مقاله ویژه میخوانم؛ پس هستم
«دوست دارم بخوانم، بنویسم، بدانم». اینها آرزوهای محمدرضا بود، کودکی که هیچ شناسنامهای آغاز دوازدهمین سال زندگی او را نشان نداد و به تازگی در سرای یاری کودکان امید، میتواند بخواند.
به گزارش مهر، اینجا «سرای یاری کودکان امید» است، سازمان مردم نهادی که کارش آموزش خواندن و نوشتن و مهارتهای اجتماعی به کودکان کار و بدسرپرست است.
اینجا باید قبل از هر آموزشی، شوق یادگرفتن و نشستن پشت میز را در کودکانی که همواره خیابانهای شهر میزبان حضورشان بودهاند زنده کنی. کودکانی که برخی از آنان درگیر مسائل پیچیده اجتماعی و آسیبهای مختلف هستند و مشکلاتی بسیار بزرگتر از قد و قواره آنها زندگی و
آینده شان را تحت تاثیر قرار میدهد.
سکانس اول: چهار راه
بوی اسفند فضای تاکسی را پر میکند و پسرک با چند جعبه دستمال کاغذی میخواهد راننده تاکسی را متقاعد به خریدن آن کند اما موفق نمیشود. شیشه سمت راننده بالا میرود و کودک میان دود اسفند پسرک همکار خود سریع غیب میشود، سرنشینان خودروها با بیحوصلگی به سمت دیگر نگاه میکنند.
سکانس دوم: خانه یاری کودکان امید
محمدرضا که پر از شیطنت است مدام روی صندلی این طرف و آن طرف میرود و یک جا بند نمیشود. انگار عادت به نشستن ندارد. با همان شیطنت کلمات را یک به یک میخواند و شوق عجیبی به خواندن دارد.
محمدرضای ۱۲ ساله بالاخره خواندن را یاد میگیرد، در جایی جز مدرسه. «بابا» را هجی میکند، اما نمیداند پدرش کجاست. «خیابان»، «ماشین»، «سکّه»، «آسمان»، «زمین» و «پرنده» را خوب میشناسد، خوب میخواند.
سروش هشت ساله پر از شیطنت بچگی است و یک جا بند نمیشود. دوست دارد بزرگ که شد پلیس شود. یک تفنگ اسباب بازی شکسته و یک دستبند پلیسی را در دست گرفته است که حتی موقع خواندن از خود جدایشان نمیکند.
اینجا سرای یاری کودکان امید است، مدرسهای که شناسنامه نمیخواهد، مدرسهای که یک روز در هفته دایر است؛ چون این کودکان وقت ندارند، چون خیلی سرشان شلوغ است. این کودکان شاغل هستند و فقط جمعهها میتوانند به کلاس بیایند و خواندن و نوشتن یاد بگیرند.
سکانس سوم: وقتی باید اعتماد کودکان آسیبدیده را جلب کنی
یکی از فعالان سرای یاری کودکان از مشقتهای عجیبی که اعضا و مدرسان این گروه برای آوردن کودکان و علاقهمندکردن آنان به خواندن و نوشتن متحمل میشوند، سخن میگوید.
اکبری میگوید: ترس و بیاعتمادی در وجود این کودکان و سرپرستان آنان موج میزند و جلب اعتماد آنان نیازمند صرف زمان زیادی است تا پا به این سرای یاری کودکان بگذارند و شوق خواندن و نوشتن را که هیچ تصوری از آن ندارند،لمس کنند.
روزهای زیادی باید بگذرد تا اعضای سرای یاری کودکان امید با ترفندهای مختلف، حتی بردن برخی از آنها به زمین خالی پای کوه برای بازی فوتبال، بتوانند آنها را به یادگرفتن جلب و تشویق کنند.
او از سروش هشت ساله و محمدرضای ۱۲ ساله میگوید که برادرند و هیچکدام شناسنامه نداشتند و به مدرسه نرفتهاند اما با دوندگیهای بیشمار اعضای این سرا توانستند شناسنامهدار شوند و خواندن و نوشتن یاد بگیرند.
از زهرایی میگوید که ۱۳ ساله است و به تازگی دارد خواندن یاد میگیرد. بسیار حساس است و دوست ندارد کسی از او بپرسد که چرا نتوانستی به مدرسه بروی؟
سکانس چهارم: فقر مالی یا فرهنگی؟
اکبری از دغدغههای بزرگی میگوید که بر تن نحیف این کودکان کار ریخته است. امیرحسین پدر ندارد و مادرش دچار بیماری و اعتیاد است و شش روز هفته را باید کار کند تا بتواند روز جمعه برای یادگرفتن به سرای یاری کودکان بیاید.
دختر هشتسالهای که مدتها قبل برای یادگرفتن به این سرا آورده شد، سخت درگیر اعتیاد بود و تلاشها برای آموزش او که با اعتیاد به دنیا آمده بود بینتیجه ماند.
این عضو سرای یاری کودکان از دختران و پسران جوانی میگوید که بدون دریافت هیچ حقالزحمهای و تنها با انگیزه کمک به کودکان کار با عشق و علاقه با بچهها ارتباط برقرار میکنند و به آنان آموزش میدهند.
اکبری میگوید: در جامعه ما همه تصور میکنند کمک به این کودکان به معنی دادن پول به آنها است اما این تصور اشتباهی است و مسألهای که این کودکان بیش از هر چیز به آن نیاز دارند رسیدگی به وضعیت فرهنگی و اجتماعی آنها است، چرا که غفلت از این موضوع، آسیبهای اجتماعی این کودکان را دامن میزند و در سالهای بعد سبب آسیبزدن همین کودکان صدمهدیده به جامعه میشود.
سکانس پنجم: حرفهای یک معلم
چند دقیقهای است که در تلاش است تا کلمه «خیابان» را بخواند… امیرحسین مدام از این طرف به آن طرف میرود و بازیگوشی میکند و حواسش پرت میشود اما معلم جوان صبر میکند تا دوباره برگردد. باید بپذیرد که این کودکان عادت ندارند یک جا بنشینند.
او میگوید رفتار امیرحسین از وقتی خواندن یاد گرفته به کلی تغییر کرده است، ترس و اعتماد به نفس پایین اولین چیزی بود که در برخورد با او نمایان میشد اما عزت نفس و رفتار او نسبت به قبل تحول یافته است.
این معلم جوان میگوید یادگرفتن و خواندن و قرارگرفتن در جمع معلمان، هویت تازهای به رفتار و روح این کودکان میبخشد و، هرچند دیر اما بهتدریج، علاوه بر سواد، مهارتهای رفتاری را نیز یاد میگیرند.
او که خود در رشته روانشناسی تحصیل کرده است میگوید: این کودکان برخلاف تصور عموم، هوش پایینی ندارند بلکه به دلیل بدسرپرستی و تربیت نادرست، مهارتهای رفتاری و برخورد درست اجتماعی را نیاموختهاند اما در مراحل یادگیری خیلی سریع پیش میروند و گاهی طی چند ماه میتوانند چند پایه تحصیلی را پشت سر بگذارند.
سکانس ششم: چراغ قرمز
چراغ قرمز میشود و ماشین در کنار بلوار متوقف میشود، این بار دخترکی گل به دست به سمت ماشین میآید، سکانس اول دوباره تکرار میشود و باز از خود میپرسی آیا او به مدرسه میرود؟
شاید یادگرفتن، خواندن و نوشتن تنها روزنه امید باشند برای اویی که جز درآمد روزانه دغدغه دیگری ندارد و فرصت ندارد به فردای خود فکر کند تا به جای تبدیلشدن به جزئی از یک چرخه مخرب تغییردهنده این روند باشد.شاید باید کسی به او یاد دهد که به خودش بیندیشد، کودکی کند، آرزو داشته باشد، لذت یادگرفتن را بچشد و به زندگی زیباتر نگاه کند.
گزارش و عکس از: ثمین مامقانی نژاد