خاطراتی در باره شهرستان تربت حیدریه اجتماعی، فرهنگی وتاریخی از همشهری عزیزمان علیرضا بختیاری دبیر بازنشسته آموزش وپرورش (قسمت بیست و پنجم روان پریشها )
مطالبی که در ذیل ملاحظه میفرمایید در واقع خاطرات همشهری عزیزمان اقای علیرضا بختیاری است که با تشویق دوستان و اینجانب قرار شد در سایت تربت ما درج شده و پس از تکمیل و یرایشی که از باز خورد آن به بدست می آید بصورت کتابی در دسترس همشهریان قرار گیرد مانند کتاب( قند و قروت روانشاد تهرانچی )ولی با توجه به اینکه حتما همشهریان نظرات . پیشنهاد ، مطلب ، عکس و دستنوشته ای خواهند داشت که بخواهند به ان اضافه نمایند لذا خواهشمند است درصورت داشتن نظر و یا ایده ای در این مورد لطفا با تلفنهای ۰۹۱۵۵۳۱۵۲۳۳ آقایان بختیاری و یا
۰۹۱۲۵۳۳۳۷۹۴خطیبی تماس حاصل فرمایید و یا با تلگرام با همین شماره ها نظرتان را ارسال فرمایید با سپاس از همکاری صمیمانه شما
( خاطرات قسمت بیست وپنجم)
روان پریشها
یکی از مشکلات بزرگ در برگشت از مدرسه به محله حُسنی، برخورد با یکی دو نفر از افراد روانپریش آن زمان بود که به اسم (دیوانه) در شهر رها بودند و گاه و بیگاه خصوصاً تابستان که آفتاب سوزان، اوضاع روانی آنها را بیشتر به هم میریخت و یا هنگام گرسنگی و عصبانیت، مزاحم زن و بچه های مردم می شدند.
این بندگان خدا که مادرها هم در ترس بچه ها از آنها بی تا ثیر نبودند ، چند نفری بودند و هر کدام منطقه خاصی را برای ولگردی داشتند.
( ی) یکی از آنها بود که (محله حُسنی) را در حیطه گشتزنی داشت.
این بنده خدا، طوری که تعریف میکردند از هیکل و تیپ خوبی برخورداربوده و به همین خاطر ، (گماشته) خانه یکی از افسران عالی رتبه ارتش مستقر در تربت می شود که متاسفانه زن بی مبالات وی ، دامی برای این بینوا پهن می نماید.
خدا عالم است طوری که عده ای می گفتند ،( هَیتَ لَک)* این زن توسط (ی) پاسخ داده میشود یا نه؛ آن از خدا بیخبر، با دادن غذا یا دارویی، این جوان را دچار روان پریشی کرده تا مشتش پیش مردم باز نشود…
جالب بود که یکی از سرودهایی که به سربازان پادگان ها در آن زمان به عنوان ( تَشجیع)* یاد میدادند، سرود( ای ایران ای مرز پر گهر) از( مرحوم حسین گل گلاب) بود.
این بنده خدا، بعد از گذشت سالها از زمان سربازی هنوز در همان دوران به سر میبرد و سرود(ای ایران ) را با آواز بلند در کوچه ها می خواند.
آقای (علی اکبر عبدالرشیدی) خبرنگار سابق ایران در دفتر صدا و سیمای لندن، در کتاب( گفتنیهای) خود، به نوع دیگری از همین روانپریشی اشاره دارد که آوردن آن ماجرا هم دراینجا، بی مناسبت نیست .
ایشان زمانی که از کرمان برای ادامه تجصیل به تهران می آید، در خانه یکی از آشنایانش که در خانه های سازمانی ارتش و داخل یک پادگان قرارداشته منزل می کند .
خانمی به نام (خدیجه) با سنی در حدود ۲۵ الی ۳۰ سال ، ظاهراً سالم و عاقل که در امور خانه ارباب هم، نهایت سعی در نظافت و رُفت و روب و طبخ غذارا دارد.در خانه این فرد کار می کند
آقای عبدالرشیدی می نویسد:
یک روز پنج شنبه متوجه شدم خدیجه ،لباس قرمز رنگ وزیبایی پوشیده وبه ظاهرخود ش رسیده و چمدان مسافرتی خودش را بسته است .
سوال کردم :خدیجه خانم کجا می رود؟
صاحبخانه با خونسردی و لبخند برلب جواب داد:
دیگه خدیجه میره!…
من تعجب کردم. چگونه صاحبخانه از رفتن این خدمتکار مخلص و منظم ، ناراحت نیست وبا بی تفاوتی برخورد میکند؟
پس از رفتن خدیجه ، یکی دو ساعت نگذشته بود که متوجه شدم خدیجه خانم با ناراحتی برگشت و چمدانش را کنار گذاشت و شروع به کارهای معمولی کرد.
از صاحبخانه پرسیدم: چرا خدیجه برگشت و چرا ناراحته؟
. گفت: رفتن و آمدن خدیجه جریانی داره، او اگرچه ظاهراً سالمه، ولی مقداری از نظر روانی مشکل داره!…
چندین سال قبل ،او با یکی از افسران وظیفه که در تهران مشغول خدمت بود آشنا میشه ، و آن جوان هم به خدیجه قول ازدواج میده ، مدتی این ارتباط ادامه داره، تا اینکه اون افسر ترخیص میشه و به خدیجه میگه:
روز پنج شنبه در فلان مکان حاضر باشه که میخواد او را با خودش به شهرستان ببره و اونجا ازدواج قانونی داشته باشن.
خدیجه که یک دل نه صد دل، عاشق این جوان شده، وسایل خودشو جمع می کنه و همین پیراهن را می پوشه ولی وقتی در محل حاضر میشه ، اثری از آن افسر جوان و بی مروت نمیبینه !!!…
الان چندین ساله ، هر روز پنجشنبه، خدیجه لباس می پوشه و چمدونشو آماده میکنه و با شادی با اون محل می ره ومدتی منتظر میمونه و دست خالی برمیگرده!
ما وقتی حالت این دختر بینوا رو دیدیم ، با پرس وجو، آدرس اون افسر رو یافتیم ، الان اون افسر ازدواج کرده و یکی دوتا فرزند هم داره.
ما با او تماس گرفتیم که لااقل یک مرتبه تهران بیا تا این بدبخت ، تورو ببینه، شاید حالش تغییر کنه…
و اتفاقاً یک مرتبه هم آمد و از ما سر زد. ولی خدیجه به اوتوجهی نکرد و او را نشناخت !او اسیر همون افسر جوون چندین سال قبله که تو ذهنش تصویرکرده !!!…
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد…
با سلام جناب بختیاری گرامی ای کاش در مورد بقیه روان پریشان هم بیشتر مینوشتید از جمله محمد علی ، حسن آقا که اولی در منطقه مرکز شهر ودومی درمحله محل شیب بود جالب است نمیدانم چه مشکلی برای محمد علی پیش آمده بود که عده ای که اورا اذیت و آزار میرساندند میگفتند مندلی کلید چرخ را بده و یا میگفتند مندلی بقال باشی مرده و اواز این بابت خیلی ناراحت میشد و شروع به فحش و دنبال کردن انها می پرداخت