آیین‌نامۀ عشق‌ورزی :از همشهری عزیزمان استاد جلال رفیع

مولانا ذرّات همۀ هستی را در حال رقص و سماع و اجتماع می‌دیده، برگ درختان سبز را همواره در مقام دست افشاندن و کف زدن می‌یافته، ابر و باد و موج و دریا و نسیم و باران و رعد و برق و باغ و بوستان را همنوازان یک ارکستر بزرگ در یک عروسی عالمگیر می‌دانسته و آوای آنان را نیز سنفونی حیرت‌آور فرشتگان خداوند در تالار وحدت وجود تلقّی می‌کرده است.

جلال رفیع در یادداشتی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد، وان ناتمام
زانکه تاریخ قیامت را حَد است
«حد» کجا آنجا که وصف «ایزد» است؟

مولانای روزگار سپری شده، تئوری «عقل عاشقانه» را به زندگی آدمی زادگان هبه و هدیه کرده است. انسان روزگار ما نیز در آنجا که نسبت به منازعۀ تاریخی و جهانی خداپرستان و ناخداپرستان اعلام بی‌طرفی و بلاتکلیفی کرده، همچنان عشق را سرمایه حیات خویش خوانده است.

شاید به عنوان مقایسه بتوان در مقابل «عقل عاشقانه»‌ی مطلوب مولوی خداپرست، «عشق عاقلانه» را نیز مطلوب ناخداپرستان روزگار کنونی دانست.

عقل مولوی، سخت صبغۀ عاشقانه دارد. نه آن صبغه و رنگی که فقط بر پوست و پوسته عارض می‌شود، بلکه آن صبغه و رنگی که از ذات و هسته برمی‌خیزد. به تعبیر قرآنی، «صبغهالله» است. زیرا او پیشاپیش، قبل از تحصیل هر نوع معرفت مستقّل عقلی و تجربی، این باور مؤمنانه را (ابتدا سربسته و سپس تئوریزه) پذیرفته است که «عشق»، آفرینندۀ همه جهان است.

«عشق»‌ی که نه تنها کانون همۀ نیرو‌های مادّی و معنوی و منبع فیض رسان همۀ هستی و موتور محرّک همۀ مظاهر و مراتب خلقت، بلکه تنها عشق حقیقی و ذاتی در کلّ عالم وجود است. بیانیّۀ حافظ هم راوی همین نظریّه است: «طفیل هستی عشق‌اند آدمّی و پری».

زبان حال ناخداپرستان روزگار ما این است که ما نیز عشق را از حریم خویش نرانده‌ایم، امّا عشق انسانی و اجتماعی عصر جدید، لزوماً در گرو عشق خدایی و ملکوتی نیست.

عشق، امروز دعوی خودمختاری دارد. آدمیان دریافته‌اند که باید یکدیگر را دوست بدارند، چون زندگی فقط در چنین فضایی است که  دوست داشتنی و آرامش دهنده است.

مولانا منکر این حوزه و این مرتبه از عشق نیست، امّا نظریّه‌پردازی او اوّلاً روایتگر عشقی عمیق‌تر و فراگیرتر و جهان‌شمول‌تر و سابقه‌دارتر است؛ ثانیاً عشق را در همۀ حوزه‌ها و مراتب وجودی‌اش جلوه‌ای از همان عشق ذاتی و حقیقی و ازلی‌یی می‌داند که پیشتر به آن دل باخته است.

عاشقی گر زین سرو گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است

جلال‌الدین محمد، عشق‌های زمینی و دنیایی را در آنجا که طبیعی و مطلوب است، جرقّه‌ای از کانون اصلی و ملکوتیِ همان «عشق ازلی و ابدی» می‌داند. این مرتبه از عشق، تمثیلاً مانند همان علاقه و حبّی است که انسان جستجوگر روشنایی نسبت به پرتو‌های فروافتاده بردیوار بامدادان زندگی‌اش در پایان یک شب ظلمانی بروز می‌دهد. درحالی که آن روشنایی نیز چیزی جز شعاعی از شمس نیست.

شمس، همان کانون پرتو افشان و شعاع افکن و نورآفرینی است که صد‌ها و هزاران و بلکه بی‌نهایت جلوه‌های از این قبیل را در دل دارد و هر بامداد برسر هفت آسمان نثار می‌کند.

برهر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی‌ای شجاع
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو، روْ آبْ جو

حتی عشق‌های ظاهری و صورتی و رنگی‌یی هم که «عشق نَبْوَد عاقبت ننگی بُوَد»، مثل بت‌پرستیِ کسانی است که در مقام ارضای نیاز فطری و خداجویانۀ خویش برآمده‌اند، امّا راه را اشتباه رفته‌اند و مصداق را عوضی گرفته‌اند.

جهان بینی و انسان‌شناسی عرفانی مولوی، عشق و علاقۀ بت‌پرستان را نیز جلوه‌ای و جرقّه‌ای از همان کانون عشق آتشینِ نخستین (کانون عشق الهی) می‌داند که در مصداق‌شناسی به انحراف رفته است.

امّا عصر جدید، منادی عشق انسانی و اجتماعی در جهانی است که گویی لزوماً هیچکس هیچگاه در کانون خلاّقیّت این جهان پرمعمّا، عاشق آدمی نیست و چشم‌انتظار او هم نیست. می‌تواند باشد و می‌تواند هم نباشد!

حدّ اعلای نگاه عاشقانۀ یکطرفه در عصر مدرنیته، همین است که با زبان شاعرانۀ مرحوم سیاوش کسرایی بسرایی که:
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست
ور نیفروزیش، خاموش است و خاموشی گناه ماست

تازه شاعر روزگار ما در مقام تبیین همین نگاه عاشقانۀ یکطرفه‌اش، گوشه چشمی به عصر اسطوره‌ها (افسانه ملّی آرش) دارد.

مولانا، امّا در همان حال که او نیز زندگی را آتشگهی «دیرنده پا برجا» می‌خواند و در خاموشی و فراموشیِ این آتش زندگی‌ساز، واقعاً آدمی را سهیم و متهّم و گناهکار می‌داند؛ مغز و مرکز این زندگی را که همان کانون موّاج و فیّاضِ حیات و هستی است،  آتش افروز همیشگی جهان معرّفی می‌کند. عشق، از آن سوی عالَم می‌آید. او، هم معشوق است و هم عاشق.

عشق، از معشوق، اوّل سرزند
تا به عاشق، جلوۀ دیگر کند

البته اینگونه نیز می‌توان خواند: عشق، از «معشوقِ اوّل» سر زند؛ و در هر حال می‌توان گفت که وقتی نوع و نحوۀ نگاه آدمی چنین باشد، جهان معنای دیگری پیدا می‌کند. هستی با چنین تعریفی به اضعاف مراتب گرم‌تر و گرما‌بخش‌تر و شورانگیزتر و معنادارتر خواهد بود. ببینید، مولانا با همین نگاه، چه غوغایی در کتاب مثنوی و دیوان شمس برپا کرده است. مثنوی محشر عشق و دلدادگی است. قصّۀ لیلی و مجنون است. داستان شیرین و فرهاد است. آیین‌نامه عشق ورزی است.

فرق است میان آن کس که جهان را صامت و بی‌روح و بی‌شعور و بی‌تفاوت و ظلمانی می‌بیند و تنها تلاش می‌کند که به ضرب پایکوبی‌های بنی‌آدم در همین پارتی شبانۀ پنجاه ساله و در همین جشنوارۀ دوروزۀ دنیوی، تا جایی که مقدور است، گرمای زندگی عاشقانه را در شریان‌های ظلمت‌آباد جهان هستی تزریق کند، و آن کسِ دیگر که تمام گسترۀ عالمِ وجود را سرتاسر و سرتاپا مجلس عروسی و عشق می‌بیند و خود نیز به این کاروان نشاط آفرین و کارناوال شادی بخش در پهنۀ بی‌کران کائنات می‌پیوندد.

جلال‌الدین محمد به هرکوی می‌رود و به هر سوی می‌نگرد، در آسمان و زمین، عشق را می‌بیند و حجلۀ معشوق را. به قول بابا طاهر عریان بین: «به دریا بنگرم، دریا تِه بینم، به صحرا بنگرم، صحرا تِه بینم».

مولانا ذرّات همۀ هستی را در حال رقص و سماع و اجتماع می‌دیده، برگ درختان سبز را همواره در مقام دست افشاندن و کف زدن می‌یافته، ابر و باد و موج و دریا و نسیم و باران و رعد و برق و باغ و بوستان را همنوازان یک ارکستر بزرگ در یک عروسی عالمگیر می‌دانسته و آوای آنان را نیز سنفونی حیرت‌آور فرشتگان خداوند در تالار وحدت وجود تلقّی می‌کرده است:

مطربانْ‌شان از درون دف می‌زنند
بحر‌ها در شورشان کف می‌زنند
تو نبینی برگ‌ها را کف زدن
گوش دل باید، نه این گوش بدن

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *