زنده یاد دکتر محمد ابراهیم طبسیان همشهری عزیزمان را بیشتر بشناسیم

پدر طبسیان

مادر دکتر طبسیان

طبسیان جوان

مدتها بود که در پی ان بودم که مصاحبه ای با همشهری فرهیخته دیارمان اقای دکتر محمد ابراهیم طبسیان بنمایم، ولی اغلب بخاطر مشغولیتهای زیاد ایشان و مدتی بیش هم بلحاط بیماری امکان ملاقات میسر نگردید تا اینکه همشهری گرامی جناب اقای حسین میلانی از  دوستان دکتر طبسیان  پس ازپیگیریهای مستمر این فرصت را مهیا کردند.  روز پنجشنبه  ۲۸ ابانماه ۹۷  ساعت ۴ بعد از ظهر جلسه ای با حضور اقایان دکتر طبسیان و  آرمان ایلخان نوه ،  امین  نجفی از بستگان همسرشان  و اقای حسین میلانی در محل دفتر اینجانب بر گزار گردید. در ابتدا اقای میلانی از ضرورت این مصاحبه برای  اشنایی بیشترهمشهریان سخنانی ایراد داشت و عنوان نمود که اقای خطیبی مدتها بدنبال چنین فرصتی بوده که گوشه ای از زندگینامه شما را برای همشهریان علاقمند در مجله پیک تربت ارگان جامعه تربتیهای مقیم تهران منتشر نماید و امروز من خوشحالم که این خواست براورده شد واز اینکه ایشان به این دعوت پاسخ مثبت داده و با علاقمندی اماده این مصاحبه شده اند سپاسگزاری نمود . سپس اقای کاظم خطیبی گفت بسیار خرسندم که امروز در خدمت شما  هستم و امیدوارم بتوانم  در رابطه با معرفی شما  مواردی را برای علاقمندان  تهیه و منتشر نمایم .

انگاه اقای خطیبی گفت از جناب دکتر تقاضا میکنم از ابتدا خودشان را معرفی نمایند .اقای طبسیان گفت من در چهاردهم شهریور هزارو سیصدو یازده در تربت حیدریه به دنیا امدم البته پدر بزرگ من از طبس به تربت حیدریه مهاجرت کرده ولی پدرو مادر من در تربت حیدریه  متولد شده اند متاسفانه من از مرحوم پدرم حاج عبدالکریم که در دوسالگی من اورا از دست دادم   چیزی بخاطرم نیست ولی یادم می اید من که  کوچک بودم  مرا روی دستانش بلند میکرد و در همین حد یک تصویری در نظرم است ولی از مادر عزیزم و عموهایم و برادرو خواهرانم همه چیز بیادم مانده . من  به سختی توانستم برای فراگیری قران به مکتب صغری خانم که  نزدیک خا نه مان  بود بروم  ان خانم اغلب سرفه میکرد و یادم است اخلاط سرفه خورا که بعضی اوقات در دستمالی پنهان میکرد بعد ها که من پزشک شدم فهمیدم که او مبتلا به بیماری سل و مسلول  بوده است . من دو عمو داشتم بنامهای حاج غلامحسین و حاج شعبانعلی  که حاج غلامحسین ادم خوبی بود ولی تاثیر گذار نبود ولی حاج شعبانعلی از نظر مالی ادم متمولی بود و تقریبا اغلب زمینهای منظقه کاج درخت هم متعلق به ایشان بود و خیلی سختگیر بود موقعی که من مکتب را تمام کردم و قرار بود به مدرسه بروم خیلی شرایط سختی بود چون در تفکر انها مدرسه اصلا مفهومی نداشت   یادم میاید عموی من شعبانعلی  میگفت پدر تو دهقان بوده تو هم باید دهقان شوی و در واقع خداوند هم  به انها  عنایتی نداشت تا بتوانند به دیگران کمک کنند و به نظر من از این نعمت خدادادی محروم بودند. من وقتی به خاطرات ان زمان میافتم منقلب میشوم  بهر حال من با شرایطی بسیار سخت وارد مدرسه شدم و یادم میاید که ان مدرسه در کوچه بغل مسجد فولاد بود و دختر و پسر با هم بودیم در ابنجا اقای میلانی هم گفت ما هردونفر به همان مدرسه میرفتیم .

جالب است بدانید عموهای من هم سواد نداشتند خیلی ها بودند که سواد هم نداشتند مانند پدرم ولی او  در بزرگی قران را خوانده بود و افتخار اشنایی با عالم فر زانه ان موقع حاج اخوند ملاعباس  راشد را داشت و همیشه از محضر ان استفا ده میکرده است   و از نظر فکری از عموهایم بهتر بوده البته من این خصایل را از قول مادرم شنیده بودم  ،خوب وقتی دوران تحصیلات ابتدایی  من که تمام شد دیگر از نظر عموهایم یعنی دیگر کار تحصیل من پایان یافته و دیگر برای انهاقابل قبول نبود که من ادامه تحصیل دهم .  جالب است بدانید برادرم حاج علی اقا هم چون داماد عموی کوچکم حاج شعبان بود در جبهه انها بود و من درواقع بی کس بی کس شده بودم و فقط با مادرم و خواهر کوچکم شمسی خانم با هم زندگی میکردیم البته من مادرم فرزندان زیادی اورده بود ولی فقط من و علی اقا و سه خواهر دیگه مانده بودیم  بهر حال انها موافق رفتن من به دبیرستان نبودند. دران زمان منهم برای کار و ادامه زندگی به میدان رباط میرفتم ودر انجا چراغ های گردسوز  و پریموس  قدیمی را میخریدم و انها را در خانه با گرد آجر جلا میدادم و بعد به برای فروش به بازار می بردم البته در جلو مغازه پدرم که در ان موقع عموهاو برادرم در انجا کار  میکردند انها را میفروختم . این مغازه هم محل توزیع بارها و محصولات کشاورزی بود که به مغازه های مورد نظر انتقال میافت . در مجاورت ما یک مغازه پارچه فروشی بود متعلق به  اقای امیدوار من فی مابین این دو مغازه طبق کارم را میگذاشتم و چراغهای بازسازی شده را میفروختم و  در امد ناچیزی داشتم موقعیکه به خانه میرفتم مادرم خوشحال میشد . بعد ها برادرم مخالفت کرد و اجازه نداد که من انجا بساطم را پهن کنم  و سر انجام من شا گرد اقای  حسین امیدوار  فرزندمحمد امیدوار که همان بزازی بود شدم. خوب من در این مغازه کار میکردم و مزد من فقط یک نهار بود  و همیشه اقای امیدوار غذا های خوبی از خانه میاوردند که هنوز برایم خاطره انگیز است .من  یک چهار پایه چوبی  که در جلو مغازه میگذاشتم واغلب  بخواندن کتاب مشغول بودم  در ان زمان مرسوم بود که معلمان تربت  حیدریه عصرها  که میشد در  پیاده روخیابانها   قدم میزدند ودر یکی از این روزها وقتی من  نشسته بودم و یک کتاب فرانسوی در دست داشتم  یکی از همین معلمان من امد جلو گفت تو چکار میکنی گفتم من شاگرد این مغازه هستم او پرسید دبیرستان میری گفتم خیر باز گفت مدرسه میری گفتم نه  پرسید چرا باو فهماندم که برادر و عموی من مخالف تحصیل من هستند  نمیدانم چگونه او توانسته بود انها را تر غیب کند که من ادامه دهم  و لی بهر حال این موضوع باعث شد که انها اجازه دهند  من به دبیرستان بروم .(ادامه دارد)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

((بخش دوم ))

 

یادم می اید که هر دو عموی من از  مرحوم حسین اقای شهیدی که رئیس اداره دارایی تربت حیدریه  بود هم میترسیدند و هم حرف شنویی داشتند و ایشان در این مقطع به کمک من امدند ودرست زمانیکه  من دوره متوسطه تا سال سوم در  دبیرستان قطب  را تمام کرده بودم و برای ادامه تحصیل مجبوربه عزیمت به مشهد بودم ، چون در تربت سالهای جهارم تا ششم متوسطه  را نداشت و بنا بر این ما جرا خیلی سخت  بود که من بتوانم به مشهد بروم. در این موقع مرحوم حسین اقای شهیدی  با مذاکراتی که با عموهایم داشت انها را متعاقد کرد ماهی ۵۰ تومان برای هزینه زندگی بمن بدهند تابتوانم   در انجا ادامه تحصیل دهم. منهم درانموقع  به خانه شوهر خواهرم مرحوم غلامرضا  پسر حاج غلامحسین طبسی عموی بزرگترم رفتم و در انجا زندگی میکردم. او انسانی بلند طبع و با معرفت بود و من همیشه یادش را گرامی میدارم من  از کسانیکه در سر راه من قرار میگرفتند و تاثیرات خوبی  در زندگی من گذاشتند مانند انشخصی که در میدان رباط بود بمن میگفت اقا محمد ابراهیم  بیا  جنسهای خوبی از دهات برات اوردم تا حسین اقای شهیدی و همچنین شوهر خواهرم غلامرضا اغلب به نیکی یاد میکنم . جالب است در مشهد من  در خانه غلامرضا طبسی رندگی میکردم و انها مرا در حد یک خانواده مرفه  نشان میدادند و بهمین جهت من دو دوست  خوب از خانواده های متمول پیدا کردم یکی  حسین سیدی و دیگری حسن  هنگوال که هردو مشهدی بودند که پدر اقای سیدی خیلی ثروتمند بود واقای هنگوال هم از مسئولان اداری بود و شرایط خوبی داشتند البته انها در دوران دانشکده پزشکی هم بامن بودند و  اقای هنگوال  در رشته زنان وزایمان  متخصص شد و در مشهد طبابت میکرد  . و اما در مورد وضعیت شوهر خواهرم باید بگویم مرحوم غلامرضا طبسی یکی از تاجرهای مغز بادام بود که  با انگلیسیها تجارت میکرد و متاسفانه در تربت حیدریه ورشکست شده بودوبه مشهد امده بود. او یک ماشین داشت  و ان را به یک راننده پیر ی بنام علی اقا داده بودو از  ان طریق ان  امرار معاش میکرد یعنی ایشان هم وضعیت مناسبی نداشت .

یک روزحسن هنگوال و حسین  سیدی  امدند دم گاراژ که من  با شوهر خواهرم آنجا بودم گفتند محمدما داریم میرویم سینما تو میایی ومن در حالیکه میخواستم پاسخ منفی بدهم چون ۲ تومان پول سینما را نداشتم  یادم نمی رود که غلامرضا ان زمان بمن ۱۰ تومان پول داد در اینجا دکتر طبسیان درنگی کرد و گفت این صحنه را در تاریخ زندگیم فراموش نمیکنم روحش شاد . خوب بگذریم حالا من تحصیلات دوره ششم متوسطه را  تمام کردم و میخواهم بروم برای ادامه تحصیل در دانشگاه  لذا در کنکور پزشکی و هم رشته کشاورزی دانشگاه مشهد و هم رشته پزشکی دانشگاه تهران شرکت کردم. زمانیکه من میخواستم به تهران بروم خواهرم و شوهرش مبلغ ۲۰ تومان برای مخارج مسافرتم بمن پول داده بودند.وقتی برای  خرید بلیط اتوبوس جهت عزیمت به  تهران  برای شرکت در امتحان دانشگاه رفتم به  گاراژ مربوطه گفتم من یک بلیط میخواهم او هم گفت اتفاقا یک جا دارم عالی برای شما ۷ تومان و من گفتم جای دیگری نداری و سر انجام من یک محلی در انتهای اتوبوس گرفتم که محلی تنگ و ناجور بود به ۴ تومان و تا تهران در این اتوبوس سرم خیلی ضربه میخورد  و خیلی لحظات  سختی را تحمل کردم، کار نداریم من سر انجام به یک مسافر خانه ای درخیابان امیر کبیر مستقر شدم .در انجا با  کار گر مسافر خانه دوست شدم و او هم بمن لطف داشت . در ابتدا رفتم به دانشگاه تهران و امتحان کنکور پزشکی را دادم . و پس از ان روزها  اغلب  برای قدم زدن به همین خیابان امیر کبیر میرفتم و انجا مانند حالا  اغلب فروشگاه  لاستیک فروشی بود یک روز  عصرکه بر گشتم دیدم ان کار گر مسافر خانه  گفت محمد جان  ساعت ۲ بعد از ظهر رادیو اسم ترا خوانده و تودر دانشکده پزشکی قبول شدی ، خوب من خیلی خوشحال شدم و  بهمین دلیل حدود ساعت ۵ بعد از ظهر من رفتم به طرف دانشگاه تهران. وقتی انجا رسیدم دیدم شرکت کنندگان کنکور همه مشغول نگاه کردن اسامیشان هستند در ابتدا من دقت نکردم ، همان نفراتی که در  روی دیوارروبرو بود دیدم و اثری از اسمم نبود. در حالیکه ناراحت شدم کنار سکوجوی خیابان نشستم و با اقایی در این مورد صحبت کردم او گفت شما ان اسامی طرف دیگر را هم دیدی من گفتم خیر او مرا راهنمایی و هدایت کرد به طرف دیگر و مجددا به ان طرف رفتم  دیدم من دررشته پزشکی دانشگاه تهران  قبول شدم  و نفر اول هم  یک اقای ارمنی بود  بنام هوسپیان  که هم اکنون ایشان در امریکا جراح مغز و اعصاب است   .

نام نویسی در دانشگاه تهران رایگان بود و خوشبختانه من در این مورد مشکلی نداشتم ودر جنوب تهران با یکی از دانشجویان که مشهدی هم بود بنام مرحوم دکتر  غلامرضا زابلی نژاد اطاقی اجاره کرده بودم وباهم زندگی میکردم  لازم به یاد اوریست که  در این دوران برادرم تغیر موضع داده بود و  مناسباتش بامن بهتر شده بود و یادم است وقتی تهران امد برای من یک دوچرخه هم خرید و بعضی از مخارجم را  قبول کرد .و من در سال اول  دانشکده پزشکی که درسها بیشتر علوم پایه بود من با موفقیت به پایان رساندم و اصولا دانشجویان پزشکی  از سال دوم  تا سال چهارم وحتی پنجم جهت دوره استاژری(کاراموزی )  باید به بیمارستانها میرفتند  ودر بخشهای مختلف بیمارستان زیر  نظر پزشکان اموزش میدیدند منهم در ان دوران چون بیشتر به بیماریهای داخلی علاقمند بودم به یکی از بیمارستاهایی  که  مرحوم اقای دکترمهدی  اذر وزیر فرهنگ  دولت دکتر مصدق در انجا  حضورداشتند با ایشان در حضور بیماران  دوره داخلی میدیدم . واین موضوع باعث شد که بعدها ببیشتر علاقمند در این رشته  شوم .

در پایان دوره که در واقع من به دریافت دیپلم پزشکی نائل  شدم آمریکا در گیر جنگ ویتنام بود امکان جذب پزشکان سایر کشورها را از حمله ایران را هم داشت  در ان موقع  هرکس در حد متوسط هم بود میتوانست  جهت گرفتن دوره تخصص به آنجا برود منهم برنامه ریزی کردم از این بورس کشور آمریکابرای تخصص استفاده نمایم در ان موقع  یادم است به  خانه رفتم و بمادرم گفتم من میخواهم  برای ادامه تحصیل به آمریکا بروم او گفت هفته یک روز که پیش ما می ایی  گفتم نه و بعد ادامه داد از مشهد  دور تر است  گفتم خیلی  دور است و او ناراحت شد  ودر غمی فرو رفت و جیزی نگفت در این موقع گفتم مادر نگران نباش من نمی روم  گفتم مادر  من همینجا پیش  شمامیمانم و همینطور هم شد بعد گفت مادر ازدواجت چی میشه او که میدانست من با خانم  شمسی خلعتبری دختر اقای خلعتبری که زمانی وزیر خارجه بود دوست بودم گفت  پسرم من یک دختر خانم خوبی در مهمانی اشناشدم ودوست دارم شما با ایشان ازدواج کنی منهم گفتم باشه مادر جان من هم به خانم خلعتبری  میگویم چون من میخواهم به شهرستان بروم انجا برای زندگی شما مناسب نیست و سر انجام من با خانم سیده زهرا میرفخرایی  که درتهران بودند ازدواج نمودم و هم اکنون حدود ۶۲ سال است با هم زندگی مینمائیم( ادامه دارد)

خانواده طبسیان

طبسیان و همسرشان

خانم میر فخرایی

مادر دکتر طبسیان

 

 

 

 

((بخش سوم))

البته من با توجه به وضعیت خوب تحصیلی در دانشکده پزشکی  اگر در تهران اقامت میکردم  میتوانستم در رشته های خوب ان زمان از جمله در بخش  زنان وزایمان با اقای دکتر جهانشاه صالح ، بخش گوش و حلق و بینی با پرفسور جمشید علم ،بخش کودکان بادکتر محمد قریب  هرکدام را بخواهم ادامه دهم ولی من ترجیح دادم بجای ان بروم دوره خارج از مرکز خودم را انجام دهم و  اینکار را هم به تعویق بیندازم و دوست داشتم به موطن خودم برگشته و حداقل به سفارش مادرم خدمت به همشهریانم به نمایم . لازم  است توضیح دهم که از اول زندگیم علیرغم موفقیتهایی که در تحصیل بدست میاوردم مادرم میگفت من دوست دارم تو حکیم بشی و خوشحالم که سر انجام توانستم ارزوی اورا براورده کنم .

خوب من در این دوره به توسط دوستی که داشتم و پدرش وزیر یکی از وزارتخانه ها بود من شرایط زندگیم را به ایشان گفتم و او توانست از طریق پدرش مرا بعنوان رئیس بهداری اموزشگاهای تربت حیدریه انتخاب نماید و من از ان به بعد به اتفاق مادرم و خانمم به تربت حیدریه رفتیم  من در انجا علاوه بر ریاست بهداری اموزشگاهها فرهنگیان تربت حیدریه پزشک شیر و خورشید هم بودم ولی با این وجود مطبی هم خودم داشتم که بعد از ظهر ها انجا بودم و در ان زمان حق ویزیت من مبلغ ۱۵ الی ۲۰ ریال بود در ان زمان هنوز نظام پزشکی وجود نداشت و پزشکان ان زمان عبارت بودند از دکتر سید  ابولقاسم علوی ، دکتر احمد موتمن ،دکتر محمد رضا معتمدی ،دکتر علی ابریشمی ،دکتر سید ابولقاسم بهشتی ،دکتر سید حسن  مرتضوی، دکتر امینیان ،دکتر غلامرضا درستگو،دکتر فرنیا ،دکتر حسن راشد

من صبحها دربهداری آموزشگاهها بودم و عصر ها هم مطبی داشتم در خیابا ن فردوسی روبروی گاراژ میهن نورد سابق  یک کوچه ای بود که انتهای آن به خیابان روحبخش بود و من در ساختمانی که حاج علی آقا(برادرم ) در قسمت پائین آن مغازه لوازم خانگی داشتند و بعد ها دکتر جواد احمدیان به آنجا آمدند استقرار یافتم  جالب این بود که اغلب بیماران من از روستا می آمدند و بعضی اوقات  وقتی من به مطب می آمدم متوجه میشدم تعدادی از آنها با الاغشان در همان کوچه منتظر بودند و منهم در مطب انها را ویزیت میکردم  شاید جالب باشد من خیلی مواقع به این کاروانسرا ها تربت حیدریه هم برای معالجه بیماران  میرفتم ودر آنجا بیماران که شرایط خوبی نداشتندمعاینه میکردم.

در تمام دورانی که من در تربت حیدریه اقامت داشتم بیشتر وقت خودم را صرف مداوای بیماران میکردم و حالا در این شرایط احساس خوبی دارم که توانستم کمکی که از من ساخته بود به همشهریان به نمایم .

خاطرات در مدت اقامت در تربت حیدریه) )

یادم نمی رود یک شب در حالیکه من تازه از مطب به خانه آمده بودم شخصی درب خانه مارا زد . گفت اقای دکتر زنم در حال خون ریزی است دستم بدامنتان ترا خدا بیایید داره میمیره  من علیرغمی که خسته و کوفته از کار آمده بودم بدون اینکه شام بخورم با اتوموبیل خودم که یک فولکس واگون بودم از خانه حرکت کردم و چون گفته بود بیماری زنانه دارد مجبور شدم مقداری وسایل مورد نیاز فوریتهای پزشکی را از داروخانه تهیه و بلافاصله با او به روستای مورد نظر رفتم بمحض اینکه وارد حیاط خانه شدم دیدم همه اهالی روستا جمع شدند و تعدادی شیون میکنندو بیمار هم چون مقدار زیادی خون ریزی کرده بود به حالت کما رفته بود من کارهای لازم را انجام دادم  آمپول مورد نیاز اورا تزریق  کردم و یواش یواش بیمار به حالت عادی برگشت و بعد از چند دقیقه همه خوشحال شدند و شروع به دعا کردن من شدند در این موقع توصیه های لازم را به ایشان کردم و سپس به خانه برگشتم در حالی که همسر این بیمار خیلی بمن اظهار محبت میکرد و میگفت در زندگیم هیچوقت این خاطره را فراموش نمیکنم و شما زن مرا از مرگ حتمی نجات دادید .

یک خاطره دیگری برایتان بگویم  یک روز خانواده ای با یک بچه ۱۲ ساله بمطب من آمده بودند و میگفتند پسر ما ناراحتی گوارشی دارد و هر چه دارو میخورد کار ساز نیست و خیلی هم لاغر و نحیف شده در این موقع من اورا خوب معاینه کردم و به والدین ایشان گفتم این مشکلش از گوشش هست آنها باحالت تعجب ودر حالی که باورنداشتند چیزی نگفتند ولی من به انها داروی انتی ببوتیک برای چرک گوشش دادم و گفتم اگر این داروها را بخورد و بعد خوب شد بیاورید تا بقیه درمان را انجام دهم درست بعد از ده روز وقتی اورا دیدم از چهره زرد رنگش خبری نبود و من شروع به تقویت این بچه با داروهای تقویتی نمودم و گفتم حالا باید تقویت شود و همانطور هم شد و بعد ها دیدم او جوان نیرومندی شده بود

شاید برایتان جالب باشد موقعی که من در تربت حیدریه بودم دومرتبه محمد رضاشاه پهلوی به تربت حیدریه امد با توجه به اینکه من پزشک شیرو خورشیدسرخ تربت حیدریه بودم و ساختمان اداره ما در کنار باغ ملی نزدیک سینما مولن روژ سابق بود وقتی شاه برای بازدیدبه انجا امده بود.  یادم هست ایشان  حدود ۷ دقیقه با من گفتگو کردند  که یادم هست در  من در باره مشکل آ ب شرب  تربت که به علت عدم لوله کشی الوده بود مواردی را بیان کردم البته فیلم و عکس انها تا ابتدای انقلاب بود ولی بعد از انقلاب اقوام خانم من بعلت اینکه مذهبی و بودند  اغلب انها را نابودکردند .

لازم به ذکر است من زمانیکه هر بیماری را که معاینه میکردم بخودم میگفتم من چرا باید در باره بیماریها که خصوصا بخش داخلی اطلاع کمی دارم و باید هرچه زودتر نسبت به تخصص در بخش داخلی اقدام نمایم  احساس میکردم اگر معلوماتم را افزایش دهم حتما کمک بیشتری میتوانم به بیماران نیازمند به نمایم واز این بابت حس خوبی هم داشتم من عاشق این حرفه بودم بر همین اساس پیوسته در سالهای اخری که در تربت حیدریه بودم به همین موضوع می اندیشیدم و سر انجام موفق شدم به این هدفم برسم یاد هست من موقعی که همه کارها را انجام داده بود به هیچکس نگفتم که من میخواهم از تربت حیدریه بروم و در اخرین روزی که من از تربت حیدریه به تهران برگشتم سعی کردم کسی متوجه من نشود یادم است من به این کسی که در مطب با من همکاری میکرد گفتم اگرهر کس سئوال کرد نگو من امروز دارم به تهران میروم و اوهم بر این اساس به کسی چیزی نگفت من معمولا با آقای دکتر علی ابریشمی خیلی دوست بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم و جالب است بدانید من خیلی وقتها با ایشان به همین محلهای اطراف تربت و حتی بعضی از این کاروانسرا ها میرفتم و مریض ها را معاینه میکردم بخصو دکتر علی ابریشمی بیشتر تجربه اش در خصوص بیماریهای چشم بود و من هروقت نیاز بود از خدمات ایشان هم کمک میگرفتم لذا ان روز جناب دکتر علی ابریشمی به مطب من می ایند واز مسئول دفتر من می پرسند پس دکت کجاست ایشان میگوید رفتن برای دیدن مریض ولی چون میدانسته که من و دکتر ابریشمی با هم خیلی دوست هستیم خصوصی به دکتر میگوید ایشان امروز رفتند به تهران  دکتر ابریشمی هم بلافاصله تصمیم میگیرند به دنبال من بیایند .

 

 

 

  دکتر ابریشمی و دکتر طبسیان دکتر امینی

من در حالیکه در جاده تربت حیدریه به طرف مشهد با اتوموبیل فولکس واگن خودم در حرکت بودم دیدم یک خودروی به سرعت در پشت سرمن حرکت میکند و شروع به چراغ دادن میکند  تقریبا در نزدیک کامه بودکه من کنار جاده توقف کردم و متوحه شدم اقای دکتر ابریشمی امدند و گفتند کجا چرا بی اطلاع تربت را ترک می

  دکتر ابریشمی و دکتر طبسیان

کنید ؟ من توضیحات لازم را به ایشان دادم و ایشان هم یک قالیچه نفیسی که بسته بندی کرده بودند بمن کادو دادند و گفتند من دیر متوجه شدم وگرنه از شما بهتر با خانواده  از شما مشایعت میکردیم و گفتند دعای همه خانواده ما پشت و پناه شما باشد ودر انجا ما از هم جدا شدیم .( لازم به توضیح است عکسهای که درذیل مشاهده میفرماییدتوسط خانم دکتر مریم ابریشمی فرزند آقای دکتر علی  ابریشمی از طریق آلبوم خانوادگی  انتخاب و ارسال شده که با توجه به رابطه عمیقی که  از نظر کاری و خانوادگی مابین دکتر محمد ابراهیم  طبسیان با آقای  دکتر علی  ابریشمی بود لازم دیدم در این خصوص عکسهایی هم تهیه و برای علاقمندان در سایت درج کنم لذا بدینوسیله از زحمات ایشان تشکر و قدر دانی مینمایم  ) ادامه دارد

      

((بخش چهارم))

دکتر طبسیان وقتی برای تخصص  بار دوم  به تهران آمد چون علاقه زیادی  به بیماریهای داخلی داشت ودر زمان استاژری علاقه زیادی به  استادش دکتر مهدی آذر ((دکتر مهدی آذر در سال  ۱۲۸۰ در مشهد متولد گردید . تحصیلات مقدماتی در سال ۱۳۰۲ وارد مدرسهٔ عالی طب دارالفنون شد و و در سال ۱۳۰۷ توانست دکتری خویش را دریافت کند .مهدی آذر سال ۱۳۱۳ در گرایش بیماریهای داخلی از دانشگاه پاریس تخصص گرفت. وسال ۱۳۲۸ به سمت  استاد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران انتخاب شد .  ایشان دردولت  دکتر مصدق وزیر فرهنگ شد.و پس از آن همچنان در حرفه پزشکی فعالیت میکرد ودر  ۹ خرداماه سال ۱۳۷۳ در سن ۹۴ سالگی درگذشت ))

داشت لذا در ابتدا بیشترین علاقه را داشت که با ایشان همکاری نماید و پس از مدتی که در محل کار دکتر مهدی آذر به عنوان استاد یار در حال تجربه اندوزی بود یک روز عصر اتفاق جدید افتاد و سر نوشت دکتر طبسیان از نظر ادامه رشته تخصص داخلی تغیر کرد.

 آنروز وقتی دکتر طبسیان از پله های ساختمان به طرف محل کارش بالا میرفت  متوجه شد شخصی که در حال بالارفتن است جسم کوچکی به اندازه قوطی شیر خشک را بزحمت بالا میبرد چون احساس کرد طرف خسته شده به ایشان پیشنهاد  کمک کرد و آن شخص هم کسی نبود جز دکتر صادق نظام مافی که تخصص در غددو پزشکی هسته ای داشت طبسیان میگوید آن قوطی خیلی سنگین بود (احتمالا درون آن فلزی با وزن مخصوص بالا بوده )و سر انجام من آن را به طبقه چهارم ساختمان بردم بعد ایشان به قسمت راست ساختمان رفتند و من هم طبق معمول سمت چپ دفتر کار  آقای دکتر مهدی آذر پس از گذشت  چند ساعتی  معمولا وقتی استادان برای استراحت دور همی دارند دیدم آبدارچی آمدو گفت شما را آقای دکتر آذر بدفتر کارشان خواستند.  منهم بدون درنگ وارد اطاق دکتر آذر شدم ودیدم همان آقایی که من در بالا آوردن آن قوطی کمکشان کرده بودم در اطاق ایشان کنار میز نشسته و آقای آذر بمن گفتند دکتر طبسیان از حالا به بعد شما با آقای دکتر صادق نظام مافی کارمیکنید. در اینحا من گفتم دکتر جان من شرایط خوبی داشتم برای تخصص خیلی بیماریها میتوانستم انتخاب کنم ترجیح دادم با شما کار کنم وحالا شما مرا به قسمت ایشان معرفی میفرمایید در این موقع طبسیان میگوید ما در تربت  حیدریه اصطلاحی داریم بنام لوک خونوک که در واقع این لک خونوک برای من اتفاق افتاد  بهر حال وقتی من اعتراض کردم دکتر آذر گفت ببین طبسیان شما استاد یار من هستی در حالیکه دکتر نظام مافی دانشیار من هستند و تو مطمن باش شما در این بخش پیشترفت خوبی خواهی نمود  .

 

 

 

 

 

 

 

 

لازم به یاد آوریست که بدانیم دکتر عباس نظام مافی که بوده  ایشان زاده: ۱۳۰۴ تهران در سال۱۳۸۸ تهران در تهران درگذشت وی  پزشک متخصص غددو بنیانگذار پزشکی هسته ای  در ایران بوده است. وی در سال ۱۳۴۰ خورشیدی نخستین دستگاه تصویربرداری گاما را به ایران آورد و رشته مطالعات غدد درون ریز و متابولیسم را در ایران پایه گذارد.

  بهر حال فعالیت و همکاری من با جناب دکتر صادق نظام مافی شروع شد و بعد ها هرچه میگذشت من متوجه میشدم که انتخاب دکتر آذر هم در واقع درست بوده ومن از این موضوع راضی  بودم .در  خلال این مدت  که من در دوره دستیاری با آقای دکتر نظام مافی روزی با خودم گفتم بهتر است من دررشته داخلی بهتر است دوره ای درخارج کشور امریکا و یا اروپا  ببینم لذا از طریق آقای دکتر نظام مافی برای من یک دوره ۶ماهه برای کشور انگلستان پیشنهاد  شد که من بروم آنجا و در این خصوص اطلاعات و مهارتهای جدیدی کسب کنم .خوشبختانه این مورد هم درست شدو من عازم کشور انگلستان شدم.

من به تنهایی عازم انگلیس شدم ودر بیمارستان (هامر اسمیت ) شروع به کسب معلومات نمودم ودر طول این مدت من توانستم ارتباط خوبی با استادان آن مرکز بر قرار کنم و احساس میکردم اگر مدت دوره اضافه شود من میتوانم اطلاعات بیشتری کسب نمایم. لذابهمین دلیل موضوع را به مسئولان و استادان خودم مطرح کردم وخوشبختانه آنها نیز موافقت نمودند.

 به پیشنهاد آنها یک تقاضای برای پذیرش دستیار ارشد  دادم و پس از آن من موضوع را با دکتر نظام مافی در میان گذاشتم و ایشان هم  موافقت کردند.

 چون خانواده من در تهران بودند قرار شد من مدت بیشتری برای ادامه این تخصص در انگلیس باشم  لذا مجبور شدم به ایران برگشته و  سپس به اتفاق خانواده ام بار دیگر به شهر لندن برگردم  .

افسانه طبسیان

دکتر علیرضا طبسیان

مرجان طبسیان

 

 

 جالب بود من در آنجا به اتفاق خانواده خیلی راحت بودیم و در آن موقع فرزند کوچک من مرجان حدود ۴ سالش بود و ما اورا در کودکستانی که نزدیک خانه ما بود و فقط ۵۰ متر با ما فاصله داشت ثبت نام کردم . جالب بود ایشان قرار بود تاظهر آزمایشی آنجا باشد تا عادت کند ولی یادم هست وی تا عصر در آنجا ماند چون  با آنها خوگرفته و از محل آنجا خوشش آمده بود.

فرزندان دیگر من که با در لندن زندگی میکردند عبارت بودند از  سه  دختر بنام افسانه، فرزانه ، مرجان  و یک پسر بنام علیرضا که آنها در مقطع دبستان در آنجا در حال تحصیل بودند

خانم میر فخرایی

.

ما تقریبا حدود ۲ سال در انگلیس بودیم  من هم در بیمارستانهای مختلف در کار تخصص غد  دفعالیت میکردم. آن موقع من در دانشگاه تهران هنوز دستیار استاد بودم وعشق من به ادامه کار در این رشته خیلی بود ووقتی به اقای دکتر نظام مافی گفتم که من علاقه دارم بیشتر در این باره تجربه کسب کنم ایشان  گفتند کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم می نشیند پس برو ادامه بده و من بیشتر توجه خودم به بیماری تیروئید و غدد بود متمرکز نمودم .

 و در آنجا توانستم در اغلب بیمارستانهای بزرگ و مهم لندن کارکنم و شرایط بگونه ای بود که آنها خیلی  مرا دوست داشتند و به  من در آنجا  پیشنهاد همکاری میدادند .البته همه چیز بخوبی پیش میرفت ولی همسرم قدری دلتنگ شده بود و همچنین برای دختر بزرگمان فکر میکردیم اگر زیادبمانیم شرایط اینجا بگونه ای باشد که مورد پسند مادر بزرگهایش نباشد بنابر این بعد از دوسال ما به تهران مراجعت کردیم .

من وقتی به تهران آمدم میبایست امتحان تخصص داخلی را انجام میدادم  و خوشبختانه در امتحان قبول شده و نفر دوم شدم .خوب در این خصوص در واقع  من یک متخصص داخلی شدم با سابقه کار در وزارت فرهنگ( مقصود م سابقه خدمتی که من در تربت حیدریه مسئول بهداری آموزشگاهها بودم ) من دوستی داشتم بنام آقای  دکتر علی مرشد که متخصص جراحی بود  ایشان در  طول همکاریهای  من با آقای دکتر نظام مافی در جریان کارهای من بود.

ایشان بمن  گفته بودکه دوستی دارد که با وزیر فرهنگ آن زمان  خانم فرخ رو پارسا آشنا یی دارد واز این طریق میتواند  همان پست  و سوابقی که در تربت حیدریه به عنوان رئیس بهداری آموزشگاهها بود به سابقه من  در دانشگاه تهران اضافه نماید . خوشبختانه این کار را برای من آقای دکتر مرشد انجام دادند و من همیشه از ایشان قدردانی کرده ام . چون این کمک خوبی برای من شد برای ادامه کار در دانشگاه تهران که به عنوان استاد یاری  در حال انجام بود .

در بازگشت از انگلیس من در  تهران با آقای دکتر نظام مافی در بیمارستان داریوش کبیر ( دکتر  شریعتی  فعلی )فعالیت میکردم و در خصوص بیماریهای داخلی و غدد و خانه من هم در تهران در منطقه گیشا بود که در واقع محل کار من با خانه خیلی نزدیک بود .یادم می آید که یک روز شاید هم پنجشنبه بود وقتی وارد خانه شدم همسرم گفت از بیمارستان داریوش کبیر تلفن کردند و آقای دکتر نظام مافی باشما  کارداشتند  من هم بلا فاصله خودم را به بیمارستان رساندم  وقتی وارد بخش داخلی شدم دیدم آقای نظام مافی  دارند لباسشان را عوض میکنند  در همین موقع گفتند دکتر طبسیان خوشبختانه شما بعنوان عضو هیئت علمی در بخش بیمارهای داخلی و غدد پذیرفته شده اید وبا توجه به اینکه سابقه قبلی در فرهنگ به دانشگاه تهران منتقل شده بود بنا براین  من در اصل بعنوان استاد یار بیماریهای غدد و تیروئید و پزشکی هسته ای در دانشگاه تهران پذیرفته شدم  .( ادامه دارد )

((بخش پنجم و پایانی ))

 

طبسیان جوان

دکتر طبسیان که بعنوان استاد بیماریهای داخلی و غدد در دانشگاه تهران تدریس میکرد در بخش بیماریهای داخلی بیمارستان شریعتی با آقای دکتر نظام مافی همکاری مینمود پس از مدتی دکتر نظام مافی قرار شد یک مسافرت به خارج از کشور برود ودر این مدت چون ایشان در بیمارستان جم تهران هم فعالیت میکرد ( یک دستگاه اسکنر داشتند ) به دکتر طبسیان پیشنهاد نمود در مدتی که در خارج از کشور به سر می برد بجای ایشان در بیمارستان جم رفته و بیماران را ویزیت و درمان نماید . ایشان هم موافقت کرد و در طول مدت اقامت دکتر در خارج از کشور طبسیان تمام مسئولیتها را بخوبی انجام میداد . یک روز منشی بخش به دکتر طبسیان گفت چند نفرخارجی آمده و  با شما  کاردارند د من به منشی گفتم بگو تشریف بیاورند من می پذیرمشان  انها آمدند چند نفر امریکایی بودند . گفتند ما آمدیم خاورمیانه درباره فروش دستگاههای  اسکنر  (  ساخت شرکت  پیکر ساخت امریکا ) بود با من صحبت کردند و من گفتم در این باره باید  آقای دکتر مافی تصمیم بگیرند و من نمیتوانم برایتان کاری انجام بدم  در این موقع مسئولشان بمن گفت شما خودتان میتوانید این دستگاهها راخریده و یک مرکز تصویر برداری تاسیس کنید در برابر این پیشنهاد گفتم اولا که من امکان مالی و سرمایه ای ندارم وثانیا اگر هم امکانش را میداشتم باز هم باید نظر استادم را در این خصوص به پرسم و چون ایشان در مسافرت هستند بنابراین اکنون من به شما نمیتوانم پاسخی بدهم .

پس از چندی که آقای دکتر نظام مافی از مسافرت برگشتند من موضوع را با ایشان مطرح نمودم و ایشان گفتند چرا که نه خیلی هم خوبه شما اینکار را انجام بدید  من فکر میکنم اگر شما این کار را انجام بدید خیلی خوب است چون رشته پزشکی هسته ای  که یک چیز نوی هست ودر ایران شناخته  میشود  و حتما شما این کار را انجام بدید.

من به دکتر نظام مافی گفتم باشه من از طریق نماینده آنها در ایران سعی میکنم با آنها تماس بگیرم و شروع به تحقیق در این خصوص نمودم خوبست در این جا  باید عرض کنم  حمایتهای بیدریغ  آقای عباس خلقی در آن موقع خیلی موثر بود خداوند روحشان را شاد کند

مرکز پزشکی مرجان

مرکز پزشکی مرجان

مرکز پزشکی مرجان

من پزشکی هسته ای را همانطور که آقای دکتر نظام مافی پیشنهاد کردند تاسیس کرده و نام مرکز را بنام کوچکترین دخترم  مرجان گذاشتم ودر واقع دومین مرکز خصوصی در سطح ایران بود که فوق العاده در این زمان پیشترفت کرد بطوریکه در سالهای بعد  خیلی از پزشکان مایل به همکاری بودند و یکی از آن پزشکان آقای دکتر محسن ساغری بود که اکنون استاد این رشته در دانشگاه هستند و ما پس از مدت ۸ سال که مرکز هسته ای مرجان در خیابان فلسطین تاسیس شد ایشان  با من همکار شدتددر حال حاضر هم که من بدلیل بیماری به  مطب نمی روم ایشان مسئولیت مرکز را بعهده دارند و آنجا را اداره مینمایند  من در حال حاضر کار نمیکنم بیشتر مطالعه مینمایم چون در حال حاضر مشکل دارم که آنهم عدم تعادل در راه رفتن است و یک حالت گیجی دارم که شاید بخشی بخاطر بیماری و همچنین سن هم باشد .

در حال حاضر تمام وقت خودم را با همسرم  می گذرانم واغلب در کیش هستم فرزندانم  دکتر علیرضا جراح چشم در امریکاست افسانه خانم هم در کانادا زندگی میکنند  دودختر دیگرم فرزانه و  مرجان هم در تهران زندگی مینماید .من مجموعه ای از کتابهای خواندنی را دارم و سعی میکنم در این اوقات مطالعه نمایم از کتابهای خیام و مولانا و عطار نیشابوری لذت می برم موسیقی گوش میدهم و سعی میکنم خیلی ها را به بخشم و به گذشته  زندگی فکر نکنم واز لحظات حال لذت به برم بقول یک روانشناس اروپایی که میگوید باید از لحظات  لذت به برید حتی وقتی که دستهایتان را می شورید و من هم در این حال و هوا هستم  و پذیرش دارم هرموقع مقرر باشه من آماده هستم و هروقت من این صحبت را میکنم همسرم خیلی ناراحت میشوددر اینجا لازم است بگویم از خداوند بزرگ برای جوانان شهرم آرزوی موفقیت و سعادت دارم و به امید دنیای بهتری برای همگان هستم

دکتر طبسیان پس از مدتی از کیش به تهران آمدند و در این مدت با ایشان همچنان تماس داشتم و چون دیدم دکتر مهدی آذر در زندگی ایشان تاثیر زیادی داشتند یک شب برایشان دوفایل صوتی از مصاحبه و خاطرات ایشان را فرستادم روز بعد دکتر طبسیان بمن تماس گرفتند و گفتند شما خاطرات چند سال گذشته ودوران دانشجویی مرا زنده کردید و خیلی تشکر کردند

 

 

طبسیان

طبسیان

دکتر محمد ابراهیم طبسیان

 

 

هفته ها به ترتیب سپری میشد و با دکتر در تماس بودم و اخرین پیام صوتی ایشان مربوط به حدود تیرماه بود که ایشان گفتند من بدون هیچ دلیلی یک قسمت از لنگن و پایم بسیار در د میکند و در حال استراحت هستم و بعد از ان من از ایشان خبری نداشتم وفقط چون یک پرستار داشتند و صحبت هم با کسی نمیکردند تا اینکه متاسفانه متوجه شدم  در ساعت ۵ صبح سه شنبه سیزدهم آبانماه ۹۹ فوت کرده اند و من از طریق اطلاعیه در فضای مجازی مطلع شدم و پس از پرس جو از آقای آرمان ایلخان که نوه دکتر بودند جویا شدم ایشان در این مورد توضیحات را دادند  وگفتند بخاطر شرایط نامساعد ویروس کرونا مراسم خاکسپاری  و مجالس ترحیم و ختم برای آن روانشاد برگزار نگردید و ایشان در قطعه ۴ ردیف ۹ شماره ۲۹ در بهشت سکینه  کرج آرام گرفتند .

سنگ قبر آقای دکنر طبسیان

سنگ قبر آقای دکنر طبسیان

آرزو دارم در آینده با توجه به خواست آن روانشاد و عشقش به موطن اصلیش تربت حیدریه حرکتی  از سوی همشهریان و مسئولان  اتفاق بیفتد  تا نام ایشان در زادگاهشان برای  همیشه  ماندگار شود  انشااله.

حالاخاطرات همشهریان تربتی  در باره دکتر طبسیان

((آقای محمد حیدر خزاعی ))

دوست عزیزم آقای خطیبی از من خواستند تا خاطره ای را که در چندی قبل از روانشاد دکتر محمد ابراهیم طبیبیان برایشان تعریف کرده بودم،بازنویسی کنم. منهم برای اینکه یادی کرده باشیم از زنده یاد دکتر طبسیان طبیب شهیر دیارمان به ذکر  خاطره ای از بدو ورود ایشان به تربت می پردازم. در سالهای پیش از سال ۱۳۴۰ که در کلاس پنجم یا ششم دبستان قطب درس می خواندم ،برادرم که هفت هشت سالی از من کوچکتر بود یکی دوسالی بعد از تولد همیشه دچار اسهال استفراغ بود و تمام دکترهای تربت وگاهی که به مشهد می رفتیم دکترهای آنجا اورا ویزیت می کردتد، چند روزی خوب بود وبعد همان اش بود و همان کاسه. باور کنید در هر ماهی بیشترین روزها چنین بود. با وجودیکه سه چهارسال از عمرش می گذشت قاعدتا باید راه می رفت چنین نبود وپاهایش چون دو سیخ کبریتی بود که با پارچه شلواری براو پوشانده بودند. لبانش همیشه خشک دندانهایش را زنگار گرفته بود.پیش از ظهر جمعه ای بود که طبق معمولش حالش به هم خورد وچون در آن روز دکتر در تربت نبود وهمه با خانواده به اطراف می رفتند مادرم با داروهای خانگی مداوا می کرد ولی افاقه نداشت. تقریبا ناامید شده بودیم واورا روبه قبله خوابانده بودند. دست برقضا خدا رحمت کند مرحوم مشعوف سرکارگر شهرداری که برای انجام کاری به منزل ما آمده بود ،وقتی فهمید که چه شده است گفت الان که می آمدم آقای دکتر غلامرضا درستگو  داشت به مطبش میرفت. این را گفت وبادوچرخه اش راه افتاد که برود درشکه ای بگیرد. چند دقیقه بعد درحالیکه از پله های مطلب دکتر بالا می رفتیم او کیفش دستش بود و قصد خروج داشت. پدرم شرح داد که ایشان برگشت وسرسری روی تخت معاینه کرد وگفت تا چند ساعت دیگر می میرد. تصور کنید ابراز چنین حرفی برای پدر و مادر و شنیدن ان چقدر می تواند سنگین باشد. مرحوم پدرم فقط گفتند مرگ وزندگی دست خداست و شما وسیله ای بیش نیستید. به هرحال نسخه ای نوشت و چند دقیقه بعد از داروخانه ای که در فاصله ی ده پانزده متری مطب بود داروها تهیه وبی انصاف حتی وا نایستاد تا آمپولی را که نسخه کرده بود بزند در حالیکه می دانست پیدا کردن آمپول زن زمان بر بود. به هرحال پدرم که گفته دکتر ایشان را ناراحت کرده بود در فاصله بین مطب و داروخانه لثه شان ورم کرد و لپ شان باد کرد. دکتر رفته بود وما ماندیم که آمپول را چه کسی بزند که خوشبختانه داروخانه کسی را داشت. ان روز برادرم نمرد و فردا بعد از ظهر به مطب دکتر درستگو بردیم. پدرم گفت آقای دکتر هنوز زنده است.بی تامل گفت اگر تا حالا نمرده امشب می میرد.  دیگر پدرم طاقتش طاق شد و حرفهایی را که نمی بایست بزند زد. واز مطب بیرون آمدیم. به دکتر دیگری مراجعه کردیم  و چند روزی خوب بود. چندروز بعد حاج مرتضی رحمانی که هم دوست پدرم بودم وهم از طرف مادر خویشان بود به منزل ما آمد وقتی صحبت از بیماری برادرم شد واو در جریان هم بود گفت چند روزی است که آقای دکتر طبسیان به تربت آمده است واز او تعریف زیاد می کنند و شما که به همه ی دکترها اورا نشان داده اید ایشان هم ویزیتی داشته باشند بد نیست.چون سرشان خیلی شلوغ است من از پیشکار ایشان برای شما شماره می گیرم و فردا ظهر به مطب بروید. خلاصه رفتیم و دکتر ایشان راکاملا معاینه کرد و نسخه نوشت.  هنگام نوشتن نسخه به پدرم گفت یک قطره برای گوشش نوشتم و نک شربت تقویتی. خواهید گفت درد فلان جا به شقیقه چه ار تباطی دارد. من می گویم بی ارتباط نیست.ایشان گوشش چرک کرده و همین چرک سبب اسهال استفراغ او شده ودرین مدت دکتر ها متوجه نشده و اسهال اورا درمان می کرده اند.به همین دلیل چند روزی خوب بوده وبعد دچار می شده. دیگر احتیاج به ویزیت ندارد.روزی سه مرتبه قطره را در گوش بچکانید و این شربت را هم روزی سه مرتبه بخورد تا شیشه تمام شود او هم راه خواهد افتاد. ان شا ء الله شیشه دوم کاملا اورا آماده راه رفتن می کند. همینطور هم شد او به راه افتاد وماشاء الله خیلی هم تنومند شد . چندسال پیش درسمت ریاست بنیاد مسکن زاوه بازنشست شد واکنون در تربت زندگی می کند. صاحب فرزندی است که در حال گذران دوران خدمت سربازی با طرح  است ودر ضمن در دانشگاه آزاد تربت تدریس می کند و منتظر پایان طرح است که سر کلاس دکترا بنشیند( محمد حیدر خزاعی )

((خاطره آقای پرویز هادیزاده رئیسی))

شبی که با  همشهری و شاعر با احساس دیارمان در باره مرگ دکتر طبسیان گفتگو میکردم در حالیکه خیلی ناراحت بود عنوان کرد من زمانیکه متوجه شدم دکتر طبسیان فوت کرده در همان لحظه شروع به گفتن شعر نمودم که ان شعر در سایت به اشتراک گذاشتم و در همین موقع از ایشان پرسیدم آیا خاطره ای از ایشان دارید  آقای هادیزاده گفت اتفاقا یک اتفاقی در تربت افتاد که هیچوقت یادم نمی رود و آن موضوع حالت کما رفتن شوهر خواهرم آقا مصطفی ضیایی بود که در سال ۱۳۳۸ در تربت حیدریه اتفاق افتادداستان از این قرار بود .

یک شب حدود ساعت ۳ بامداددکتر طبسیان درب خانه مارا زدند و گفتند در حال حاضر آقای مصطفی ضیایی بخاطر کشیدن دندانشان که دکتر حیدری در تربت حیدریه کشیده خون ریزی کرده و معده ایشان پر خون شده و چون در حال استفراغ کرده و خون قی میکند و اگر بتوانی امشب سریع بروی به مشهد و از بیمارستان مشهد یک کیسخ خون بیاوری من اورا نجات میدهم در غیر اینصورت ایشان از دست میرود من هم نمیدانم با یک خودرو فولکسی که داشتم راه بین تربت و مشهد را چگونه رفتم و برگشتم و دقیقا ساعت ۷ صبح من به درب خانه خواهرم درمیدان مجسمه (شهدای فعلی ) رسیدم دیدم همه شیون میکنند من وقتی رسیدم دکتر طبسیان بلافاصله این خون را به ایشان تزریق کرد و بعد از چند دقیقه آقا  مصطفی  چشمهایش را باز کرد و شروع به بهبودی کرد و من  این خاطره را  هیچوقت فراموش نمیکنم(هادیزاده رئیسی)

 

((خاطره آقای جلال رفیع ))

شادروانِ زنده یاد، دکتر محمد ابراهیم طبسیان را، از دوره بچگی ام می شناختم. پزشکی بود ماهر و پر تلاش و مهربان، با قد و قامتی رشید و جذاب، و با صدایی متین و مودب و موثر.
چون طبیب فرهنگیان(کارمندان اداره آموزش و پرورش)هم بود، پدرم همیشه دست من یا برادرانم را می گرفت و به مطب ایشان در خیابان فردوسی جنوبی(در کوچه ای که خواروبار فروشیِ حاج ابوالقاسم فرشچی و طلا فروشی برازنده در جنب آن بود)،می برد. جذبه ی شخصیت دکتر طبسیان چنان بود که من در همان عالم کودکی مجذوب شده و همواره آرزو می کردم که در آینده درس پزشکی بخوانم و پزشک شوم. هروقت در دبستان یا دبیرستان به عنوان موضوع انشا می پرسیدند که در آینده می خواهید چه کنید و چرا؟ ، بدون تردید شرح می دادم که پزشک خواهم شد و دلیل می آوردم که چرا می خواهم پزشک شوم. در اثنای انشا نویسی، همچنان چهره و شخصیت دکتر طبسیان در ذهنم به عنوان الگو می درخشید.

بعضی وقت ها که مریضیِ من، یا یکی دیگر از شش برادر و سه خواهرم، یا مریضی خودِ پدرم سخت و سنگین می شد، دکتر طبسیان با محبت و بزرگواری، برای ویزیت و معاینه، از مطبش به خانه ما می آمد. البته چنین در نظر دارم که خانه دکتر هم در محله ی ما (گذر آسایش) بود و همسایه هم به شمار می آمدیم.

یک بار وقتی دکتر طبسیان به خانه ما آمده بود، با پدرم شوخی کردو گفت: جناب رفیعی! شما که خوشبختانه(!)تعداد فرزندانتان زیاد است و همیشه یکی از آنها نوبتِ مریضی اش فرا می رسد، خانه را تبدیل به بیمارستان کنید. تابلوی هم بر سر درِ خانه بیاویزید و بنویسید: بیمارستان رفیعی!

هنوز بوی الکلی را که به محض ورود به مطب دکتر حس می کردم، پس از شصت سال حس می کنم. (خصوصا که شادروان اصغر آقای خراسانی معروف به اصغر تُرکه هم مسئول بخش تزریقات مطب بود و منظره جوشیدن سرنگ های فلزی اش در آب داغِ روی چراِغ، هنوز در برابر چشمانم قرار دارد).
دکتر طبسیان را با آن پوشش سفید و چراغی که به دور سرِ ایشان بسته شده بود و بر پیشانی اش می درخشید، چه در مطب و چه در خانه ی خودمان از یاد نخواهم برد. و نیز این بیت شعر را که پدرم خطاب به دکتر طبسیان زمزمه می کرد و دکتر نجیبانه و حق شناسانه لبخند می زد:
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را

بیش از بیست سال بعد، (در سال ۶۹)، روزی که پدرم به تهران آمده بود، از من پرسید: در این سال ها از دکتر طبسیان هم خبری داشته ای؟ گفتم مطبش را بلدم و تقریباً هر روز در حین عبور تابلو مرکز پزشکی هسته ای را بر سر درِ مطب در خیابان فلسطین(کاخ)، می بینم. آدرس و کروکی مطب را به پدرم دادم. شب که به خانه برگشتم، به من گفت: رفتم به مطب دکتر طبسیان ولی منشی گفت امروز تشریف نیاورده اند.گفتم هر وقت آمدند سلام مرا به ایشان برسانید، فقط برای احوال پرسی آمده بودم. دلم برای ایشان تنگ شده بود. در سال های دور، پزشک فرهنگیان و پزشک خانواده ی ما بودند.
به قول سعدی:
نام نیکی گر بماند زادمی
به کزو ماند سرای زرنگار

روح آن بزرگوار شاد و نام نیکش زنده و جاوید باد. جلال رفیع

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *