گزارش جلسه‌ی انجمن قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۶ به قلم شاعر همشهری آقای محمد مقدسی (به همراه عکس)

گزارش جلسه‌ی انجمن قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۶ به قلم شاعر همشهری آقای محمد مقدسی (بخش اول)

شنبه که می‌شود دلم حال و هوایی دارد، حالی چون حال عاشق قبل از اولین قرار عاشقانه با معشوق، قراری در غروب یک روز سرد پاییزی در باغ ملی شهر، قرار با معشوقی که با دیدنش گرم می‌شود آن عصر پاییزی همچون چله‌ی تابستان. حال آنکه آن قرار عاشقانه‌ی ما انجمن ادبی قطب است که شنبه هر هفته ساعت ۵ بعدازظهر در کتابخانه بهشتی و اتفاقا در باغ ملی شهرمان تربت حیدریه برگزار می‌گردد که تک تک اعضای آن عالَمی از عشقند
هنرمندانی که مطمئنم از هر کاری می‌زنند تا با عشق و ولع در این جلسه شرکت کنند. و من تازه‌واردی در این انجمن هستم که راهم دور… چو بیایم مسرور و چون نیایم رنجور.

سوار بر ماشینم که می‌شوم فرمانش را می‌بوسم و می‌گویم… آردی! تو برای من بنزی، خراب نشوی، قراری عاشقانه دارم… گمانم او بیشتر از من علاقمند به رفتن به آن‌جا می‌باشد، چون پارکینگی که پارکش می‌کنم روزگاری سینمای شهرمان بود و دنیایی از خاطره؛ و افتخاری‌ست ساعتی ماندن بر روی سنگریزه‌های این پارکینگ و البته من هم وقتی خراب نمی‌شود چند لیتری بنزین سوپر در باکش می‌ریزم…

و اما اکنون شنبه بیست و ششم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و یک… من از میان ماشین‌هایی که در سه‌راهی کنار باغ ملی جلو کتابخانه همچون کلافی سردرگم در هم پیچیده بودند به سختی وارد پارکینگ می‌شوم. به همراه پسرم وارد کتابخانه می‌شویم. چند نوجوان را می‌بینم که از کتابخانه بیرون آمدند و با خنده به هم می‌گفتند مطالب را از گوگل سرچ کنید و دلم به حال نسل خودم می‌سوزد که این‌قدر راحتی نداشتیم.

از همه زودتر آمده بودم آقای غضنفری را می‌بینم که سرشان شلوغ است و خانم بهنام که در حال گفتگو با ایشان بودند. کم کم دوستان آمدند. جناب صباغ زاده کمی دیر آمدند. جلسه ربع ساعت دیرتر شروع شد. میکروفن انگار خودش هوس شعر خواندن کرده بود و صدای سوت کشیدنش در فضا پیچیده بود و در ان سکوت جولان می‌داد و به قول ما تربتی‌ها به دست پیچیده بود. استاد صباغ زاده بعد از کمی کلنجار رفتن میکروفن را درست کردند و خانم بهنام جلسه را با این بیت از شیخ اجل سعدی شروع کردند: «به نام خداوند جان آفرین/ حکیم سخن در زبان آفرین»

این دفعه برنامه‌هایی متنوع داشتیم. مثل همیشه حافظ‌خوانی استاد نجف زاده‌ی شیرین‌سخن شروع می‌شود غزل ۳۷۵: «صوفی بیا که خرقه‌ی سالوس برکشیم/ وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم» جناب صباغ زاده کلمه‌ی تتق که در مصرع اول بیت ششم این غزل آمده بود معنی کردند که یعنی سراپرده و خیمه.

خانم بهنام گفتند غزل جناب صباغ زاده را می‌شنویم‌ که استاد با خنده گفتند منظورشان غزل صباغ زاده دخترشان است که با آن زبان شیرین چند صفحه از کتاب کودکانه‌ی «مرگ بالای درخت سیب» اثر کاترین شارر را می‌خواند. بعد از غزل خانم کودکی به نام مهران رستمی فرزند خانم فرامرزی نژاد از شاعران انجمن چند بیتی از نی نامه مثنوی می‌خواند.

اما امشب در انجمن اتفاقی تازه افتاد. حضور آقای دکتر نجاتیان دبیر انجمن مثنوی خوانی در جلسه بود که بقول خودشان مراوده‌ای بین انجمن‌ها بود. دکتری که کارش بهبود روح و روان و جسم مردم می‌باشد. دکتر نجاتیان با دارو جسم مردم را، با فعالیت در کلینیک زندگی مردم و با هنرشان روح مردم را مسرت می‌بخشند. دکتر به مناسبت ۱۷ دسامبر روز درگذشت مولوی از مثنوی خواندند: حکایت مارگیر از دفتر سوم مثنوی. ایشان گفتند این حکایت را در هجده سالگی شنیدند و همین باعث علاقه‌ی ایشان به مثنوی مولوی شده و عشق به آن باعث شد تا از سال ۸۷ به بعد جلسات مثنوی‌خوانی توسط دکتر شروع شود و تا الان هر ماه برگزار گردد.

پیرو این حکایت استاد اسفندیار جهانشیری شعری گویشی با مضمون مثنوی «دید موسی یک شبانی را به راه» از مثنوی خواندند. استاد جهانشیری لطف کردند و به شاعرانی که در جلسه شعر خواندند کتابی هدیه کردند.

بعد نوبت رسید به جوانی که اولین حضورش در جلسه بود و متنی در رابطه با فکر انسان راجع به خودش خواند. با دعوت خانم بهنام جناب محمد جهانشیری چند دوبیتی گویشی از سروده‌هایشان را خواندند و بعد از جناب شریعتی دعوت شد که ایشان گفتند این جلسه برای تجدید خاطره و دیدار یاران آمده‌اند. آقای عباسی شاعر طنزپرداز شهرمان و سراینده‌ی منظومه‌ی سمندرخان شعری طنز درباره‌ی شغلی دیرینه و پردرآمد خواندند یعنی شغل چاپلوسی.

گزارش جلسه‌ی انجمن قطب به تاریخ شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۶ به قلم شاعر همشهری آقای محمد مقدسی (بخش دوم)

انجمن قطب

 

بعد از هدیه کردن خنده به جمع توسط استاد عباسی، نوبت رسید به اجرای موسیقی. آقای انوریان و آقای تیموری سنتور و کمانچه نواختند و عجب قطعه‌ای! جایتان خالی؛ هر کس در حال خودش بود. سکوت بر فضا حاکم بود و چند تن از شاعران را دیدم که بغض کردند و شاید هم گریه… شاید برای غم خود شاید هم برای درد وطن… حال و هوای این روزهای وطن گریه هم دارد.

خانم یعقوبی را می‌بینم که کاغذی در دست دارند و اسامی دوستانی که شعر دارند را می‌نویسند. نوبت می‌رسد به شعرخوانی دیگر دوستان شاعر. این هفته به دلیل کمبود وقت، نقد نداشتیم و فقط شعرخوانی بود. خانم پوررضا داستانکی داشتند که در انجمن نویسندگان نوشته بودند. بعد از ایشان خانم رزاقی متن‌خوانی کردند و آقای علیرضا حسین زاده شعر نو داشتند.

جناب مهدی آقای حسن زاده شاعر و هنرمندی هستند که خاک صحنه خورده‌اند و چند سالی در تئاتر شهر هم فعالند. مهدی آقا شعری درباره‌ی آدم‌های جهان سومی می‌خوانند که خیلی جالب بود و موردپسند دوستان قرار گرفت. آقای بلوچ قرائی شعری عاشقانه خوانند و بعد خانم مرادی قطعه‌ای کوتاه و دلنشین خواندند و درخواست نقد اثر را در گروه از استاد صباغ زاده می‌کنند و استاد هم با همان لبخند پر از عطفی که با شاعران دارند می‌گویند حتما…

خانم پوردایی شاعر بعدی بودند و بعد ایشان خانم قربانی قطعه‌ای را با آن حسی که مختص خود ایشان است و حالی خاص به شعر می‌دهد خواندند. بعد از خانم قربانی بنده‌ی حقیر شعری درباره‌ی موسیقی به مناسبت کسالت استاد شهرام ناظری تقدیم کردم که به علت ضیق وقت خیلی با عجله خواندم و حتی باعث شد یک مصرع را جوری که در شعر آمده بود نخوانم و طبق عادتی که داشتم نت‌های موسیقی را به ترتیب نام بردم که وزن مصرع را به هم زد و همین‌جا از همگی معذرت می‌خواهم.

جناب حسینی شعرشان را خواندند که موضوعی تقریبا سیاسی داشت و بعد جناب طرقیان به جایگاه رفتند و قطعه‌ای گویشی از ملک‌الشعرا بهار را با لهجه‌ی شیرین مشهدی خواندند و در آخر هم جناب اعتقادی پیرمردی با دلی جوان و طنزپرداز شعری درباره‌ی نماز جمعه سروده بودند و از جمع دوستان دعوت کردند که اگر دوست دارند برای نماز جمعه قطعه‌ای بسرایند.

جلسه با خوانش این بیت معروف توسط صدای دلنشین مجری خوب و موفق جلسه خانم بهنام به آخر رسید: «به پایان آمد این دفتر/ حکایت هم‌چنان باقی‌ست»

دوستانی را می‌بینم که دور استاد اسفندیار جهانشیری جمع شدند و درخواست امضا گرفتن از استاد را دارند بر روی صفحه‌ای از کتابی که استاد هدیه داده بودند. جلسه تمام شد و همه‌ی ما با خوش و بش کردن از هم‌ خداحافظی می‌کنیم. استاد صباغ زاده عزیز لوازم صوتی را جمع می‌کنند. خداوند خیرشان دهد. چقدر برای برپایی این جلسه زحمت می‌کشند و دلیلش هیچ چیز نمی‌تواند باشد جز عشق… و هنر یعنی عشق. باید عاشق باشی تا بتوانی سختی‌های هنر را متحمل شوی.

با هم از سالن خارج می‌شویم و جناب اعتقادی به من گیر کوچکی می‌دهد ولی من با خنده می‌گویم «استاد من می‌گذارم به پای نقد شعر…» سوار آردی شدم. نخند… آردی هم خودرو ملی هست همچون پراید. بماند… به راه افتادم و اتفاقات امشب انجمن را در ذهنم مرور می‌کنم و لذتی مضاعف می‌برم که نفهمیدم ۳۰ کیلومتر را تا خانه چه جوری طی کردم.
والسلام

 

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. ممنونم جناب خطیبی عزیز لطف کردید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *