در عبور از ۸ دیماه، زادروز بانوی بیقرار شعر معاصر، فروغ فرّخ زاد فروغ؛ راوی راز فصل ها شاهرخ تندروصالح

فروغ فررخ زاد

درنگ:

در جهان ادبیات، هیچ اتفاقی زیباتر از کشف رازهای الفبا نیست. آنهایی که در کالبد نویسنده و شاعر و مترجم و منتقد دل در گرو تجربه زیسته دارند، هر کس به نوعی، به میزان برخورداری اش از زندگی ناب و نفس کشیدن زیر آسمان زندگی و رنج، دریافت هایی بی واسطه از هستی دارد. همین دریافت هاست که جان و جهان مخاطبان آثار ادبی را وسعت می  بخشد. وسعت بخشیدن جان و جهان مخاطبان آثار ادبی یعنی شریک کردن بی واسطه دیگران در زندگی. و شریک ساختن دیگران در تجربه ناب زندگی، از جمله هنرهای ادبیات است.

ادبیات ناب در صاحبان جان، احساس ناب زندگی را منتشر می کند و حسی می آفریند که تا پیش از آن وجود نداشته است. ادبیات هنری است که با آفریدن قالب متناسب فهم و ارتباط، مفاهیم را تبدیل به حسی شریف و بی همتا با نام همذات پنداری می  سازد. همذات پنداری، پلکان نخستِ درک آثار ادبی و هنری است. این حس قادر است ما را در تشخیص درست و نادرست و حقیقی یا تقلبی بودن آثار نیز یاری دهد. عجیب نیست؟….

در ادبیات معاصر ایران، هستند چهره  هایی که جان در کلمات گذاشتند و رفتند اما هنوز در میان ما نفس می  کشند. چرا که کلمات شان در ذات آدمی پرسش  هایی از جنس ناب زندگی کاشته و می کارد و خواهد کاشت. فروغ، نادرۀ دوران  های شعر فارسی، از این خمیرۀ ملکوت است. او هشتم دیماه ۱۳۱۳ قدم بر خاک زمین گذاشت و بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۴۵ پروانه شد و بال  هایش را به دل های آسمانی بخشید.

سلطان اقلیم در به دری و کشف راز

فروغ در اقلیم شعر فارسی، راوی راز فصل هاست. فصل اشاره ای تلویحی به قالب زمان، تکرار و تماشاست. هر انسان هم برای خود فصلی از هستی و حیات است. حس  های منتشر فروغ برای من اینهایند: فروغ دختر،خواهر، نوعروس ،،شاعری گریزپا از جمع رجاله ها و دارندگان خُبث طینت، درگیرمانده با کلمات و چشم انتظار گوشه چشمی از درمانده تری چون خویش.

و فروغی که یار برگزیدۀ جان خود را از بام خودستایی و دام های رهای تمنا، به صحن و سرای سادگی و شفافیت و زلال بودن و زلالیت رساند. آنجا با او تاریکی های سقف و سادگی ها و اشارات و تنبیهات را تجربه کرد. به مستند سازی دریافت های شاعرانه  اش از انسان، رنج و زندگی و بی پناهی درماندگی در فقر و فلاکت پناه برد و «خانه سیاه است» را ساخت و بعدش به جاودانگی پیوست و حالا در فروغستانِ ادبیات فارسی ، فروغ بانوست. در ظهیرالدوله ای که داغ و دریغ یک توقف به فاتحه خوانی برای بزرگان در آن بر جان همگان مانده است.

چند کلمه از فروغ ؛ فروغی که همه می شناسیم

شانزده سالگی را دریابید. سال شگفتی های جان است. سال پرپر زدن در قوطی خاطرات. از اینجا و آنجا پاره برگی، شاخه گلی ، بریده ای کاغذ و یا رایحه ای از خاطره ای گم شده جمع می کنی و جمع شده ها، ماهی و سالی، تلبنار می شود. هیجان سر بر می آورد و همه را به یکباره در خود می تاباند. دور ریزها را دور می ریزی و باز در جستجو، از این سو به آنسوی خود می رویم. کجا می رویم؟….

شانزده سالگی فروغ در طنزی جذاب و خواستنی، به پرویز شاپور می رسد. ایستگاه ازدواج. کامیار حاصل این ازدواج است. یاد همه شان گرامی باد. مینوی باد جان هوشیاران. خاصه فروغ که اهل اندوه بود و رازیانۀ رازها را از گونۀ فصل ها می چید. شاعر غمگینی که تاب آورد همه چیز زندگی در شتاب و کلک و دروغ و رنگ آمیزی و ریا ورزی را. تاب آورد تنهایی و خاموشی و سفر و تیرهای زهرآگین طعنه را. تاب آورد فراموشی و بغض  های تلخ تلخ در گلو گره خورده مانده. تاب آورد و در خود مچاله نشد. یک انسان معمولی ماند و جان خود را تاب آوردن آموخت. گوهر جان او اکنون فروغ آور تاریکی ها و سرمای استخوان سوز است. تاریکی و سرمای استخوان سوز رابطه، سمج ترین راز فصل  های ویرانی است.

تعابیری که فروغ در شعرش، ورای جدال روز و شب فرش ها و جاروها، در جان آدم می تاباند، همان ولولۀ قیامت است. آیا تا حالا خواندن یک شعر دلتان را در بی قراری تابانده است؟ تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی! بی قراری، بی تابی، رنجور ماندن زیر بار دانستن.

آیا قرار است راهی به رهایی از دانستگی را تجربه کنیم؟ در شعر کدام شاعر می توان این راه را، این کوره راه خاموش مانده را جست؟

حس منتشر در شعرهای فروغ، حس فهمیدن مرز غریزه و یاد و التهابات وجود است. هنر این است که هر کدام را در جای خود ببینیم. فروغ شاعری است که حس و حواس ما را هوشیاری می آموزد تا در دروغ، در ریاورزی، در رنگ کردن تقلبی حس دیگران و در به اشتباه انداختن جان مخاطب، مهار شعور خود را از کف ندهیم و از کلماتی دست چندم و حس هایی نیم خورده و احساسات نیم چاشت نوجوانی، خودمان را گول نزنیم و از اوهام، شعر نتراشیم.

هر ذائقه  ای پیرامون شعرهای فروغ افاضاتی در خور خود دارد. روزگاری بود که شعرهای او را با ترس و لرز می خواندیم. هر کس از ظنّ خود چیزی بر دریافت  های غلط غلوط خویش از شعر می افزود. بخشی از عمر ما صرف زدودن زهر و سموم ترس و طعنه و دروغ و حرافی های بدخواهان و بدطینتان است. فروغ قدرت عبور از طعنه ها و سایه های عفن را داشت. گلستان، بهانۀ یافتن خویش بود. چرایی  اش بماند. می خواندیم و لبریز اندوه و بغض می شدیم. این زن، این دختر صبور، این کوکب بوستان خاموشی و تنهایی، این خواهر پروانه ها و کامیار و بنفشه ها،رنج را با همه وجود مزمزه کرد تا ما را در شعرهایش به شهر رازهایی میهمان کند: رازهایی از جنس زندگی و جدال با در و دیوار و هیولاهایی انسان نما در گوشه کنار.

کالبد فروغ ، آیینه خانۀ تنهایی های همۀ ماست. بخشی نهفت از مُلک ما که هر کدام به نوعی با آن سر می کنیم و دریغا که چه تنهایی هایی که از کف می روند، بی غواصی تلف می شوند، بی جستجو گم می شوند، بی راهبان و فراموش می شوند، بی یاد. و دریغا که در غم نان، سلاخی می شوند و حراج می  شوند و در بی مقداری می خشکند.

تنهایی فروغ شاید نخستین رازی است که با تجربه اش ما را به جستجو در خود امتداد می بخشد. همین امتداد است که حس زندگی ما را از سرگشتگی و گمگشتگی به رازبانی و رازداری می رساند. رازبان و رازدار خود باش در تنهایی. تنهایی فروغ، آغاز رستاخیزی در جان رازهاست. برای یافتن راز کندوکاو، جستجو و غواصی در اعماق، شرط یافتن است.

عشق با چاشنی راز فروغ

مسیر عشق و عاشقی در ذهن عمومی، یک مسیر عابر رو دو نفره است که به زور، زیر یک چتر قابل جمع شدن است. این مسیر با عزیزم گفتن و جانم شنیدن آغاز می شود،در تور و تنور آه و ناله های لیلی و مجنونی، چاشنی التهاب می گیرد و به منزل وصال که رسید، مصیبت خزیدن زیر یک سقف سر می رسد. زیر آن سقف است که باز یکباره و گاه گاه و ناگهان، شور نوجوانی سر بر می کند و ماجراهایی می آفریند که به وقتش، صاحب تجربه را قاه قاه به خنده می اندازد. بعدش رابطه به ضوابط زرق و برق دار می رسد. این باشه، اون نباشه!…. دلخوری های صد من یک قاز و پشیزی نیرز! می توانید بفرمایید چه اتفاقی است که زندگی، آدم را از مسیر عشقی آتشین، به بیابانی بی آب و علف می کوچاند؟

فروغ، بی توقع ترین زنی است که در شعرهایش رایحۀ شریف آزادگی از قیدهای خیره کننده را می شنوی. در همین ایستگاه است که شعر فروغ، ما را از قاطعیت در حکم صادر کردن، به بیکرانه های شاید می رساند. او دوشادوش مردان کار می کند و زندگی می  کند، اما رنگ و عطر و طعم جان آزادۀ خود را حفظ می  کند. فروغ با درک کشف راز خود در میان فراموشان، بلندای سقف پرواز خود را می شناسد. نه کوته بین است، نه خوش خیال و نه بلند پرواز. او فروغ خانۀ کوچک دل های ماست.

زندگی آموز مرا یار بیاموز مرا

این هم هنری دیگر از فروغ است که در کشف جان و اقلیم یار، با شریف ترین و بکرترین تعابیر، حرمت این واژۀ سه حرفی را در سفری از رعایت تماشای تصویر زن تا فصل های زندگی به ما می  آموزد. رازی که فروغ در رابطۀ زناشویی و عاشقانه اش با جان به در بردن از تیرهای زهرآلود طعنه در آن مستقر شد؛ راز سکوت و دیدن بودن. دیدن همیشه دیدن. روشن است که او در به در به دنبال خوشبختی نیست. خوشبختی وهمی بیش نیست. کدام خوشبختی، کدام شادی؟….

زمانی که با هواپیمایی باربری که رودۀ گوسفند حمل می کند ، به سفری برای کشف خود به ایتالیا می رود. سفرنوشت های او از ایتالیا، ازخواندنی ترین سفرنامه های شاعرانه است که در آن، تصویر به تصویر، چهره هایی دقیق و شفاف از کودکی، نوجوانی، غربت، جاذبۀ نوجوانی و کشف رازهای تنانگی، دل و دلبری و گرسنگی و رنج تنهایی، همه از رازهایی است که در صندوقخانۀ یادهای فروغ از سفر ایتالیا برایمان مانده است.سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *