اشاره: در شماره های پیشین با بخشی از نگاه دانشجویی نویسنده به شعر استاد شفیعی کدکنی آشنا شدیم و اینک بخش پایانی این گفتار.
***
… نمونهها و نشانههای مبارک از سویی اوج عشق و مسئولیّت و اخلاص و شهامت را به زیبایی برملا میکند، امّا در همان حال از سوی دیگر سایه سنگین بینش و جنبش همهگیر و فراگیرِ ـ به تعبیر خود استاد ـ «جوانی و خامیِ»آن روزگار را فروافتاده بر سر علم و اندیشه و هنر به روشنی نشان میدهد. اگر نبود عمق و عظمت دانش، فضل، هنر و ادب استاد یعنی همان حساب ذخیره ارزی علمی قبلی (اینهم وجهی(!) برای توجیه نخستین کلمه در نخستین پرسش که همان «ارز»یابی باشد)، شعر شفیعی نیز از بهشت هنر به خاک سیاست و سطحینگری و خاماندیشی هبوط میکرد و به سرنوشت اعلامیههای سیاسی و حزبی دیگران (به قول عوام: جوون جاهلا) گرفتار میآمد. شاهکار شعر شفیعی این است که خودآگاه یا ناخودآگاه تا نزدیکی مرزهای خطیر هبوط و سقوط به عالَم ناسوت و ناسورِ سیاستزدگی(!) پیش رفته امّا نرسیده به آنجا بلندپروازانه به سوی ملکوت معنا و لاهوت هنر اوج گرفته است.
البته شیدایی و شیفتگی دانشآموزانی مانند من به استادانی مانند آن بزرگ بزرگوار، با روح نقّادی ناسازگار نیست. تا از عرش کلیات بر فرش جزئیات بنشینیم، طبیعی است که روح نقّادی نیز تیزپروازی کند و فیالمثل این شاگرد هم به سائقه سابقهیی که در عالَم طنز دارد،همچنان شاگردوار آنچه را استاد بهاءالدین خرّمشاهی در نقد تعریف استاد شفیعی کدکنی از «طنز» گفته است، درست یا نادرست پذیراتر خیال کند و در کنز طنز، (با نگاه به ظواهر)،
جواهر تراشتر. یا بازهم فیالمثل چنین پندارد که به قول خراسانیِ ملکالشعرا (بهار): «پندری» اگر خالق «کوچه باغهای نشابور» در شعرِ «نگر آنجا چه میبینی»، به جای واژه «نگر» از جنس همان مصرع مکرر یعنی «ببین» بهره میگرفت، شاید موسیقی ترجیع را دلنوازتر میکرد. شاید. و از این قبیل خیالات که البته قالب غالب مثالی دارد و حتی چه بسا با خطاب و عتاب به شاگرد نهیب بزند که شاید سخن استاد را «تو»یی که فهم نکردهای.
۴ـ اگر خاطرهیی یا نکته گفتنی خاصی درباره ایشان به خاطر دارید…
جواب ۴ـ نخستین بار در مجموعه شعر «حسین(ع) پیشوای انسانها» که آقای «م.اکبرزاده» در مشهد چاپ کرده بود و بعد هم ممنوع شد، شعری از استاد خواندم با تخلّص «م.سرشک». من در آن ایّام در عین حال که محصّل بودم و مرحوم پدرم نیز فرهنگی بود، به دلیل برخورداری از میراث خانوادگی صدا و آواز و موسیقی، اشعار سعدی و سنایی و ناصرخسرو و مولوی و عطّار و حافظ و ابوسعید و باباطاهر و ملکالشعرای صبوری و بهار و پروین و حتی ایرج را در محافل مردمی و مجالس وعظ و خطابه و همچنین در مراسم دانشآموزی (تئاتر و نمایش) و نیز در مواقع سحرخوانی و شبخوانیِ رمضان میخواندم و با همین سرمایه در عید و عزا و جشن و سوگواری حضور مییافتم. یکبار شاید غروب عاشورای سال ۴۶ شمسی در جمع دبیران و ادیبان شهر در صحن پرجمعیت منزل یکی از معاریف ولایت تربت (مرحوم ابریشمی) و بار دیگر شاید سال ۴۷ شمسی در مسجد عماد تربتی، نماینده معروف خراسان در مجلس سنا، در گذر صدر و در جمع انبوه مردم شهر (صبح عاشورا) شعر استاد شفیعی را با سبک و لحن خاصی به آواز خواندم. در محفل نخستین، مرحوم هاشم قهرمان که شاعر و ادیب بود و در محفل بعدی شخص عماد تربتی که سیاسی و سناتور بود، توجّهشان جلب شد و از من پرسیدند که شاعر این شعر کیست؟ مردی از سوی عماد آمد و گفت ایشان سئوالی دارند. پیش رفتم. نام شاعر را پرسید و سرتکان داد. هر دوشان شاعر را میشناختند و هر دو نیز (جداگانه) گفتند: همشهریمان استاد است و بسیار باسواد و برآمده از کدکن (بخش تاریخی نیشابور و بخش جغرافیایی تربت حیدریه).
باز در خاطرهها یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکـش آزادگی افروخته است
من خودم در سالهای دبیرستان علاوه بر شعر، از نام شفیعی هم خوشم میآمد. چون هم قافیه و هم وزن بود با نام معروف اجدادیِ ما: «رفیعی»! ضمن اینکه پسوند کدکنی هم برایم دوستداشتنی به نظر میرسید. زیرا نام روستاها و بخشهایی از قبیل بَردَسکن، کدکن، و نامهای مشابه دیگری (بر همان وزن کدکن) در منطقه گسترده تربتحیدریه و نیشابور و سبزوار برای همه ما نامهایی آشنا و تاریخی بود. البته این منطقه به لحاظ تاریخی در حوزه ولایت نیشابور قرار دارد و گلهگزاری سابق کسانی امثال ما که به خیال خودمان منتقد بودیم و در واقع متوقع بودیم که چرا نام دفتر شعر شفیعی کدکنی «در کوچه باغهای نشابور» است و مثلاً «در کوچه باغهای تربتحیدریه!» نیست، پاسخش همین است که به عرض رسید. صرفنظر از بحث موسیقی واژهها، منطق انتقادی را منطقه تاریخی جواب میدهد.
امّا سالهای دانشگاه. من در سالهای دانشگاه بسیار بیشتر از گذشته شیفته استاد شدم. در آن سالها علیرغم اینکه دانشجویان سیاسی و انقلابیِ معترض به فضای ظاهری و سر و وضع بعضی از دانشجویان یا بقول امروزیها دانشجونماها(!)ی سینهچاکِ دانشکده «ادبیات و علوم انسانی»، نام این دانشکده را به زبان طنز و انتقادْ جور دیگری(!) میخواندند، سیاسیترین شعرهای اعتراض از زبان و قلم زیبا و هنرمندانهی بزرگوار مردی انتشار یافت که او هم در همان دانشکده میزیست و حضورش موجب مباهات عموم دانشجویان بود. بارها و بارها استاد را در جمع دانشجویان میدیدم و به استراق سمع مینشستم و لذّت میبردم و به خود میگفتم: عطّار در کدکن زاده شده امّا به نام عطار نیشابوری معروف است، پس استاد حق دارد که در کوچه باغهای نشابور به سیر و سلوک و کشف و شهود میپردازد. علاوه بر عطار، خیّام را هم در همان کوچه باغهاست که میتوان زیارت کرد. شاید حتی رودکی و فردوسی و ناصرخسرو و مولانا نیز در همان کوچه باغهای بیقرار، قرار گلگشت دارند.
شعر شفیعی در سخنرانیها و اعلامیههای دانشجویان بروز و ظهور داشت. ساواک در سال ۵۳ یکی از صمیمیترین دوستان آذربایجانی را که در دانشکده حقوق دانشگاه تهران همکلاسیمان بود جلو چشمهای مبهوت و غافلگیر شدهی خود من در خیابان ۱۶ آذر (۲۱ آذر) کشانکشان ربود و برد. خشمگین و گریان از این آدمربایی و این فراق شوکاور، با خط درشت و رنگی (خوشنویسیام هم مثل آوازخوانیام بود!) بر روی ورقهای خطّاطی کردم:
تو خامشی که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟!
آنگاه همین ورقه را با همکاری یکی از دوستان (که پسرعمویش دکتر شیخالاسلامی استاد دانشکده ادبیات بود) در تابلو اعلانات کتابخانهی به غارت رفتهی انجمن اسلامی دانشکده حقوق که ویترین سیاسی ایدئولوژیک نیز بود همچون پرچم اعتراض برافراشتیم. دانشجوهایی که نمیترسیدند(!) جمع میشدند و میخواندند و تفسیر میکردند و برایش شأن نزول میگفتند. دی ماه ۵۳ شمسی بود. «دکتر معتضد باهری» استاد حقوق جزای دانشکده و وزیر دربار پهلوی برای ورود به کلاس درس ناگزیر بود از مقابل همان ویترین بگذرد. ایستاد و خواند و چند بار سرجنباند و خشمگین خندید و رفت.
البته روز قبل هم از همانجا عبور کرده بود و ترجمه انقلابی و مبارزاتی آیات قرآن را با رنگ سرخ در همان مکان (متعجّبانه و عصبانی و سر به تأسفْ تکان دهنده) مطالعه کرده بود. بعدها دوستی به من گفت او در نطق قبل از دستورِ کلاس درسش سخت تعریض زده است به چریکهای خرابکار و تروریست و قرآن بر نیزه کن که با کمال تعجّب آیه قرآن کریم را از سوره فجر برداشتهاند و در ویترین کتابخانه انجمن اسلامیشان آیه جدید نازل کردهاند و «فرعون ذیالاوتاد» را فرعون شکنجهگر ترجمه فرمودهاند. لابد سوره فجر را نیز سوره انفجار ترجمه میکنند. (این حاشیه البته از خود من است نه از دکتر باهری)!
حدس میزدیم که باهری به مقامات بالاتر گزارش داده یا خواهد داد. او روز دیگر باید کاسه صبرش لبریز میشد. چون شعر شفیعی کدکنی را همانجا به جای ترجمه آیه «فرعون شکنجهگر» مطالعه کرده و مصرعها را زیرلب زمزمه کرده بود. از آن، واقعاً چه فهمید و بعد در مورد آن چه کرد، نمیدانم. شاید شأن خودش را اجّل از گزارشگری میدانست. ولی به هرحال اجنّه شبانه آمدند و ویترین را شکستند و آیه قرآن و شعر شفیعی را لابد به عنوان سند ترجمهها و سرودههای ضد امنیّت کشور مصادره کردند و به یغما بردند.
امّا ویترین سینهها و حافظهها را که نمیشود شکست. پس از آن، هر دانشجوی دیگری را که میربودند، دانشجویان ـ فردی و جمعی ـ ذکر بر لب، میخواندند: «تو خامشی که بخواند؟ تو میروی که بماند؟ که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند»؟ با هر ربودنی، هر برجای ماندهیی به ویترین تازهای تبدیل میشد و شعر شفیعی را آینهوار به هر سوی میتاباند. ما اکثر العبر و اقلّ الاعتبار. دریغ که اهل عبرت گرفتن ار تجربههای تاریخیمان نیستیم!
سال ۵۴ در مدرسه ملّی زمان (که مدرسهای بود سیاسی در ابتدای یکی از فرعیهای جنوبی خیابان ۴۵ متری سیدخندان) در کنار هادی خانیکی که حالا استاد روزنامهنگاری و ارتباطات در دانشگاه است و محمدرضا شریفینیا که حالا شهره آفاق هنر در عالم سینماست، همزمان و همزبان با دوستان دیگری، معلّم بودم. غروب یکی از روزها، هادی اشارت کرد که با او بیرون بروم. در حاشیه رودخانه قدم زدیم. پرسید: خبر مهّم روزنامهها را خواندی؟ گفتم: کدام خبر؟ گفت: خبر صدور حکم اعدام چند تن از فرزندان مبارز خلق را که در شکنجهگاه مخوف «کمیته مشترک ضدخرابکاری» اسیرند، خواندهای؟ و ادامه داد: «ساسان صمیمی بهبهانی هم یکی از آنهاست. و من میشناسمش. و در دوستی و پاکی و فرزانگی نمونه بود. نمیتوانم این خبر را تحمل کنم. ابرهای همه عالم در دلم میگریند». آنگاه خطاب به من گفت: بخوان!
بخوان به نام گل سرخ در صحـاری شـب
کـه بـاغها همـه بیــدار و بـارور گــردند
بخـوان دوباره بخـوان تـا کبوتـران سپید
بـه آشیـانــه خـونیـن دوبـاره برگــردند
گفتم شعر شفیعی را خواندی؟ من هم شعر شفیعی را میخوانم. زبان شعر او ظرفیّت حمل این لحظههای سنگین و ثقیل را دارد. بلافاصله ـ ناشیانه و با وجود خطرهایی که تهدیدمان میکرد ـ در حاشیه رودخانه و در وسط کوچهای که معبر آدمهای گوناگون و ناشناخته بود، پریشان و زلفافشان و خام و خراب، زدم زیر آواز!
موج موج خزر از سوگ سیـه پوشاننـد
بیشه دلگیر و گیاهـان همه خاموشانند
آن فرو ریختـه گلهای پریشـان در باد
کز می جـام شهادت همه مدهوشاننـد
نـامشـان زمـزمـه نیمشب مستـان باد
تـا نگـوینـد کـه از یـاد فـرامـوشاننـد
آن روز، هردومان، عین ابر بیصبر و مثل شمع بیجمع گریستیم و خواندیم. زبان شفیعی زبان صمیمی ما بود! هنوز هادی از آن شب و آن خاطره یاد میکند، هرگاه نام شفیعی کدکنی را میشنود یا نام صمیمی بهبهانی را یا نام آن آواز خوان غروب را.
همان سال (۵۴) خود من هم ربوده شدم! حدود هفت ماه در سلّول تاریکی که برای یکنفر ساخته شده بود و برای او هم تنگ بود، زیستم و مردم. مردم و زیستم. روزی یکی از همکلاسیهایم همسلّولم شد. یک خراسانی و یک آذربایجانی. مذهبی و غیرمذهبی امّا هر دو سوسیالیست. او به این تصنیف ترکی میآموخت و این به او سرود فلسطینی! … تا اینکه او ناگهان روزی در اوج رنجها و شکنجهها و با پاهای چرک کرده و خونآلود و دردمندش، زبان به شعر خواندن گشود، و باز هم شعر شفیعی:
در آینه دوباره نمایان شدر با ابر گیسوانش در بادر باز آن سرود سرخ «اناالحق»ر ورد زبان اوست.ر تو در نماز عشق چه خواندی؟ که سالهاستر بالای دار رفتی و این شحنههای پیرر از مردهات هنوزر پرهیز میکنند.ر نام ترا، به رمز،ر رندان سینه چاک نشابورر در لحظههای مستیر مستّی و راستیر آهسته زیرلبر تکرار میکنندر وقتی تو روی چوبه دارت، خموش و ماتر بودیر مار انبوه کرکسان تماشار با شحنههای مأمورر مأمورهای معذورر همسان و همسکوت ماندیم.ر خاکستر ترا باد سحرگهانر هرجا که بردر مردی ز خاک رویید.ر در کوچه باغهای نشابورر مستان نیمشب به ترنّمر آوازهای سرخ ترا، بازر ترجیعوار زمزمه کردند.ر نامت هنوز ورد زبانهاست.
سلّول در سلّول گره خورد. سلّول زندان و سلّول بدن زندانی به هم آمیخت. شعر شفیعی از بیغوله، باغ آفرید. هر دو احساس میکردیم که حلّاجیم! آتش تفسیرهای رنگارنگ در نیستان جانمان افتاد. چنانکه پیش از آن، در کوی دانشگاه و در گفتگو با دوستان حقوقدان آذربایجانی (از جمله شاپورغلامرضا سلماسی که سالها بعد به دادگستری پرداخت و بر مسند قضاوت نشست)، همین تعبیرها و تفسیرها را مبادله میکردیم:
ـ منظورش حسینبن منصور حلّاج است.
ـ بله، ولی حلّاج همین قرن، امیر پرویز پویان! حتماً یا احتمالاً؟
ـ راست گفتی. میگوید: «دوباره» نمایان شد.
و میگوید: «باز» آن سرود «سرخ» اناالحق، ورد زبان اوست. و میگوید: «از مردهات هنوز پرهیز میکنند.» و میگوید: «خاکستر ترا، باد سحرگهان، هرجا که برد، مردی ز خاک رویید»!
صمد (همسلّولی) میگفت: مردی «از» خاک رویید. و من مصّرانه اظهار فضل میفرمودم که موسیقی شعر و قواعد اوزان عروض (قدیم و جدید) اقتضا دارد که بگویی: مردی «ز» خاک رویید. و او با آن پاهای مردانهی روییده از خاکش میگفت: نمیفهمم! چه فرقی میکند؟ «از» بهتر است! و من میگفتم: دریغ که شکنجه شده خوبی هستی ولی شعرشناس خوبی نیستی!
گاهی که در روزها و شبهای تلخ و تیرهی دوران سخت و سنگین بازجویی، یک همسلّولی را از سلول انفرادی به زندانهای عمومی (قصر و اوین) میبردند و همچنین گاهی که احتمال میرفت یک همبند از زندانهای عمومی بیرون برود و آزاد شود، دیگری در گوش یا درِ گوش وی میخواند (و باز هم شعر شفیعی):
ـ چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلام ما را!
این همان شعری بود که بسیاری از دانشجویان و زندانیان در مقام ضربالمثل از آن بهره میبردند و غالباً در مناسبتهای مختلف از یکدیگر میپرسیدند:
ـ به کجا چنین شتابان؟!
پس از آزادی، بارها و بارها در صدر بعضی از اعلامیههای سیاسی دانشجویی و نوشتههایی که به دیوار دانشگاه و کوی دانشگاه نصب میکردیم، همین ضربالمثل را تکرار میکردیم. آن روزها، مسلمان مؤمن و مارکسیست ملحد، هر دو به یک نسبت با شفیعی احساس نزدیکی و همدلی و همدردی داشتند. اگر آن همسلّول و همکلاس سوسیالیست، شعر حلّاج (در آینه دوباره نمایان شد) را برای امیر پرویز پویانِ نامآور شده در ماجرای خونین سیاهکل میخواند، همسلّول و همکلاس دیگری که اهل دین و دعا و عبادت بود، شعر دیباچه (بخوان دوباره بخوان) را واگویهیی از نخستین آیه نازل شده بر پیامبر اسلام در غار حرا میدانست: «اقرء»! … بخوان به نام گل سرخ در صحاری شبر که باغها همه بیدار و بارور گردندر بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپیدر به آشیانه خونین دوباره برگردند…
هرکسی از ظنّ خود شدیار من
از درون من نجست اسرار من
در هر دو حال، شفیعی کدکنی نیز باید علیالقاعده (با همه عمق و عظمتش) به منطق «هرمنوتیک» و استقلال معناییِ متن، تسلیم میشد و تسلیم شود. متن، به ویژه اگر زبانش زبان رازآمیز و رمزآموزِ شعر باشد، راه مستقّل خود را در ذهن مخاطبی که مفسّر است باز میکند و در پیچ و خم آزادراه زمان و مکان، پیش میرود. البته همان روزها معلوم بود که صاحب متن مذکور (در کوچه باغهای نشابور)، با صاحبان متنهای دیگر مثلاً با پطروشفسکی روسی و یا مثلاً میرفطروس ایرانی، تفاوتهای اساسی و بنیادی دارد. کارهای دیگر شفیعی در شناساندن عرفان و عارفان، نشان داد که طایر اندیشه او، هم در عمقی دیگر و هم در ارتفاعی دیگر پرواز میکند. مثل پرندگانی که ناگهان از اوج آسمان تا عمق آب فرو میروند و سپس از آنجا تا بلندای بیکران آسمان دوباره اوج میگیرند. البته این را هم گفته باشم که بچههای پرادّعای مجاهد نام و فدایی نام (در زندان قبل از انقلاب) درست در همان حال که به شعر شفیعی عشق میورزیدند، از ذکر این نکته باریک و تاریک علمی ـ به معنای مارکسیستیاش! ـ دریغ نداشتند که: اینان، چه علی شریعتی چه محمدرضا شفیعی چه عبدالحسین زرینکوب چه ناصر کاتوزیان چه اسلامی ندوشن چه مصطفی رحیمی، همگیشان فقط تا پاسی از شب یلدای تاریخ و تا پارهیی از راه دور و درازِ وصول به مدینه فاضله با نمایندگان حقیقی طبقه کارگر صنعتی (پرولتاریا!) یعنی ما(!) همراهی میکنند. پس از آن، در راه و از راه میمانند. به زبان خودمانی «نمیکِشند، میبُرند». و به زبان علمی (!) خرده بورژوایند، آنهم از نوع رمانتیکش. و لابد همه این استنتاجات هم مدلّل به گواهی نامها و نامهای خانوادگیشان!
امّا نفوذ شعر شفیعی محدود نماند به سالهایی که بچههای زندانی سیاسی «کبریتهای صاعقه»اش را گزارش انفجار میخواندند و پس از قرائت آن (در روزهای عید یا پس از ادای فریضه) دست میفشردند و روبوسی میکردند و میگفتند: تقبّلالله انفجاراتکم(!). و نیز محدود نماند به ایّامی که «موج موج خزر»ش را گزارش واقعه سیاهکل میدانستند یا «کتیبهای زیر خاکستر» و «حتی نسیم»ش را رسواگر جشن سلطنتی تاجگذاری میپنداشتند. و کلّ حزب بما لدیهم فرحون.
شعر شفیعی به روزهای انقلاب در سالهای ۵۶ و ۵۷ و پس از آن نیز نفوذ کرد. البته نفوذ و نقش دیگران را انکار نمیکنیم. بسیاری از ما، در همان روزگار بر صدر اطلاعیه شهادت جوانان در روزهای انقلاب و در جبهههای جنگ، سرودههایی از این قبیل را مینوشتیم:
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز،
این آسمـان غم زده غرق ستارهها است،
همچنین، ما (جوانان آن روزگار) علاوه بر اشعار کسرایی و ابتهاج و مصدق و اخوان و شاملو، سرودههای دیگری را که عطرافشانِ احساس و اندیشه جاری در زلال شعر شفیعی بود، با زبان و قلم فریاد میکردیم: تو در نماز عشق چه خواندی؟ یا: بخوان به نام گل سرخ. یا: سفرت به خیر امّا…
به هرحال شفیعی این توفیق را داشته است که در قفای حافظ برای بسیاری از طیفهای اجتماعی: عالمان و ادیبان و محققان، شاعران و هنرمندان و موسیقیدانان، مبارزان و سیاسیّون و انقلابیّون، مرجع فکری و قلبی باشد. و هر سه طیف را نیز، از رهگذر ادبیات ثروتمند ایرانی و عرفانی، و مرا که هنوز در انتهای صف دانشآموزان به ارادت ایستادهام، «سخن ـ سروده»یی چنین بایست و باید تا بیتاب و بیخواب کند:
حسرت نبرم به خواب آن مـرداب
کارام درون دشت شب خفته است
دریـایم و نیست بـاکم از تـوفـان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
مرغ اقبال این شعر همچنان هنوز تیزبال است و پروازدهندهی کلام ناتمام زندهیاد اقبال که فرمود:
میـارا بـزم بـر سـاحـل که آنجا
نـوای زنـدگـانـی نـرمخیز است
به دریا غلت و با موجش درآویز
حیـات جـاودان اندر ستیز است!
کاش فراغ و فرصتی بیش از این میبود و درباره هر شعر شفیعی ـ جدا جدا ـ شناسنامهیی و شهادتنامهیی را که در آن سوی دیگر (در سوی مخاطب، در سوی دانشجوی، در سوی راه برده به روزهای انقلاب و جنگ تحمیلی) نانوشته تدوین شده بود، نشان میدادیم. و کاش میگفتم که دوبار بر سر راهِ رسیدن دانشجویان به جلسه تدریس استاد شفیعی، کنسرت بیهنگام مجلسی و کلاس آواز ناگهانی گلپایگانی سبز شد.
و دانشجویانِ ساواکزده، با این تحلیل که لابد ساواک برای فراموش کردن فاجعه غارت کتابخانههای دانشجویان و دستگیری بسیاری از همدرسان چنین ترتیبات تردیدانگیز و تخدیرآمیزی را فراهم آورده و نیز با این تصّور که لابد چنین برنامههایی شکستن حرمت دانشگاه و شکستن حرمت تدریس استاد و شکستن منزلت شعر شفیعی است، دوش به دوش و دست در دست یکدیگر (بچههای دانشکدههای ادبیات و حقوق و علوم و پزشکی و داروسازی و دندانپزشکی) و با زمزمه «شیپور شادمانی تاتارر در سالگرد فتحر فرصت نمیدهدر تا بانگ تازیانه وحشت رار بر پهلوی شکسته آنانر در آنسوی حصار گرفتار، بشنویم»، همه با هم هر دو برنامه را در دو زمان متفاوت، تعطیلاندند(!) و گفتند: «خواب دریچهها را با نعرهْ سنگ بشکنر دروازههای شب را رو بر سپیده واکن». در حالی که اگر فضا فضای سلامت و نه ملامت و حتی ملامت میبود، آن کنسرت خوب و آن آواز خوبتر هم میتوانست حسّ و حالی از شعر شفیعی را در دل و جان دانشجویان پدید آورد. دریغ از عمق نداشتن و دریغ از تخم استبداد کاشتن.
و کاش فراغ و فرصتی میبود و میگفتیم که در بند دوّم اوین درسال ۵۵ شمسی وقتی شعر مجلّه تماشای تلویزیون را میخواندیم که از زبان رؤیایی شاعر میگفت: «شنبه سوراخر یکشنبه سوراخر دوشنبه سوراخ سوراخر …ر جمعه همه سوراخها در چاه»، چگونه به هوای رویارویی شعر متعهد و شعر متأهل(!)، با پناه بردن به آفریدههای شفیعی و با استشهاد به آن در مداین خیال خویش ایوان بلند استقامت و مقاومت را برمیافراشتیم و به گوش یکدیگر رمزوار میخواندیم: «در این زمانه عسرتر به شاعران زمان برگ رخصتی دادندر که از معاشقه سرو و قمری و لالهر سرودها بسرایند ژرفتر از خواب، زلالتر از آب»[!] هنوز به خاطر دارم که وقتی انتقادات بعضی از بچهها (همانجا، همانسال) اوج گرفت ناگهان با لحن بسیار جدّی گفتم: شما اشتباه قضاوت میکنید.
من ثابت میکنم که شعر «شنبه سوراخ» هم مبتذل نیست، سیاسی است. زیرا دقیقاً مربوط است به روزهای اجرای حکم اعدام زندانیان سیاسی و گلولههایی که بسته شدگان به چوبههای دار سیاست را سوراخ سوراخ میکند! و البته روز جمعه هم اشارتی است به روز پایان، که در آن روز مجموعه سوراخها به چاه بزرگ سقوطِ سیاست و سلطنت میپیوندد!