دو برادر بودند. یکی خدمت سلطان کردی. و دیگری به سعی بازوان نان خوردی. باری آن برادر توانگر، درویش را گفت:
ـ چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ … (گفت:)
ـ تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند: نان خوردن و نشستن، به که کمر زرّین بستن و به خدمت ایستادن.
به دست، آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
***
حاتم طایی را گفتند:
ـ از خود بلند همّتتر در جهان دیدهای و یا شنیدهای؟ … (گفت:)
ـ بلی. روزی چهل شتر قربان کرده بودم و امرای عرب را به مهمانی خوانده. پس به گوشه صحرایی به حاجتی رفته بودم. خارکنی را دیدم پشته خاری فراهم آورده. گفتمش:
ـ به مهمانی حاتم چرا نروی، که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ … (گفت:)
هرکه نان از عمل خویش خورد
منّــت از حاتـم طایــی نبـرد
انصاف دادم و او را به همّت و جوانمردی بیش از خود دیدم.
***
قصۀ دو برادر و قصه حاتم و خارکن، هر دو از سعدی است. اما چرا آن برادر و این خارکن، در پاسخ پرسشگر، چنان و چنین
گفتند؟…
در واقع،آنان به روحیه و رویّۀ «استقلال»طلبانۀ خویش افتخار میکردند. راستی، میل به استقلال از کجا آمده است؟ و چرا سال ها پیش در تاریخ جنبش مردمی ایران، چنین تمایلی در گستره ملّی طنین افکند؟
آدمی، در سرشت خویش و نیز در فرایند تربیت خویش، خواستها و نیازهای متنوّع را احساس میکند. یکی از این نیازها همان آزادیخواهی اوست. میل به استقلال هم از سرشت آزادیخواهانۀّ انسان ریشه
میگیرد.
سلطه دیگری را بر خودپذیرفتن، جز به مقدار ضرورت عقلی و علمی، گویی با طبیعت آدمی سازگار نیست.
تا جایی که به قول سعدی، اگرچه آهن داغ و سوزان را با دست خمیر کردن، بسیار دشوار و بلکه محال است، اما در نظرگاه آدم آزادیخواه و استقلالطلب، انگار آسانتر است از تحمل رنج مرگآور و کُشندۀ «دست بر سینه فرمان بردن و سلطه دیگری را به جان
خریدن».
قصه اول، امیر را با آدم ـ و البته یکی را با دست باز و دیگری را با دست بسته ـ برابر مینهد. اما قصه دوم، تقابل حاتم است و خارکن. حاتمی که مهمان را دستبسته نمیخواهد و سلطۀ امارت بر او را نمیطلبد. امّا؟… امّا چه؟…. بازهم «عزّت نفس»وی را مخدوش میکند.
خارکن دوست دارد که نان از «عمل خویش» بخورد و حتی زیر بار «دین» و «منّت»حاتم مهماننواز و جوانمرد و بخشنده
هم نرود.
گاهی خارکن یک تَن است و حاتم یک تَن. گاهی نیز ممکن است پاسخ خارکن، پاسخ یک ملّت باشد به یک قدرت داخلی یا
خارجی.
شاید مبنای اصلی و پایه اساسی «استقلال»هم همین باشد:«آزادی وعزّت نفس».
بسیاری از جوانان این کشور در سالهای پیش از پیروزی انقلاب، همواره این سخن پیامبر(ص)را میخواندند و میشنیدند که:
ـ لایَنبَغی للمؤمن اَن «یُذِلّ» نفسَه؛ سزاوار اهل ایمان نیست که خودش را ذلیل کند.
همین سخن به صورت دیگری هم از زبان فرزند پیامبر (امام صادق ـ ع) ثبت شده است:«انّالله فَوّضَ الیالمؤمن امورَه کلّه، الاّ اَن یَذلّ نفسه»؛خداوند همه امور مؤمن را به خودش واگذار کرده است، اما به او اجازه نداده است که خود را ذلیل کند.
نیاز به آزادی و عزّتنفس و البته گاهی هم نیاز به احساس مالکیّت و توانا بودن و موفّق شدن، هم در محدوده فردی و جمعی وجود دارد و هم در مقیاس ملّی و میهنی.
به همین دلیل وقتی جوانان کشور، تاریخ دو کودتای معروف ۱۲۹۹ و ۱۳۳۲ شمسی ایران را در فصل پایانی سلطنت، میخواندند و میشنیدند؛ احساس میکردند که با وجود افزایش کارخانهها و خانههای مدرن، حداقل دوبار آزادی و عزّت نفس ملّی و تاریخیشان لگدکوب بیگانگان
شده است.
این بود که از همان آغاز، هر دو واژۀ استقلال و آزادی به راحتی در کنار هم نشست. خاطرۀ ذهنی من روایتگر آن است که نخستین بار پرچم این شعار بر بام تظاهرات مذهبی دانشجویان کوی دانشگاه تهران در سال ۵۶ بالا رفت و به فریادی دامن گستر تبدیل شد.
برخی از دانشجویان کمونیست بلافاصله واکنش نشان دادند و گفتند ملموستر و کارگریتر و دشمنشکنتر و طبقاتیتر این است که به جای «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی» بگویید: «نان، مسکن، آزادی».
ولی آنچه آنروزها مثل آتش در نیستان موج گرفت و اوج گرفت، همان نخستین فریاد بود.
البته کمونیستها حضرت سعدی را هم بینصیب نمیگذاشتند: «پاسخ خارکن به حاتم، درست هست و درست نیست.
خارکن اگر خورده بورژوا(!) نبود یا هنوز در اسارت فرهنگ فئودالیته نبود، باید به حاتم طایی میگفت آن سفرهای که تو امرای عرب را بر سرش گرد آوردهای، از خون خلق و فرزندان خلق یعنی کارگران و کشاورزان (اگرچه کارگران و کشاورزانِ دوره ماقبل سرمایهداری و حتی فئودالیزم!) رنگین و سنگین شده است و ما به زودی آن را از بیخ و بن مصادره خواهیم کرد!»
و ادامه میدادند که: «خصوصاً ما از آن قصۀ دیگر و آن برادر(رفیق!) که به سعی بازوان نان خوردی و آهن تفته و ذوبْ رفته(ذوب شده)را با دستهایش خمیر کردی، بسیار گلهمندتر و شاکیتریم! چرا؟… زیرا از شواهد و قرائنی که سعدی نشان میدهد،چنین برمیآید که نامبرده(!) یعنی همان کارگر ذوبآهن(!)، تا حدودی به طبقۀ کارگر صنعتی و پرولترهای انقلاب سوسیالیستی شغلاً و کاراً(!) نزدیک بوده و باید خیلی خیلی انقلابیتر از این ها و کوبندهتر از اینها حرف میزد و حتی باید همان «برادرک دست بر سینه پیش امیر»ش را هم علیالقاعده یعنی لااقل به سبک گروه مرتجع القاعده، ترور میکرد و…… الخ».
حقیقت این ست که حکیم شیراز، حرف دیگری را و حکمت دیگری را در دل داشته و بر زبان آورده است.
آدمها همان اندازه که به نان و کباب(و به نظر کمونیستها به نان و شراب!) احساس نیاز میکردهاند، آزادی و عزّت نفس یعنی «استقلال» را نیز طالب بودهاند.
به آن هم احساس نیاز میکردهاند و میکنند. البته گاهی فشار نان و کباب(چه وجودش و چه عدمش) ممکن است به حدی برسد و بلایی به صدر و ذیل جامعه بشری بیاورد که موقتاً خدای ناکرده خدا را هم فراموش فرماید، چه رسد به آزادی و عزت نفس و استقلال و استغنا!سه شنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات