گذری بر زندگانی من دکتر میرجلال الدین کزازی -۹

عموهای من!
من چهار عمو دارم. یکی از آنان سید محمد کزازی، مردی شگفت بود. از سویی از تلاشگران و ستیهندگان در راه آزادی شمرده می‌شد و از کسانی که می‌کوشیدند با اندیشه‌های چپ‌گرایانه و الهام از خیزش‌های سیاسی و اجتماعی در دیگر کشورها، جامعه‌ ایرانی را از بند بیداد و خودکامگی برهانند و در جاده پیشرفت و بهسازی دراندازند.
از دیگر سوی، مردی بود دوستار معنا و گرایان به اندیشه‌های نهانگرایانه و دبستان‌های درویشی. او بدین‌سان، دو بینش و دیدگاه ناساز را با یکدیگر آشتی داده و درآمیخته بود.
وی به گناه اندیشه‌ها و گرایش‌های آزادی‌خواهانه و بهجویانه‌اش در سال‌های دهه ۱۳۳۰، چندی را در زندان گذرانید. پدرم نیز، از این رهگذر، کوتاه زمانی رنج بند و زندان را آزمود.
کودکی خُرد بودم که مرا به آهنگ دیدار پدر، به زندان بردند.آنچه از آن دیدار در یاد دارم چهره‌ی خندان پدر است و تختی آهنین و پتویی با نقش‌هایی شطرنجی که بر این تخت گسترده شده بود.
کتاب همواره یار همدل و ناگزیر من بوده است و هست. دلبستگی به کتاب یادگاری است که از پدرم دارم. او، از آن زمان که من خواندن توانستم، مجله‌ها و کتاب‌های شایسته را فراهم می‌آورد و در دسترسم می‌نهاد، مجله‌هایی چون کیهان بچه‌ها و کتاب‌هایی چون رستم‌نامه، اسکندرنامه، امیرارسلان و داستان ملک جمشید.
از رهگذر این خواندنی‌ها بود که من به کتاب و مطالعه خوگیر شدم. یکی از گیراترین و شورانگیزترین کتاب‌هایی که در آن سالیان خواندم به سوی روم است؛ داستان دلاوری‌های گشتاسب که به صورت پاورقی در مجله ترقی چاپی می‌شد.
پس از آن، داستان سه تفنگدار الکساندر دوما که به صورت جزوه‌هایی پی‌در‌پی ضمیمه این مجله به چاپ می‌رسید. پدر این جزوه‌ها را به شیرازه‌بندی در گوشه‌ای از بازاری که امروز بازار زرگران است، داده بود و او آنها را در چند مجلد ستبر، به هم پیوسته و صحافی کرده بود.
تا پیش از اصلاحات ارضی، ما بیشینه روزهای تعطیل و تابستان‌ها را در ده می‌گذرانیدیم. در دروفرامان دههای زنگیشاه و هولان و شلان از آن پدر و عمو نیای مادری‌ام بود.
در شلان، درخت توتی کهن و پرشاخ‌و‌برگ، در کنار چشمه‌ساری، بالا برافروخته بود. ما هر زمان به شلان می‌رفتیم در سایه آن درخت بر کرانه جوی می‌آرمیدیم. شاخه‌های ستبر درخت جولانگاه ما بچه‌ها بود. من و برادرانم بیشتر در جایی از درخت می‌نشستیم که آن را کشتی فضایی می‌خواندیم.
کشتی فضایی نامی بود که از داستان نگارین (مصور) خلبان بی‌باک که دیرزمان در کیهان بچه‌ها به چاپ می‌رسید، در یاد ما مانده بود. کشتی فضایی، دو شاخه درخت بود که در راستای یکدیگر رُسته بودند؛ بر یکی از آن دو در فراز بود می‌نشستیم و بر دیگری در فرود، پای می‌‌نهادیم و از شاخه‌های نازکتر چونان فرمان کشتی فضایی بهره می‌بردیم در پندار، در بیکرانگی‌های کیهان، درمی‌تاختیم و پهنه‌های آسمان را در می‌نوشتیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *