نماد تلفیق فرهنگى به مناسبت سالگرد جمالزاده، پدر داستان کوتاه در زبان فارسی – استاد محمود دولت آبادى
امروز مصادف است با بیست و چهارمین سالگرد درگذشت استاد جمالزاده، پدر داستان کوتاه در زبان فارسی و آغازگر سبک واقعگرایی در ادبیات فارسی. سید محمدعلی جمالزاده (۲۳ دی ۱۲۷۰ در اصفهان ـ ۱۷ آبان ۱۳۷۶ در ژنو) نویسنده و مترجم و آغازگر سبک واقعگرایی در ادبیات فارسی است. وی فرزند سید جمالالدین واعظ اصفهانی ـ از سادات صدر ـ بود که در جریان مشروطیت فعالیت میکرد. محمدعلی حدود دوازده سال داشت که پدرش او را برای تحصیل به بیروت فرستاد. در همین ایام بود که اوضاع کشور دگرگون شد و محمدعلی شاه قاجار مجلس را به توپ بست و پدر جمالزاده به شهادت رسید. بدین ترتیب دوران جوانی تا کهنسالی جمالزاده در اروپا و بهویژه سوئیس گذشت. با این حال او هرگز از ایران غافل نشد و صادقانه گفت: «من خوب میدانم که ما ایرانیان به چه اندازه مدیون فرنگیها هستیم و در عین حال دلم میخواهد که بعضی از هموطنانم تصور ننمایند که فرنگیها در زمینه فکر و حکمت و معرفت همه چیز دارند و ما هیچ نداریم و آنها از ما هیچ نگرفتهاند و ما باید همه چیز را از آنان بگیریم. آرزوی من این است که جوانان ایرانی وقتی آثار دکارت را مطالعه میکنند، با آثار غزالی و امثال او هم آشنایی حاصل نمایند و از آنها یکسره غافل و بیخبر نمانده، کأن لمیکن نپندارند.» حاصل عمر جمالزاده در چند حوزه چنین است:
داستان: یکی بود و یکی نبود (۱۳۴۰ق)، دارالمجانین (۱۳۲۱)، عمو حسینعلی (۱۳۲۱)، صحرای محشر (۱۳۲۳)، قلتشندیوان (۱۳۲۵)، راه آبنامه (۱۳۲۶)، معصومه شیرازی (۱۳۳۳)، سروته یک کرباس (۱۳۳۴)، مجموعه تلخ و شیرین (۱۳۳۴)، شاهکار (دو جلدی؛ ۱۳۳۷)، مجموعه کهنه و بپنو (۱۳۳۸)، غیر از خدا هیچکس نبود (۱۳۴۰)، آسمان و ریسمان (۱۳۴۳)، قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار (۱۳۵۳)، قصه ما به سر رسید (۱۳۵۷).
تاریخ و ادبیات: گنج شایگان (۱۳۳۵ق)، تاریخ روابط روس با ایران (۱۳۷۲)، پندنامه سعدی یا گلستان نیکبختی (۱۳۱۳)، قصه قصهها (۱۳۲۱)، بانگ نای (۱۳۳۷؛ داستانهای مثنوی مولانا)، فرهنگ لغات عوامانه (۱۳۴۱)، طریقه نویسندگی و داستانسرایی (چاپ شیراز)، سرگذشت حاجیبابای اصفهانی (۱۳۴۸)، اندک آشنایی با حافظ (۱۳۶۶).
اجتماعی و سیاسی: آزادی و حیثیت انسانی (۱۳۳۸)، خاک و آدم (۱۳۴۰)، زمین، ارباب و دهقان (۱۳۴۱)، خلقیات ما ایرانیان (۱۳۴۵)، تصویر زن در فرهنگ ایرانی (۱۳۵۷).
ترجمه: قهوهخانه سورات یا جنگ هفتاد و دو ملت (از برناردن دوسن پیر؛ ۱۳۴۰)، ویلهلم تل (۱۳۳۴؛شیللر)، داستان یشر (هندریک وانلون؛ ۱۳۳۵)، دون کارلوس (مولیر؛ ۱۳۳۵)، خسیس (مولیر؛ ۱۳۳۶)، داستانهای برگزیده از چند نویسنده خارجی (۱۳۳۶)، دشمن ملت (ایبسن؛ ۱۳۴۰)، داستانهای هفت کشور (۱۳۴۰)، بلای ترکسن در ایران قاجاریه (بلوک ویل؛ ۱۳۴۹)، قنبرعلی جوانمرد شیراز (دوگوبینو؛ ۱۳۵۲)، سیروسیاحت در ترکستان و ایران (هانری موزر؛ ۱۳۵۷)، جنگ ترکمن (دوگوبینو؛ ۱۳۴۹).
مقالات: جمالزاده بیش از ۳۰۰ مقاله پژوهشی در قلمرو ادبیات و تاریخ و تصوف دارد.
جمالزاده در سال ۱۹۶۵ نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و سال بعد نیز در یک قدمی جایزه بود. داستانهای وی انتقادی، ساده، طنزآمیز و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحات عامیانه است. او طبق موافقتنامهای که در مهر ۱۳۵۵ با دانشگاه تهران به امضا رسانید، تمام حقوق ناشی از چاپ آثارش را به دانشگاه واگذاشت تا بخشی از آن صرف خرید کتاب برای کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران بشود؛ بخش دیگر آن به عنوان «بورس تحصیلی جمالزاده» به دانشجویان ایرانی بیبضاعتی تعلق بگیرد که مشغول تحقیقات ادبی و تاریخی خواهند بود و بخش سوم به یک مؤسسه خیریه در اصفهان تخصیص یابد.
همچنین جمالزاده کتابخانه خود را به کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بخشید و کلیه سهام شرکت سیمان را برای کارهای خیر به دانشگاه تهران واگذار کرد. آنچه در ادامه میآید، بخشهایی از سخنرانی استاد دولتآبادی است (ذیل عنوان جمالزاده، نماد روشنفکرى ایرانى در تلفیق تمدن خودى و غربى) در «شب جمالزاده» که ۲۱ آبان ۸۵ برپا شد و با حدی از تلخیص و تبدیل آن به سبک نوشتاری تقدیم میشود.
وحدت در عین دوگانگى
استاد جمالزاده شخصیت قابل مطالعهاى براى ما ایرانیها و همچنین براى اروپایىها بایستى باشد. جمالزاده نماد تلفیق فرهنگى و آداب و عادات است. شاید بشود گفت نشانى از وحدت در عین دوگانگى است یا نشانى از دوگانگى در وحدت. جمالزاده تربیت اروپایى پیدا کرده بود. بدیهى است؛ زیرا پدر مرحومش سیدجمال واعظ اصفهانى، او را در حدود یازدهسالگى فرستاده بود برود بیروت که سرنوشت او را برد طرف اروپا و سرانجام در سوئیس مستقر شد. او در ارتباط با من به واسطه نامه هایش، یک نکته را بدون اینکه به زبان بیاورد، یادآورى مىکرد و آن داشتن نظم و دقت و احساس مسئولیت در مقابل دیگران بود. فکر مىکنم که این طرز رفتار در وقتشناسى و دارا بودن نظم، از فرهنگ اروپایى مىآید. وقتى جمالزاده به واسطه یک دوست قدیمىاش مرا پیدا کرد، تقریبا هر هفته دو نامه برایم مىنوشت. من سعى مىکردم که جواب استاد را بدهم؛ اما او مقید جواب نبود. هر هفته نامهاش مىآمد. یک بار نوشتم: «استاد عزیزم، من واقعا آن نظم و دقت و وقت و ترتیب خاصى که باعث مىشود اینقدر لطف داشته باشید، نمىتوانم داشته باشم؛ یعنى دقیقا یک نویسنده بىنظم هستم که نظم خودم را هنگام کار در بىنظمى پیدا مىکنم و واقعا نمىتوانم هر هفته به شما نامه بنویسم. بنابراین پدر عزیز، مرا ببخش اگر نامه نمىنویسم، معنایش این نیست که به شما ارادت ندارم. به واقع من و همه دوستداران ادبیات مدیون شما هستیم.» ایشان قانع شد.
نامه هایى که براى من نوشته، بسیار جذاب است و نشان از یک روحیه شاداب و زنده و نامیرا دارد. در جایى مىگوید: دولتآبادى عزیز، در فکر این باش که یار جوانى پیدا کنى و بروى در کوهسارهاى زیباى ایران، در کنار رودخانه ها و در میان علفزارها، با او بگویى و بخندى و شاد باشى و زندگى را چنین و چنان کنى. البته او نمىدانست که زندگى کردن در چنان بهشتى که او ترسیم مىکند، مقدور و مقدر نیست. جمالزاده واقعا از تربیت اروپایى برخوردار شده بود و از خوانده هایم مىدانستم که او مثل کانت به موقع بلند مىشود، به موقع از پله ها مىآید پایین، به موقع مىرود کارش را انجام میدهد و به موقع برمىگردد. در عین حال، یک لحظه ذهنش از ایران، ادبیات ایران و جامعه ایران غافل نبود و براى من حیرت انگیز است که نوشته: تا این دو کتاب شما را که به دستم رسیده، نخواندم، آسوده نشدم. جالبتر اینکه او در سنین ده ـ یازده سالگى از کشور خارج مىشود. در روانشناسى میگویند و در تجربه شخصى دیدهام که انسان، بهخصوص اگر بنا باشد هنرمند باشد، بهترین ایام یادگیرى یا آموزش ناخودآگاهش، تا سنین ده ـ دوازده سالگى است؛ چون تأثیرپذیرى انسان در دوره کودکى تا نوجوانى بسیار زیاد است و جمالزاده این دوره را در ایران بوده.
یک نکته جالب در باره مرحوم پدر جمالزاده خواندهام، این است که روى پشت بام نشسته و دارد به ابرها نگاه مىکند و به پسرانش مىگوید: به من بگویید که چه شکلهایى مىتوانید از داخل ابرها ببینید و تصور کنید؟ جمالزاده مىگوید به نظرم این تخیل و تصور داستاننویسى و تأثیرش را، از آن بعدازظهرى گرفتم که پدر به من ابرها را نشان داد و گفت: تصور کن و بگو چه اشکالى مىبینى. پدر جمالزاده منبر مىرفت و جزو روحانیون مخالف استبداد بود. ما وقتى که از جمالزاده صحبت مىداریم، آنچه به ذهنمان مىآید، ساده نویسى است. ساده نویسى جمالزاده از کجا مىآید؟ تا پیش از آنکه جمالزاده و قبل از او علامه دهخدا و قبل یا همزمان با او، شخصیتهایى مثل تقى زاده، ذکاءالملک و شخصیتهایى از این دست و پیش از آنها نویسندگانى مثل مراغه اى و آخوندف پدید بیایند، ادبیات ما در حقیقت نبود.
کتاب بسیار مهمی در نقد ادبى به نام «نور و ظلمت در ادبیات ایران» مىگوید: بعد از سعدى تا آستانه مشروطیت، ادبیات ما در حقیقت چیزى نیست که بشود آن را به حساب آورد. البته شعرا بهتر مىدانند که در این وسط فقط سبک هندى هست؛ اما در دورهاى که آزادیخواهى در ایران شروع مىشود و روشنفکران خواهان شورا مىشوند و مىخواهند که جامعه از حالت استبدادى به نظام پارلمانى تغییر بکند، شاید مهمترین نکته در آن ایام، زبان باشد؛ زبان فارسى آنگونه که مردم و عوام بفهمند. اما در جمالزاده چگونه انعکاس پیدا کرد؟
واعظ مردمی
پدر جمالزاده منبر مىرفت و در میان روحانیون آن زمان، از معدود شخصیتهایى بود که به زبان کوچه با مردم صحبت مىکرد و کمتر مخاطبهاى خودش را با جملاتى که قابل درک براى عوام نیست، مخاطب مىگرفت. این نوع سخن گفتن، یعنى واژگان عربى را در نحو فارسى یا فارسى را در نحو عربى به کار بردن، یکى از شیوه هاى گویشى است که در نثر داستانى جمالزاده، به طعنه و طنز وجود دارد. زبانى که جمالزاده نقدش مىکند و دیگر زبان پرسوناژى است که باز فارسى را در نحو فرانسوى یا فرانسوى را در نحو فارسى به کار مىگیرد که اینهم از نظر او به اصطلاح فرنگىزده یا غربزده است، آنگونه که مرحوم آلاحمد این اصطلاح را آورد. و یکى هم هست که او هم از اسلامبول آمده. در آن فضا (اتاق بازداشتگاه)، این شخصیت هم باز مشکل زبانى دارد و جمالزاده با ریزبینى و ظرافت تمام رمضان (یک آدم ساده و عامى) را در آن مجموعه قرار مىدهد که زبان هیچکدام از آن آدمها را نمىفهمد و چون وارد بندر انزلى شده اند و در مرکز هم یک اختلافى به وجود آمده، اینها را مىگیرند و مىبرند زندان.
جمالزاده به زبان توجه خاص داشت و «زبان» در جنبش مشروطیت نقش عمده داشت؛ زیرا مردمى که روشنفکران و روحانیون مترقى از آنها مىخواستند در مقابل استبداد بایستند، زبان میرزابنویسهاى آن ایام را نمىفهمیدند؛ پس مىبایست زبانى پدید مىآمد که مردم آن را بفهمند: چه در پاى منبرها، چه در سخنرانىها، چه در مکتوبات که در خارج از کشور چاپ مىشد و به داخل کشور مىآمد. از این لحاظ، پدر جمالزاده شخصیت بسیار جالبى است. محض نمونه، تقى زاده که در مشروطیت شخصیتى بود، نقل مىکند پدر جمالزاده روزى بالاى منبر مىگفت: شاه در فصل زمستان، با ملازمین دربار براى شکار به جاجرود یا لار رفته بود و شب را در آنجا خیمهها برافراشته، مشغول تفریح و خوشگذرانى بودند. از شدت باد، طناب را نگاهدارى خیمهها در طوفان، ممکن نمىشد. پس عدهاى سرباز صدا کردند و حکم دادند هر کدام گوشهاى و طنابى از چادر را محکم گرفته، با تمام زورشان به زمین بچسبانند که باد نتواند بکَند. پس محمدعلى شاه شب را به فراغت خاطر عیش کرد و سربازها در بیرون، در سرماى سخت، چادرها را نگاه مىداشتند. صبح که هوا روشن شد و حضرات از خواب بیدار شدند، حاجبالدوله حضور شاه آمد و عرض کرد: «قربان! دیشب این سربازها تصدق شدهاند»؛ یعنى از سرما مردهاند.
