خاطراتی در باره شهرستان تربت حیدریه اجتماعی، فرهنگی وتاریخی از همشهری عزیزمان علیرضا بختیاری دبیر بازنشسته آموزش و پرورش( بخش خاطرات من قسمت ۱۳ سگی بنام پلنگ )

مطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و یرایشی که از باز خورد آن به بدست می آید بصورت کتابی در دسترس همشهریان قرار گیرد مانند کتاب( قند و قروت روانشاد تهرانچی )ولی با توجه به اینکه حتما همشهریان نظرات . پیشنهاد ، مطلب ، عکس و دستنوشته ای خواهند داشت که بخواهند به ان اضافه نمایند لذا خواهشمند است درصورت داشتن نظر و یا ایده ای در این مورد لطفا با تلفنهای ۰۹۱۵۵۳۱۵۲۳۳ آقایان بختیاری و یا
۰۹۱۲۵۳۳۳۷۹۴خطیبی

( پلنگ)
خانه جدید، اطرافش خالی بود وازبرق هم خبری نبود… همسایه‌ها اندک و با فاصله زیاد…
این بود که شبها به علت تاریکی و خلوت بودن کوچه ، احتمال دزدی و دستبرد به خانه ها مهیا بود، خصوصاً اینکه مرحوم پدر به مقتضای کارش ، شب ها دیرتر به خانه می‌آمد.
به این خاطر سگ کوچک را برای نگهبانی به خانه آورد، نمی‌دانم این حیوان از چه نژادی بود که در مدت اندکی دارای هیکل خیلی بزرگ و ترسناک شده بود.
نام این سگ را( پلنگ) گذاشتیم و حیوان به این اسم واکنش نشان می داد.
آغُلی در کنار حیاط برایش ساختند و و زنجیری که روزها مزاحمتی برای وارد ین نداشته باشد. ولی هیچ زنجیرو طنابی این حیوان را نمی‌توانست نگه دارد .
عادت مرحوم پدر این بود که هرگاه از سر کار برمی گشت، مقداری آرد گندم و جو و دیگر مخلّفات با هم ترکیب کرده وبه اندازه یک توپ تنیس در می‌آورد و جلو حیوان می انداخت.
اصطلاحاً این توده خمیری را (نَواله) می گفتیم گاه، در میهمانی های خودی که صحبت از آشپزی میشد ، پدر به شوخی میگفت :
ما هم از آشپزی خیلی بی خبر نیستیم ، دستپخت من را هنوز نخورده اید !!!…
ایشان موتور سیکلت کوچکی داشت که حیوان به ساعت آمدن و صدای موتوربه علت همزمانی با غذا خوردنش، شرطی شده بود.
به خاطر اندک بودن وسائط نقلیه در آن زمان و کم بودن آلودگی صوتی، صدای موتور را از فاصله خیلی دور تشخیص می‌داد، در این وقت هیچ چیز جلودارش نبود، به شدت زنجیر را از خاک در می آورد و خودش را به کوچه می رساند.
خانه ما کنار کوچه ایی بود که محل رفت و آمد مردم از شهر به چند روستا در اطراف بود،
هیکل بزرگ و پارس های مداوم و خاص پلنگ ، رهگذرانی را که قصد رد شدن از جلو خانه ما را داشتند در دو طرف جاده برای لحظاتی میخکوب میکرد .
پدر با آمدن خودش، شادی را برای حیوان میآورد … او را به داخل خانه آورده و پذیرایی معهود را از او انجام می داد و راه را برای رهگذرانی که از ترس حیوان معطل شده بودند و غرو لند میکردند ، بازمیکر د. ولی خوش مشربی پدر و گفتن وخندیدن با آنها ، مانع اعتراضشان میشد .
این حیوان توجه خاصی به من به عنوان یک کودک چهار پنج ساله داشت و گویا من را به عنوان یک همبازی قبول کرده بود..

من ۲۱
پلنگ
جریان مبهمی از باوفابودن این حیوان در ذهنم باقی مانده است .
نمی دانم به چه علت ، بچه های محل با من درگیر شده بودند ؛ به نظرم دوچرخه کوچکی داشتم و بچه ها می خواستند به زور از من بگیرند و سوار شوند و این موضوع به درگیری انجامید…
(( نمی‌دانم چرا دفعتاًً این موضوع به ذهنم رسید ! اجازه بدهید قبل از ادامه مطلب به آن بپردازم. شاید جمعی از دوستان با خود بگویند: که چه؟!… این حرف‌ها به چه درد میخورد؟!… آنقدر گرفتاری داریم و آنقدر مطالب خواندنی هست که وقتی برای این نوشته ها نیست!…
در جواب باید بگویم: عزیزان! هدف من از نگارش این مطالب ، نه سرگذشت خودم است، نه آشنایی با بزرگان شهر و آداب و رسوم گذشتگان و نه شرح حال بزرگان شهر ؛ که هر زمان مقتضیاتی داشته و دنیا در گذر است ، چرخ بی رحم زمان در گردش است ، هم گُلها و هم لجنها و خارها را باهم ، زیر دنده های بی رحم خود له میکند و میگذرد !
به غیر ازرنگ وبوی الهی مقدسین و تعفّن شدید شیطان صفتان ، تنها اثر کمرنگی از بوی و رنگ گُلها و اندکی از تعفن لجنها بر این چرخ آهنی می ماند ، که آن هم با ادامه این چرخش ، کم کم پاک میشود .
هدف ما، تنها ایجاد یک حس نوستالژیک در خوانندگان، آن هم در این واویلا بازار است.
می دانم – شاید تقریبا- مردم چه گرفتاری ها دارند، بیکاری، گرانی ، بد اخلاقی ها ، مشکلات اقتصادی، مشکلات شخصی و خانوادگی، خدای ناکرده مریضی، بی پولی و …
ولی یک سوال؟
در کجای عالم و در چه زمانی ، از عصر پیدایش انسانها بوده که این گرفتاری ها نباشد؟
چه وقت؟ کجا؟ و چه کسی؟ از عالِم و دانی ، از ثروتمند و فقیر، در این جهان؛ آب خوش از گلویش پایین رفته یا میرود؟
این جا محنتکده است ، اینجا زندان است.
( الدُنیا مَحفُوفهٌ بِالبلاء) (دنیا پیچیده بابلا است)
ولی اینها مطلق نیست .می‌گویند از بد منال که بدتر هم هست. فعلاً انشالله وجودت سالم است و بستگانت در کنارت. قُوت امروزت هم رسیده، پس دم را خوش باش

ابن آدم إذا أصبحت معافى فی جسدک آمنا فی سربک عندک قوت یومک فعلى الدّنیا العفاء

فرزند آدم وقتی تن تو سالم است و خاطرت آسوده است و قوت یک روز خویش راداری ، جهانگر مباش
(بیخیال دنیا)
نهج الفصاحه ص ۱۵۹ ، ح ۲۳
کدام یک از دوستان نزدیک خدا زندگی راحتی داشته‌اند؟
قتل، اذیت، جوانمرگی ، زندان، شکنجه، توهین،….
من با این نوشته ها دوست دارم لحظاتی شما را از مجلس عروسی این عفریته هزار داماد بیرون ببرم
تا کمی گوشها بیاساید، چشمها روپوش لطیف پلکها را برروی خود بکشند و ذهن‌ها بر بال زمان، به گذشته بروند. قربه الی الله…
برسیم به موضوع پلنگ!!!
ولش کن! خدای امروز، خدای دیروز و فردا هم هست…))
…من پلنگ را صدا زدم . نمی دانم با وجود بُعد فاصله و درب بسته حیاط ، این موجود باوفا که خیلی دوستان بی وفای امروزی ، به پای او هم نمی رسند ، چگونه خودش را به مارساند.
هیکل عجیب ا و کافی بود که بچه ها هر کدام مادر یا پدرشان را فریاد کنند وبه گوشه ایی فرار نمایند .ولی عده‌ای که قصد مقاومت داشتند هم ، با شنیدن خرناسهای وحشتناک پلنگ ودیدن دندان های تیزش برای ابراز شجاعت خود جایی پیدا نکرده و جاده فرار را پیش گرفتند.
مرحوم پدر،بعدها این حیوان را به گله داری درروستای صنوبر فروخت ، بعد از ماهها یک روز برای دیدن دوستش ، با همان موتور سیکلت ، به آن روستا میرود که دربین راه ، صدای پارسها ی مداومی را می شنود ، خوب که دقت می کند ، متوجه سگی قوی هیکل میشود که با عجله به سمت او می آید ، وقتی نزدیک میشود ، پلنگ را می شناسد که گله و چوپان را رها کرده و به صدای موتور سیکلت صا حب قبلی اش به این طرف روانه شده است .
مرحوم پدر می گفت :همینکه به من رسید چنان حرکاتی از خود نشان میداد که اشک در چشم من جاری شد .خودش را به لاستیک موتور می مالید، دور من می گشت ، گاه سر دوپا بلند میشد ، دم تکان میداد…
تا چوپان رسید ، به او گفتم به اربابت بگو فلانی سگ را برد ، برای پس گرفتن پولش ، او را خواهم دید.
به خانه دوستم رفتم ، ناهار در بالاخانه ایی بود ، پلنگ از پله ها بالا آمد و جلو درب اطاق نشست ، صاحب خانه میخواست اورا براند ،گفتم نه … باشد .
در برگشت مقداری می رفتم ، تا حیوان به له له می افتاد ، می ایستادم تا خستگی بدر کند و… تا به شهر رسیدیم .
مدتی پلنگ با ما بود ، تا اینکه گله داری از خواف او را خرید و با خود برد و دیگر این حیوان باوفا را ندیدیم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *