یاد آن روزها به خیرکه با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم از همشهری عزیزمان غلامرضا قاضی (شاپور) – تربت حیدریه قسمت سوم

غلامرضا قاضی (شاپور) – تربت حیدریه

قسمت سوم

یاد آن روزها بخیر که با بابام به حمام خزینه دار می رفتیم

بوسعید مهنه در حمام بود                  قایمش افتاده مردی خام بود

شوخ شیخ آورد بر بازوی او    جمع کرد آن جمله پیش روی او

بعد از آن پرسید از آن شیخ مهان         که جوانمردی چه باشد در جهان؟

گفت:عیب خلق پنهان کردن است         شوخ او با روی او ناوردن است

این جوابی بود بر بالای او                قایمش افتاد اندر پای او

وای که چه حالی می داد. هنوز نرسیده به خزینه خودم را در هوا رها کرده، جفت پا می انداختم داخل خزینه؛ شُلُپَس! و با فریاد بزرگترها که داخل آب مشغول غسل کردن و شستن دندانهای مصنوعی شان بودند و هر کسی مشغول کار خود بود روبرو می شدم. هر کدام چیزی می گفتند و قرولند می کردند. یکی می گفت: بچه! سر که نیاوردی! پیرمردی مهربان با ریش حنایی اش خنده ای کرد و گفت: امان از دست این بچه های تخس و شیطون. دیگری می گفت: بپا بچه جان حواست کجاست و آن دیگر فریاد بر می آورد: آهای یابو دست و پاتو جمع کن؛ و من خلاص شده از اسارت و از دست اوستا غلامرضا، انگار نه انگار‌، گوشم بدهکار این حرف ها و چرت و پرت ها نبود و مدام می رفتم زیر آب و می آمدم بیرون و مثل بچه اردکی با فرو کردن سر زیر آب مدام آب بازی می کردم و وقتی از داد و فریاد پیرمرد ها خسته می شدم، از خدا خواسته فوری از داخل خزینه همانند پنگوئنی که از حوضچه یخی بیرون می پرد، از خزینه بیرون می پریدم و به طرف دوش می دویدم. مدتی می شد که دو سه تا علمی دوش نصب کرده بودند و آبی زلال از آنها سرازیر بود و تن آدمی را نوازش می داد و من که خیلی گرمم بود دوش را سرد می کردم و دو سه قلپ از آب خنک و گوارای دوش می خوردم. ولی افسوس که بزرگترها منع می کردند و می گفتند: در زیر دوش آدم خوب آب کشیده نمی شود، دوش ها نجس است و برای آخرین آب کشی حتما باید داخل خزینه و در آن آبهای کثیف سر فرو می بردیم و به اصطلاح ایشان باید خودمان را در خزینه آب می کشیدیم تا طاهر و پاک شویم. من هم خوشحال بودم که کار استحمام تمام شده، کیسه کشیده و لیف هم زده ام و دیگر کاری ندارم به غیر از آب بازی. مدام یا زیر دوش بازی می کردم یا داخل خزینه آب بازی و غواصی می کردم. هنوز چند ثانیه ای زیر دوش نبودم که یکی به در حلبی دوش می زد و می گفت: بچه بدو بیا بیرون، بازی بسه و پدرم با چشم و ابرو اشاره می کرد و چشم غره می رفت، یا همانطور که زیر دست اوستا غلامرضا مشغول کیسه کشیدن بود فریاد برمی آورد که: اون دماغ وامونده ات را خوب فین کن تا بتونی درست نفس بکشی، با تو هستم می فهمی؟ و هنوز کلمه ی با تو هستم می فهمی از گلویش درست و حسابی بیرون نیامده بود، با فریاد می گفت: بسه دیگه جعلنق، آبها را حروم نکن، چرا اسراف می کنی؟ ببند اون شیر آب را، بدو بیا پاهات رو سنگ پا بکش. به اون پاشنه های وامونده ات یک نگاهی بیانداز به پای شتر بیشتر شباهت داره تا پای آدمیزاد.

پا و پاشنه ی پا، که چه عرض کنم، از بس که پوسته ها روی هم انباشته شده کبره بسته و خیس خورده بود، ورم کرده، چروک چروک شده و می سوخت و از کلفتی کف پایم به پوست کرگدن شباهت داشت نه به پای شتر. به حدی چروک چروک شده بود که بعد از حمام درست نمی توانستم راه بروم، پیرُک شده و به زور در کفش جای می گرفت و کفش پاهایم را می آزرد و هنگام راه رفتن تا مدتی می سوخت. به ناچار و با اصرار پدرر و با اکراه و از روی اجبار شروع می کردم به سنگ پا کشیدن به کف پا و ساباندن پاشنه ی پا و دنگم نرم، باید پاشنه ی پا را به قول پدرم همانند بلور می ساختم. گوشه ای در صحن حمام می نشستم و ضمن سنگ پا کشیدن به آب صابون ها و آب های کف آلود و کثیف و شوخ هایی که از تن این و آن سترده و جدا شده و شسته می شد و با آب از زیر دست و پای من عبور می کرد، نگاه می کردم و جریان آب جاری شده کف حمام را دنبال می کردم تا به جوی کوچک کنار حمام وصل می شد و دم چاهک زیر کوهی از کف صابون که روی هم تلمبار شده بود فرو می رفت تا خود را به خندق و مادر چاه ها برساند.

