درگذشت علی اشرف درویشیان مرگ «داشی» درپاییز ندا آلطیب
غروب چهارمین روز آبانماه دیگر همه میدانستند رنج و درد مرد «سالهای ابری» به سر رسیده است. همسر و دوستانش تایید کرده بودند که مرد نویسنده آرام گرفته است و یک مرگ پاییزی دیگر رقم خورده بود و اینبار فرشته مرگ بر شانههای علی اشرف درویشیان نشسته بود.
سالها با درد و رنج دمخور بود و شاید عصر آن روز پاییزی دلخوش داشت به آرامش مرگ و با همه کودکان تهیدستی را که سالها برایشان نوشته بود، خداحافظی کرد و راهی جهانی دیگر شد، جهانی که میگویند جهانی است بهتر و شاید کودکان آن جهان دیگر، غم و رنج نداشته باشند و روزگارشان شیرین و سبز باشد و او در اندیشه چنین جهانی رفت تا لب هیچ.
خبر خیلی زود پخش شد و از همان ساعات اولیه دوستان نویسنده و شاعرش دست به قلم شدند تا از نویسندهای بگویند کهزاده سوم شهریور سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه بود.
در تمام آن سالهای کودکی پدرش که آهنگر بود و مشغول کار در کارگاه، قصهگوی بدی هم نبود و با اندک سوادی که داشت، برای پسرکش شعرهای حافظ و باباطاهر را میخواند ولی خودش هم میدانست مادربزرگ قصهگوی بهتری است پس پسر کوچکش را به مادر سپرد و مادربزرگ بود که روزهای کودکی او را با قصهها و افسانههایی از دنیاهای دیر و دور رنگین میکرد و چه کودک قدرشناسی بود که بعدها همه آن افسانهها را در کتاب فرهنگ افسانهها و متلها گردآوری کرد تا بماند برای آیندگان.
به جز مادربزرگ، دیگرانی هم بودند که داستان میگفتند اما تنها قهرمان کودکیاش مادربزرگ بود که قصه میگفت و افسانه نقل میکرد و پسرک داستانهای مادربزرگ را بیشتر از همه دوست میداشت؛ قصهها را آب و تاب میداد. آرام بود و بیعجله سر دل راحت قصه میگفت، مثل و اصطلاحات محلی را هم چاشنی قصه میکرد و عقیده داشت که گفتن متل در روز سبب کسالت و خستگی میشود و همیشه شبها و به ویژه پیش از خواب برای بچهها قصه میگفت.
چه کسی میدانست که پسربچه خود خیلی زود تبدیل میشود به قصهگوی دیگر خانواده و برای خانوادهاش «امیر ارسلان نامدار» میخواند. ۹ ساله بود و شوق قصه گفتن و قصه شنیدن داشت و کتاب «امیر ارسلان نامدار» نخستین کتابی بود که به خانهشان رسید و بهترین دلگرمی بود در شبهای بلند و سرد زمستان آن هم زمستان کرمانشاه.
مانند تعدادی از همسالانش بعد از گذراندن دوره دانشسرای مقدماتی، آموزگاری پیشه کرد و شد معلم کودکان روستاهای کرمانشاه، همان کودکانی که هرگز رهایش نکردند، همیشه در ذهن مرد جوان جایی برای خود باز میکردند و حاضر و ناظر بودند. او را از آن کودکان رهایی نبود، نمیتوانست بغضهایشان، اندوهشان، فقر و نداریشان و آرزوهای کوچک پرپرشدهشان را از یاد ببرد.، صورتهای رنجکشیدهشان مدام جلوی چشمش بود و صداهای معصومشان در گوشهایش.
و نوشت از همه این کودکان چه بسیار داستانها نوشت برای کودکانی دیگر تا بدانند زندگی روی دیگری هم دارد.
و درس خواند تا مقطع کارشناسی ارشد که در سالهای پیش از انقلاب، مقطع بالایی بود، در دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی ادبیات دانشآموخته بود و تا کارشناسی ارشد رشته علوم تربیتی پیش رفت. سالهای عجیبی بود. او که همواره شوق خواندن داشت و ذوق مطالعه، در تهران بیش از پیش خواند از تاریخ بیهقی، سعدی و دوباره حافظ.
اما آن کودکان با آن نگاه بیقرارشان باز هم بودند و او را به دنیای سیاست سوق دادند و دنباله ناگزیر سیاست، زندان بود و او اما باز هم نوشت. نخستین داستانش را در زندان نوشت در سال ۱۳۵۲ و این داستان هرگز رنگ انتشار به خود ندید.
او اما باز هم مینوشت و نوشت. اشتیاق برای نوشتن از دوره نوجوانی در او آغاز شده بود، همان دورهای که دولت دکتر مصدق روی کار بود و مطبوعات از نعمت آزادی بهرهمند شده بودند تا موضوعات مهم روز را مطرح کنند و دامنه این اشتیاق به معلمان مدرسه هم رسید و موضوعات روز را به عنوان موضوع انشای دانشآموزان انتخاب میکردند و نویسنده مورد نظر ما هم که عاشق خواندن و نوشتن بود.
مینوشت و کار سیاسی میکرد، «از این ولایت» را که نوشت، مهمان زندان شد. در فاصله ۷ سال سه بار راهی زندان شد. همین زندان رفتنهای پیاپی او را از شغلش محروم کرد و مشکلاتی فراوان پیش رویش گذاشت آن هم در روزهایی که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود با بانویی که نامش شهناز دارابیان که تا سالهای سال در کنارش ماند و شریک شیرینترین و تلخترین لحظههایش. در سالهای دشوار بیکاری و زندان، ماند به انتظار همسرش که هم نویسنده بود و هم پژوهشگر ادبیات عامه، هم برای بزرگسالان مینوشت و هم برای کودکان. بانو در کنار همسرش ماند و گلرنگ و بهرنگ و گلبرگ را پروراند.
سالهای واپسین به بیماری گذشت و دشواریهای دیگرگونه بر سر راهش بود. اما او که همواره بر عقاید خود ثابت قدم بود، این سختیها را هم تاب آورد و خم نشد تا سرانجام چهارمین روز ماه آبان، فرشته مرگ، دیگر بیتاب شد و رنج بیشتر را بر او طاقت نیاورد. دستش را گرفت تا کوچههای رهایی تا جایی که دیگر کودکانش محتاج نانی و لبخندی نباشند و آفتاب بیمضایقه بر آنان بتابد و روزگارشان را روشن سازد.