آنوقت آن مرحوم خطاب به مردم مىگفت: «اى بابا، اى مسلمانان! آخر از سرباز هم میخ مىتوان درست کرد؟ و انسان را به جاى میخ طویله استعمال نمود؟» این پدر جمالزاده است که در یکى از همین منبرها از مردم مىپرسد: «مردم، شما چى مىخواهید؟ فکر مىکنید چى مىخواهید؟» مردم جواب مىدهند که مثلا نان و آب مىخواهند و این یک نوآورى است در منبر که خطیب از مردم نظر بخواهد و آنها نظرشان را بگویند. یکى مىگوید نان، یکى میگوید آب و چه و چه. پدر جمالزاده میگوید: «نه، شما قانون مىخواهید! ما مردم ایران قانون مىخواهیم.» مىدانیم که در آستانه مشروطیت، یک روزنامه معروف به نام «قانون» بود که میرزاملکمخان آن را منتشر مىکرد؛ بنابراین جمالزاده از هر حیث خیلى زیر تأثیر پدر و مدیون اوست. فردوسى حکیم مىفرماید:
پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
در خاطرات آقاى جمالزاده آمده است که در دو نوبت دو شخص خیرخواه خواستند در اصفهان مدرسه جدید تأسیس کنند و هر دو بار این مدارس تخریب شد. این مربوط مىشود به زمان ظلالسلطان و دوره مرحوم حاجآقا نجفى. مىگوید شبانه آمدند ما را (خانواده جمالزاده را) برداشتند که از اصفهان فرارى بدهند؛ چون ما کسى را داشتیم که به ظلالسلطان نزدیک بود و مادر از او پرسید: «اگر پدر ما بیاید به اصفهان، آیا امنیت خواهد داشت؟» مىگوید نه ندارید، و شبانه یک آشنایى مىآید خانواده را مىبرد طرف تهران. جمالزاده که نُه ـ ده سال بیشتر نداشته، مىگوید رسیدیم به یزد و دیدیم کاروانسرایى پر است از جمعیتى که از دست چىچىالدوله که پسر همین ظللالسلطان است، فرار کرده اند و آمده اند توى کاروانسرا و مىخواهند به تهران فرار کنند، چرا که کس و کار آنها را هم در یزد قتلعام کرده بودند!
توجه داشته باشیم که تاریخ معاصر ما که جمالزاده یکى از نموده اى ترقى آن است، عملا از صد سال پیش شروع مىشود و در این صد سال، خیلى کوششها شده؛ خیلى جمالزادهها در عرصه هاى اقتصادى، فرهنگى، فلسفى، تحقیق، ایرانشناسى و غیره کوششها کرده اند و در این معنا که ما داریم درباره دوره جدید صحبت مىکنیم، نباید فراموش کنیم که شخصیتهایى در شناخت ما نسبت به خودمان نقش مؤثرى داشتهاند. کتابى مىخواندم از فرستادۀ حکومت پروس که به ایران و دربار صفویه مىآید و درباره خصوصیات روحى ـ رفتارى دربار شاهسلیمان توضیح مىدهد. آنقدر شرح دقیق و متأثرکنندهاى است از واقعیات جاهلانه، رذیلانه و نکبتزدۀ دربار و جز آن، که من چند صفحۀ آخر را نتوانستم بخوانم! مراوداتى که در آن ایام بین ما و غرب، بهخصوص با اروپا و روسیه وجود داشته، چیزهایى از خود باقى گذاشته که به شناخت ما کمک مىکند و آن سفرنامه ها و یادداشتهایى هستند که درباره ایران کار شده. مهمتر از آن، کارهایى است که درباره شخصیتهاى کلاسیک ما انجام گرفته: فردوسى، سعدى، حافظ، نظامى، مولانا جلالالدین بلخى و خیام. از انصاف نگذریم، این کارها را در آن ایام، ماها انجام ندادیم؛ رجال فرهنگى کشورهاى دیگر براى ما انجام دادند و از دل اینها، آخوندزادهها و مراغهاى و شخصیتهاى دیگر درآمدند.
در عرصه تبادل فرهنگی
تلفیق فرهنگى ما که در دوره جدید «گفتگوى تمدنها» مىگویند، خیلى پیشتر اتفاق افتاده؛ منتها این تبادل فرهنگى شاید به علل سیاسى و موقعیتهاى بحرانى، قطع و وصل شده. مرکزى در آلمان به نام «مرکز آسیا، افریقا و امریکاى لاتین» وجود دارد که کارش معرفى جدی ادبیات این کشورها به زبان آلمانى است. جمالزاده در عرصه تبادل فرهنگ و ادبیات معاصر ما با دیگر فرهنگها، سرفصل بسیار خوب و مناسب و واقعى است. عشق به این سرزمین و همزمان یادگیرى بىدریغ و بىدرنگ از آموزههاى نیک غرب، از او یک شخصیت نمونهوار ساخت. آموزههاى نیک غرب، نه آموزههایى که متأسفانه یکجور تجارت و کسب و کار است، آدمهایى به این مملکت داده است که در دوره مدرنیته زمامداران فکرى و سیاسى مملکت شدند. معدلى که من در جمالزاده مىبینم، این است: نه ادغام شدن محض در فرهنگ غرب، نه روى تعصبات شوونیستى خود پاى فشردن؛ یعنى عجین کردن منطقى این دو ارزش. این که بیش از سیصد سال قبل تا آستانه مشروطیت، ما ادبیاتى نداشتیم که قابل عرضه باشد، ریشههاى خاص خود را دارد و جاى بررسى دارد، ولى این بدان معنا نیست که پیش از آن هم ما
چیزی نداشتیم.
ملت ایران هر گاه فقط یک قرن فرصت پیدا کرده نه زیادتر، شخصیتهاى خودش را پدید آورده است. از رودکى تا فردوسى بزرگ، یک قرن بیش نیست؛ ولى این ملت یک فرصت پیدا کرده که گذشته خودش را در «کتاب خرَد» ما جمع آورى کند که اسمش شاهنامه فردوسى است. در دوره جدید باید اذعان کنیم امثال «نولدکه» او را به ما معرفى کردند و ما بعداً متوجه شدیم که چه داشته ایم و چه داریم! مولانا را محقق دیگری به نام «نیکلسون» معرفى کرده، حافظ در دوره گوته معرفى شده، سعدى همینطور، هزار و یکشب به همین ترتیب. از دست دادن اعتماد به نفس آن چیزى نیست که پدر ادبیات نوین ایران به ما توصیه مىکند؛ اما یادگیرى با تواضع محض و به کار بستن یادگیرى، آن ارزشى است که جمالزاده به ما توصیه مىکند و شخصا که خودم را آدم متعادلى مىدانم، این اندرز را دیرى است که پذیرفته ام.
بدیهى است زبان کوچه و بازار خیلى به مدد حرکت اجتماعى و سیاسى و تاریخى ما که انقلاب مشروطیت بود، آمد. انقلاب مشروطیت اصلا شوخى نیست. اگر بخواهیم قبل از آن را متوجه شویم که استبداد در جامعه ایران چه بیدادى مىکرد و انقلاب مشروطیت در همین حدى که بود (که مىتوانست بیشتر باشد و نشد)، بسیار اهمیت دارد و زبان در آنجا کار بسیار مهمى انجام داد؛ یعنى زبان فارسى و قابلیتهایش امکان ایجاد ارتباط برگزیدگان جامعه با تودههاى مردم را برقرار کرد و نقص عدم ارتباط را برطرف کرد.
پدر جمالزاده یک شخصیت روحانی است که منبر مىرود؛ ولى وقتى که استبداد او را در بروجرد مسموم مىکند، در نامه اى به یکى از دوستانش میگوید: «من مشغول ترجمه تلماک هستم.» بله، یک شخصیت روحانى مشغول ترجمه یک اثر مهم ادبی است. به گمان من عمدتاً به همین دلیل فرزندش محمدعلى را مىفرستد به فرنگ که مىداند آنجا سیصد سال است مقوله اى به نام نوزایى در فرهنگ و نگاه تازه به جهان رخ داده و مىداند که فرزندش در آنجا به هر حال راه خود را پیدا خواهد کرد.
وقتى جمالزاده در فرنگ به خود مىآید، متوجه زبان فارسى مىشود. خودش مىنویسد من زبان فارسى را نمىدانستم و اتفاق مهمى در برلن رخ مىدهد. یکى از مقاطع مهم تاریخ اجتماعى ـ سیاسى ما در برلن رخ مىدهد. آنجاست که شخصیتهاى فرهنگى و سیاسى ما گرد هم مىآیند و مىنشینند و درباره این کشور و راهحلهاى نجاتش از استبداد و عقبماندگى گفتگو مىکنند که بسیار هم مؤثر واقع مىشود و دو تا مجله درمىآورند که مجله کاوه تا همین اواخر ادامه داشت. جمالزاده مىگوید من مىخواستم ضربالمثلى به کار ببرم، مضمونش در خاطرم بود و کلماتش را مىدانستم، ولى خود ضربالمثل را مىدانستم و بسیار کوشش کردم تا بالاخره فهمیدم که ضربالمثل چه هست. نکته جالب در نظر من، در کشف دوباره زبان کوچه و بازار، زبان عادى مردم از جانب نویسنده است. در متنهاى جمالزاده متوجه این امر مىشویم که نوشتن با آگاهى انجام مىگیرد. مرحوم جمالزاده که زبان فارسى را تقریبا از یاد برده بود، در آن محفل شروع مىکند به یادگیرى. باید از علامه قزوینى یاد کنیم که در کنار تقى زاده به او براى فارسىخوانى و فارسىدانى و آموزش فارسى، بسیار کمک مىکنند. این مرد زبان مادریاش را یک بار دیگر یاد مىگیرد و مىشود یکى از نویسندگانى که به او «پدر ادبیات داستاننویسى معاصر ایران» گفته مىشود، با کوششی بىدریغ، کوششى عجیب و غریب که تحسین برانگیز است. در عین درک آن وضع غم انگیز که زبان ادبیات نوین ایران هم در تبعید آموخته و کشف مىشود! این امر خودش کنایهاى تاریخى است!
درباره گرسنگى کشیدن جمالزاده در ایام جنگ و بعد از جنگ، نکته ا ى نقل مىکنم که به رندى اصفهانى مربوط میشود، ولى این تیر او به سنگ مىخورد! مىنویسد خیلى گرسنه بودم (سرما و گرسنگى ایام جنگ جهانی اول باید باشد)؛ فکرى به سرم زد که به یکى از دوستان بگویم نامه اى براى مادرم نوشته ام و مىخواهم که شما بیایید به من کمک کنید، یعنى پولى بدهید دو تا تمبر بخرم، بچسبانم به این نامه و بدهم به پست و ببرد براى خانواده ام! مىنویسد این شخص که آمده بود نزد من، به محض شنیدن این حرف، گفت: «اصلا نگران نباشید، نیازى نیست تو بروى تمبر بخرى، من تمبر دارم.» دست کرد جیب بغلش، سه تا تمبر داد که من دو تا را چسباندم به نامه و یکى را گذاشتم در جیبم و گرسنگى را تا صبح تحمل کردم!
در هر حال مىتوان تصور کرد زندگى و تجربیات و سیر تکوینى جمالزادهاى را که در آنجور زندگى و گذر از آن مراحل، مىتواند زبانهاى فرانسه، آلمانى، انگلیسى، ترکى و غیره را بیاموزد و زبان مادرى را بازآموزى کند و بشود چنین نویسندهاى که به واقع باید ستود آن کسى را که زندگى جمالزاده را از نقطه صفر تا نقطه صد دنبال کند و یک تحقیق مبسوط و مفصلى ارائه بدهد.
بارى، گفتم جمالزاده نمود نوع برخورد انسان ایرانى با تمدن غرب است در کمال تعادل، بدون خودباختگى و در کمال تواضع٫ زندگى جمالزاده و کار او، شرح نمونه وار مناسبات ترقىخواهان جامعه ما با غرب، بهخصوص با اروپا بوده است: وحدت در عین دوگانگى و دوگانگى در عین وحدت. جمالزاده عاشق این سرزمین و این مردم و این زبان و این فرهنگ بود و در عین حال در کمال تواضع، ذهنش به روى همه آموزههاى اینجهانى باز بود. در زوریخ رفته بودم کافه، یکى از جوانانى که مرا برده بود، گفت: لنین یک وقتی در اینجا زندگى مىکرد و روى این صندلى مینشست و جمالزاده از او کتاب قرض مىگرفته، مىبرده بخواند و بیاورد پس بدهد! آرى، فرموده فردوسى است: میاساى ز آموختن یک زمان!