سر برگرداندم دیدم، چس ننه، اوستا غلامرضا گنده گوزی کرده، دست به کمر زده بود، پیپسی شش قرانی را سر می کشید و هرزگاهی با دامن لنگش عرق پیشانی اش را پاک می کرد و من آب دهنم راه افتاده بود.

عرق از سر و رویم می ریخت و صورتم گل انداخته بود و تنم لیز و سرنده شده بود. تشنه که می شدم خودم را به سر بینه حمام می رساندم تا هم خنک شوم و هم شکمی از عزا درآورده، تشنگی را برطرف کنم و سیراب شوم. بشکه قراضه ای حلبی، از عهد بوق، روی چهارپایه چوبی پوشانده از خزه ای سبز رنگ قرار داشت که روی آن نوشته بود “بنوش به یاد حسین”. لیوان رویی کج و معوج، درب و داغون و گچ گرفته ای که نشانگر عمر طولانی آن بود روی بشکه به چشم می خورد که همه با آن آب می آشامیدند. با عطشی که داشتم لیوان را که به بزرگی پارچی بود پر کردم و با حرص و ولع سر کشیدم. چقدر گوارا بود. وقتی چشمانم به ته لیوان گچ گرفته و تهی از آب خیره ماند، آنوقت فهمیدم که لیوان آب تمام شده است. به سرعت شکمم از آب بالا آمد و نفس زنان لیوان را روی بشکه گذاشتم و به سرعت به صحن حمام برگشتم. شکمم همانند مشک دوغ تلم زنی لُق لُق و لُم لُم می کرد.

فردی در زیر دوش با فریادی بلند صدا می زد: خشک… آهای خشک…بیار. صدای خشک بیار هنوز در گوشم طنین انداز است. بعضی ها که زیر دوش بودند و کار استحمامشان تمام شده بود و تصمیم به بیرون آمدن داشتند فریاد می زدند: خشک. کلمه خشک را چنان می کشیدند که گویا شین خشکشان شش تا نقطه داشت یا شین خشکشان شش تا شین داشت و در ادامه کمی کوتاه تر فریاد بر می آوردند: خشک… خشک بیار و یا اینکه اوستا غلامرضا برایشان صدا می زد و با تکرار کلمه خشک، جامه دار را خبر می کرد و عجیب تر از همه آنکه، جامه دار در سر بینه صدای طرف را با این همه فاصله و این همه سر و صدای داخل حمام می شناخت و فی الفور حوله و لنگ یا قطیفه طرف را از داخل بقچه اش برمی داشت و مثل یک خدمتکار وظیفه شناس، پشت در حلبی دوش منتظر می ایستاد تا مشتری از زیر دوش بیرون بیاید و جامه دار لنگ خشک را به کمر ایشان ببندد و حوله را روی دوشش پهن کند و لنگ دیگر را هم به عنوان سر خشک کن همانند سرپیچ و عمامه جهت خشک شدن موهای مشتری به سرش بپیچد – از سشوار که خبری نبود –  و با بفرما بفرما حضرت اجل را تا سر بینه حمام بدرقه کند. بعد از آن هم که نوبت مشت و مال بود و چای قند پهلو با استکانهای کمر باریک و نعلبکی های شاه عباسی.

بعضی ها هم که با همان لنگ خیس تا حوضچه آب سرد سر بینه، مدخل ورودی سر حمام می آمدند و بعد پاهایشان را داخل حوضچه آب می کشیدند. در آنجا بود که جامه دار برایشان خشک می آورد که همان لنگ خشک و حوله شان بود. من و پدرم از آنهایی بودیم که در سر بینه از خشک استفاده می کردیم و پدرم دوست نداشت حوله هایمان را به داخل صحن حمام بیاورند که مبادا آلوده یا نجس شود. در موقع تعویض لنگ خیس با لنگ خشک و استفاده از حوله و قطیفه باز جان به لب شده و نصف العمر می شدم، نصف گوشت بدنم آب می شد و در فکر بودم که چه ترفندی به کار ببرم تا هر چه زودتر لنگ خیس را با لنگ خشک عوض کنم؛  وقتی تصورش را می کردم که الان در سر بینه و در شاه نشین می نشینم و پادو زیرم حوله خشک و تمیز پهن می کند، استکان چایی که تومنی سی شاهی با بقیه چای ها سر داشت، جلویم می گذارد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. همه اش دعا می کردم که از قندهای درشت و تعداد بیشتری در نعلبکی بگذارد که متاسفانه بر عکس بود و بیشتر از دو حبه قند در نعلبکی چیز دیگری دیده نمی شد.

با این افکار بود که با سرعت به طرف بقچه گل مگلی لباسهایم می دویدم. آخ که چای خوردن در سر بینه حمام چه کیفی دارد. ولی بابام هیچ موقع چای نمی خورد و منتظر می شد که من چایی ام را بخورم ولی مش قاسم یک مشت و مال حسابی او را می داد و انعام خوبی هم از پدرم می گرفت. تا آن موقع که من چای می خوردم پدرم دست مزد دلاک و انعام جامه دار و پادو و دست مزد صاحب حمام  – اوستا حمامی – را می داد.

خسته و کوفته مثل شیر برنج وارفته سلانه سلانه به طرف خانه راه می افتادیم. هنوز نیش آفتاب زده یا نزده بود از در حمام خارج می شدیم و من با نگاه چپ چپ به دوچرخه اوستا غلامرضا، با دندان قروچه و با غیظ و نفرت فراوان از کنار آن می گذشتم و پنچر کردن دوچرخه اش را به دفعه ی بعد موکول می کردم. نای راه رفتن را نداشتم و به امید صبحانه ای خوشمزه و چای نبات عازم منزل می شدیم. همیشه در راه برگشت پدرم این شعر را با خودش زمزمه می کرد:

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش / حریف حجره و گرمابه و گلستان باش

شکنج زلف پریشان به دست باد مده / مگو که خاطر عشاق گو پریشان باد….

خموش حافظ و از جور یار ناله مکن / ترا که گفت که در روی خوب حیران باش

سفره پهن بود و اولین چای نبات را مادر جلوی من می گذاشت. صبحانه را که می خوردم، به دو می آمدم داخل کوچه برای بازی گرگم به هوا و با بچه های همسایه مان، شمسی و جعفر خاک بازی می کردیم. روی زمین خودمان را پهن می کردیم یا چهار زانو می زدیم، مقداری خاک را به صورت تپه ای مانند کاسه ای وارونه درآورده و روی آن آب می پاشیدیم و پس از شلپ و شلوپ فراوان روی آن دست می کشیدیم تا صاف شود و ضمن آن با آهنگ بلند می خواندیم: سر کَل می تراشونیم، یک مو سیاه یک مو سفید بدربیا. روی تپه کوچک و صافی که درست کرده بودیم، که همانند سر کچل هم بود نگاه می کردیم تا مویی پیدا کنیم. نمی دانم دنبال موی سر آدم بودیم یا حوا، همان آدمی که خداوند متعال از گل آفرید و ما در همان خاک و گِل به دنبال موی سر او بودیم و عقلمان قد نمی داد که از همین خاکیم و به همین خاک باز خواهیم گشت و ما در خاک های کوچه به دنبال موی سیاه یا سفید حضرت آدم بودیم و کنجکاوانه خم شده و به تل خاکی که جلومان بود نگاه می کردیم، که ناگهان سوزش عجیبی در پشت گردندم احساس کردم. پس کله ای بدی خورده بودم، بطوری که سرم خم شده و نوک دماغم و قسمتی از صورتم به همان تپه ی ساخت خودم برخورد کرد و متعاقب آن فریاد مادرم را شنیدم که با عصبانیت و از روی دلسوزی می گفت: نیم ساعت نمی شه که مثل یک دسته گل از حموم دراومدی؛ باز شروع کردی به خاک بازی!؟ تا گوشهایت را نبریدم بدو بیا تو حیاط! یللی و تللی بسه دیگه، درس دیروزت را باید پس بدهی، مگه فردا نمی خواهی بروی مکتب؟ اگر درست را بلد نباشی آقا سید حسین فلکت خواهد کرد.

نوک دماغ و صورتم بر اثر تماس با زمین خاکی شده و قیافه خنده داری پیدا کرده بودم. سر برگرداندم که شمسی دختر همسایه مان را با چهره ای کودکانه، معصوم و زیبا دیدم.

نیم تنه عروسکی با موهای طلایی و بدون دست و پا در دستش بود که بالای سرم ایستاده و مهربانانه به من نگاه می کرد. موهای طلائی شمسی در تلالو خورشید صبح گاهی می درخشید. لبخندی ملیح و کم رنگ بر روی لبهایش نقش بسته بود و از چهره اش می خواندم که به من می گوید: متأسفم! و من در بازی های کودکانه غرق بودم، پس کله ام می سوخت و نگاه شمسی به رویم سایه انداخته و سنگینی می کرد.

gholamrezaghazi@yahoo.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *