‌نوش قصه‌ام که بسی گفتنی مراست
از رجعتم ز شیراز با سوی اصفهان
همچون هبوط آدم اندر سرای رنج
همچون سقوط هاروت اندرچه ددان
اول اگرچه سر به فلک بردم از زمین
آخر ز زخم چشم فتادم به خاکدان
یکسال و نیم گرچه بدم بر فراز جمع
از آتشین بیان چو شهابی بر آسمان
یکسال و نیم گرچه گروهی ز مرد و زن
در اصفهان چو سایه بُد نداز پی دوان
یکسال و نیم گرچه مقامم به صدر بود
و انگشت حیرت همه خلق بر دهان
یکسال و نیم گرچه در آن توده بزرگ
بر گرد من بگشتند هم پیر و هم جوان
هر جا که بود منبر، اول مرا بدی
هرجا که من شدم بشدی تنگ آن مکان
صنعتگران نامی و خیل هنروران
مفتون من شدند ز سحر دم و بیان
نامم به عرش رفت و کلامم به دل نشست
بر عرشه سخن چو مَقَر کردم و مکان
بس مرد و زن که خانه و دکان گذاشتند
دنبال من شدند به هر مجلسی روان
شد اصفهان چو مصر و منش یوسف کلام
و استاره‌ام در اوج چو خورشید آسمان
ناگه ز حادثات فلک عقده‌ای به پیش
آمد که منخسف شد ما هم در آن میان
مسجد بدل به محبس و منبر به تخت پوست۱
گشت و به جای مستمعان خیل پاسبان
نطقم بخفت و مهر سکوتم به لب بخورد
و انده دلم فشرد و غمم سوخت استخوان
هفتاد و پنج شب به درازی شبی چو سال
بودم به کنج زندان چون مرده‌ ای نهان
ز آن پس دو ماه و یکسال بردم همی به سر
زیر نظر که دور نگردم از اصفهان
تا آنکه لطف حق مددم کرد و زان بلد
رختم برون کشید و به تهران شدم مکان
اکنون به سی رسیده سنین اقامتم
در پای تخت هستم از این بخت شادمان
«شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای مطلبم آورد کامران»
دارم امید عافیت اندر حیات و موت
هم عفو او بخواهم و هم صحت و امان
مرحوم «راشد» مدت‌ها در روزنامه اطلاعات مقالاتی به اسم «در پشت کوه قاف» می‌نوشتند که بسیار مورد توجه مردم بود (و مجموعه‌اش توسط انتشارات روزنامه اطلاعات تحت عنوان «مقالات راشد» به چاپ رسیده است). ایشان درباره شروع سخنرانی‌هایش در رادیو چنین می‌نویسد:
«در سال ۱۳۲۰ شمسی بر حسب دعوتی که از اینجانب شد نخست شب‌های نهم و دهم و یازدهم محرم در رادیو سه سخنرانی کردم. اولی زیر عنوان یاران سید‌الشهدا، دوم خورشید شهدا و سوم اهل بیت سید الشهدا. هر یک به مدت نیم‌ساعت. و سخنرانی اول در شب سه‌شنبه هفتم بهمن ۱۳۲۰ شمسی مطابق با نهم محرم ۱۳۶۱ هجری قمری از ساعت ۸ تا ساعت ۵ر۸ انجام شد. سپس بر حسب تقاضای شدید و اکید عموم مردم که آن سه سخنرانی نخست در آن‌ها حُسن اثربخشیده بود ، مقرر گشت از شب جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۲۰ مطابق با ۱۹ محرم ۱۳۶۱ مرتباً شب‌های جمعه و همچنین شب‌های سوگواری بزرگان دین در رادیو سخنرانی کنم. این سخنرانی‌ها دوره‌‌های مختلفی را گذراند: در چند سال اول متن سخنرانی‌‌‌ را می‌نوشتم و برای تنظیم آن که از لحاظ مطلب و عبارت مهما امکن صحیح ‌باشد فراوان زحمت می‌کشیدم. چه روزها و شب‌ها که فکرم متوجه تهیه موضوع بوده و روزها و شب‌هائی که مشغول تفحص در کتب مختلف و نوشتن و نظم و نسق دادن به مطالب بوده‌ام تا زمانیکه آن را ایراد می‌کرده‌ام. مردم نیز در سال‌های اول به حدی به شنیدن آن توجه داشتند که چاپ‌کردن متن آن سخنرانی‌ها بهترین موضوع بود از برای روزنامه‌ها. مثلاً روزنامه اطلاعات و کوشش و بعضی دیگر از روزنامه‌ها و مجلات دینی و غیردینی در تهران و شهرستان‌ها متن آن‌ها را چاپ می‌کردند. بعداً هم کسانی پیدا شدند که مجموعاً آن‌ها را در مجلاتی چاپ می‌کردند و فراوان به فروش رفت و تاکنون شاید چهارده مجموعه از آنها در چهارده مجلد چاپ و منتشر گشته باشد، که از مجموعه اول تا ششم را خودم متصدی طبع نخستینش بودم و از مجموعه یازدهم تا شانزدهم کتاب فروش‌ها چاپ کرده‌اند. یک مجموعه هم اختصاص به سخنرانی‌‌های دهه عاشورای یکسال دارد که در منبر ایراد شده و از رادیو نیز پخش می‌گشته است. و یکی هم به صورت کتاب جیبی به‌نام اسلام و قرآن چاپ شده است. پس از چند سال مقرر گشت هفته‌ای دو شب سخنرانی کنم. شب‌های جمعه و سه‌شنبه. مدتی بدین منوال گذشت و چون تهیه دو موضوع و دو متن و صرف دو وقت در هفته دشوار بود، منحصر گشت».
به همان شب‌های جمعه، اما به مدت یک ساعت و چون برای یک ساعت نوشتن متن کاری مشکل بود دیگر کمتر متن تمام می‌نوشتم و غالباً یادداشت‌هائی تهیه می‌کردم و آنها را در استودیو پیش روی خود می‌گذاشتم و صحبت می‌کردم. ادامه دارد چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *