ادامه خاطرات دوران اقامت خانم زهره فروغی در تربت حیدریه تحت عنوان ( غریبه ای درشهر ) باز هم برای همشهریان تربتی رادر مدت شش ساله اقامتشان در شهرمان را باز گو مینمایند ضمن سپاس از این بانوی محترم آرزوی تندرستی و توفیق روز افزون را برای ایشان و خانواده محترمشان آرزومندم ( کاظم خطیبی )
ما در پاییز وارد تربت شده بودیم و چون سال تحصیلی شروع شده بود برای هر گونه در خواست انتقالی چه دائم چه موقت یا اضطرار دیر شده بود و من مجبور شدم یکسال مر خاصی بدون حقوق بگیرم.خانه ی سازمانی کارخانه ی قند نیاز به تعمیرات و ساخت و سازهای نو داشت که ممکن بود ماهها طول بکشد پس ما یک طبقه آپارتمان در یکی از کوچه های خیابان مظفریه اجاره کردیم . با تحقیقاتی که انجام دادیم فهمیدیم که مدرسه ی ابتدایی امام حسین یکی از مدارس بسیار خوب شهر است و اتفاقا در آن زمان این مدرسه هم در یکی از کوچه های بن بست و باریک خیابان مظفریه بود تصادفا کوچه ای ذقیقا روبروی همان کوچه ای که خانه ی ما آنجا بود . طوری که از خانه تا مدرسه را می شد در طی ۵ یا ۶ دقیقه پیمود . دخترم را در همان مدرسه ثبت نام کردم .مسیر آنقدری نبود که برایش سرویس رفت و آمد بگیرم ،از طرفی تنها هم نمی شد برود و بیاید .
از آنجا که خودم به مدرسه نمی رفتم قرار شد که هر روز خودم او را به مدرسه ببرم و ظهر ها هم به دنبالش روم . صاحبخانه ی ما که خودش در طبقه ی پایین زندگی می کرد چندین با گفت : نیازی نیست که شما بچه را ببرید و بیاورید ماشالله بزرگ هست و راه نزدیک ….
ولی ما می ترسیدیم همسرم میگفت اگر توی این کوچه ی خلوت کسی بچه را بدزدد چه ؟ و من هزاران فکر ترسناک به سرم می زد . پس از چندین هفته که رفتم و آمدم کم کم با اهالی کوچه آشنا شدم . و آرام آرام قیافه های غریب همسایه ها برایم آشنا شد . معلم و مدیر مدرسه چندین بار به من گفتند بگذارید بچه خودش بیاید و برود راه امن و کوتاهی هست اینجوری بچه را بی دست و پا بار می آورید . اما من همواره به سارا تاکید می کردم که کدام گوشه بایستد و تکان نخورد تا من بروم دنبالش و البته می دیدم که حتی بچه های کلاس اول خودشان تنهایی رفت و آمد می کنند . مگر آنهایی که مسیرشان دور بود و سرویس رفت و آمد داشتند .
من روز ها تقریبا هیچ کاری نداشتم که انجام دهم کارهای خانه و پخت و پز خیلی زود تمام می شد . در تربت سینما و تاتر نبود . گاهی عصر ها با ماشین در شهر دوری می زدیم و خریدی می کردیم به باغ ملی یا پارک نهم دی سری می زدیم که همه شان بعد از دو سه هفته تکراری شده بود .
تقریبا تمام روز را در خانه بودم و بهترین فرصت برای مطالعه بود برای اینکه همه ی کتابهای نخوانده و تلنبار شده ام را بخوانم . روزها که همسرم در کارخانه و سارا در مدرسه بود من در دنیاهای متفاوتی که در کتابها بود زندگی می کردم .
در هیچ دوره ای از زندگی ام اینقدر فرصت برای مطالعه نداشتم . روزها طولانی بود و زمان کش می آمد و من همانطور که در آن آپارتمان طبقه ی دوم بوده و تنها منظرم کوچه خالی و خلوت بود در دنیاهای دیگر و کشور های مختلف سیر می کردم . در همان چند دقیقه ای که از خانه بیرون می رفتم مردم غریبه با من احوال پرسی می کردند . خانه هایشان را نشان می دادند و اگر بچه ای هم سن و سال سارا داشتند از سارا دعوت می کردند که گاهی برود و با بچه شان بازی کند . کم کم قیافه های مردم آن محل برایم آشنا شد . یک روز که غرق در یک رمان شده بودم متوجه گذشت زمان نشده کلا زمان و مکانم را از یاد برده بودم ناگهان متوجه شدم که حدود سی دقیقه از زمان تعطیلی مدرسه گذشته است . مثل برق از جایم پریدم و تند تند لباس پوشیدم .خدا خدا می کردم که بلایی سر سارا نیامده باشد ناگهان صدای زنگ در بلند شد و من که نزدیک بود قلبم از دهانم خارج شود سراسیمه به سمت در رفتم و سارا را دست در دست مدیر مدرسه دیدم و بی اختیار پرسیدم : چی شده ؟
گفت : چیزی نشده گفتم سارا جان تنها منتظر نماند آوردمش .
گفتم : واقعا ببخشید . چرا شما زحمت کشیدید ؟
گفت : والا یکی از بچه های پنجم مان که ته همین کوچه هستن گفت با من بیاید ولی من گفتم نه بابا این مادرش خیلی حساس هست خودم می برم تحویل مادرش می دم .
دو باره عذر خواهی کردم و او گفت:این کار هر روزم هست من تا مطمئن نشم که بچه ها همه رفته اند مدرسه را ترک نمی کنم . نمی شود که بچه مان رو پشت در مدرسه بگذاریم و برویم خانه .
او رفت و برای من عجیب بود که مدیر خودش دست بچه ای را بگیرد و با پای پیاده به خانه اش برساند . چند لحظه خیلی ترسیده بودم . اما حالا می دانستم که خیلی هم تنها نیستم در این شهر کس دیگری هم هست که مراقب سارای من باشد .
باز هم هر روز سارا را می بردم و می آوردم اما دیگر کوچه آنقدر هم غریبه و ترسناک نبود. آنجا مردمی بودند که زود آشنا می شدند . در حالی که مردم ِغریبه در شهر های بزرگ همیشه غریبه می مانند .
زهره فروغی ادامه دارد ….