آشنایی من با شعرهای فرخی به زمانی سر میزند که در سال دوم دبیرستان بودم. بعد از شهریور ۲۰، مطبوعات آزادتر شده بودند و از جمله کتابهایی که چاپ شدند، دیوان فرخی یزدی بود و ما که در آن زمان تشنه این حرفها بودیم، با اشتیاق آن را خریدیم و خواندیم. زندگی فرخی مقارن است به یک دوران پرمعنای تاریخ ایران، یعنی زمانی که مشروطه در گیرودار آمدن است؛ استعدادهای تازهای برای نوشتن سر بر آوردهاند و درواقع یک جشن روحی برای مردم حاصل شده، بدان امید که دوران استبداد به سر آمده است و آزادی روی خواهد نمود. این باعث شد که قلمهای امیدواری بهکار بیفتند؛ اما دیری نگذشت که مردم با قدری سرخوردگی در امر مشروطیت روبرو شدند؛ زیرا دوباره نفوذهایی که نمیخواستند از امتیازهای گذشته خود دست بردارند، وارد صحنه گردیدند. وضع بهگونهای شد که این تصور پدید آمد که در بر همان پاشنه میگردد. تاریخ معاصر ایران، جریانش را بازگو کرده است. به هر حال، این دوران خاص دوران کشمکش است و بر سر این موضوع که آیا حقوقی که در متمم قانون اساسی به مردم داده شده است، به اصطلاح روزنامهنویسهای امروز، «نهادینه» خواهد شد یا نه؟
فرخی یزدی یکی از این سخنگویان بود. ما در دوران مشروطه و اندکی بعد از آن، چهار شاعر داریم که قدری به هم شبیه هستند و درواقع منادیان یک دوران برزخیاند و فریادشان آن است که باید از حرف به عمل آمد و وعدهها را بهجا آورد. یکی از این چهار تن، فرخی یزدی است. سه تن دیگر را میتوان عارف قزوینی، عشقی و اشرفالدین گیلانی نام برد. در میان آنان، فرخی از همه رنجکشیدهتر شد؛ زیرا سالها زندان و دربدری و شکنجه دید. شاید برای اینکه از همه لجوجتر و گردنکشتر بود. عشقی هم تا حدی اینگونه بود، ولی زود کشته شد و خلاص گشت. نسیم شمال و عارف در تلخکامی و تنهایی مردند.
این چهار تن، نه تنها در زندگی خود محروم زیستند، بلکه بعد از مرگ هم در بوته فراموشی نسبی افتادند، زیرا تلاطمها و ناهمواریهای دوران، مردم را دلمشغول مسائل روز خود نگاه میداشت و آنها را میراند به جانب «اکنوننگری» و از گذشتههای نزدیک و دور و حتی آینده غافل میداشت. هر زمان مسائل خاص خود را داشت؛ ولی واقعیت آن است که اصل قضیه از میان نمیرود.
بزرگداشت فرخی
مجلسی که در یزد به یاد فرخی برپا گشت، نشان داد که یادها مرغ مهاجرند، میروند و بازمیگردند. در این مجلس به من تأثر خوشایندی دست داد که «سرود آزادی» از «فرخی یزدی» را دانشجویان خواندند و در پی آن سرود «ایران» آمد؛ دو کلمهای که هر دو پرمعنا هستند: «آزادی» برای همه مردم و بشریت و جهان، و «ایران» برای ما. چرا آزادی اینقدر معنیدار و بااهمیت شده است؟ برای آنکه وابسته به زندگی انسان است، به سرگذشت انسان. تنها مفهوم سیاسی ندارد که آدمی از لحاظ سیاسی آزاد باشد، بلکه خیلی وسیعتر است، بشر از آغاز اجتماع این مفهوم بینظیر را در ذهن داشته و آن را در بیابانها با خود میبرده، زیرا به کل ماهیت زندگی ارتباط دارد.
آزادی این مفهوم را میرساند که انسان میخواهد بر شرایط و قیود خاکی ـ جسمانی خود فائق آید، آن را درهم بشکند و به مرحله بالاتری دستیابد که آن مرحله را میتوان «فرا انسانی جسمانی» خواند. همواره این کشمکش میان روح و اندیشه و تخیل آدمی از یکسو و پایبندی جسم خاکی از سوی دیگر بوده است و حل آن را در گرو آزادی میشناختند. مفهوم سیاسی آن تنها در این دو سه قرن مطرح شده است، وگرنه در کل، چشمانداز خیلی وسیعتر و دستیافتنیتری دارد؛ از اینرو برای من تکاندهنده بود که در زیر این سقف، در این شهر، آن را از تعدادی دهان جوان شنیدم و این صدای گرم امیدافزور را که در این شبستان طنین انداخت، به فال نیک بگیریم.
بیاییم بر سر موضوع فرخی. نباید انکار کرد که در دورانی که ما در آن زندگی کردهایم، اظهار نظر و ارزشگذاریها در مورد اشخاص، غالباً خالی از اغراضی نبوده است؛ زیرا ارزشگذاریها بیشتر بر گرد سیاست شکل گرفته، و آنگاه جریانهای تبلیغی پشتوانهاش بودهاند، و بدینگونه ارزشهای واقعی کمتر مجال بروز یافته. به این سبب، کسانی که در سن پیشرفتهتری هستند، در همین پنجاه ـ شصت سال اخیر کشور خود ما و در حد وسیعترش در جهان، ناظر چه برخاستنها و افتادنها که نبودهاند. چه شهرتهای کاذب، چه تعارفها و تملقها که آمد و بعد مانند حباب محو شد. کسانی که لایق نبودند بمانند، زمانه به آنها مهلت نداد و از کرسی تبلیغ و گزافهگویی به زیر افتادند.
بنابراین باید گفت بزرگترین داور، مردم هستند. در طی زمان، هیچ مورخ و محققی نمیتواند برای مدتی طولانی به کسی ارزش ببخشد که آن را ندارد و به همان قیاس هم نمیشود از کسی ارزش گرفت. دیرتر یا زودتر مردم هستند که داور نهایی میگردند. یک مثل معروف میگوید: «دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد»؛ از این رو مسئله روشنفکری، مسئله سواد، مسئله حسن شهرت سیاسی و فکری، موضوع پیچیدهای شده و به مقدار زیاد دوغ و دوشاب مخلوط گردیده است. طبقهای که به عنوان نخبگان فکری شناخته شدهاند، البته در میانشان بهتر و بدتر بودهاند؛ ولی در مجموع میتوان گفت که آنگونه که شایسته این کشور بود، عمل نکردهاند و دینی که به این مردم داشتند، ادا نشد. من برای این دوره صدساله، یک محک کلی دارم و آن این است که افرادی که جزو شناختهشدههای کشور هستند، چه در مقامهای سیاسی و دولتی و چه در مقام فکری و علمی و به آنچه گفته میشود «روشنفکری»، ببینیم چه کسانی از آنها رو به مردم داشتهاند و چه کسانی پشت به مردم. جز با این محک، نمیتوان داوری درست به کار بست، وقتی تیلیغات و شهرتهای کاذب را کنار بزنیم، مد را کنار بزنیم، حرفهای توخالی شعاروار را کنار بزنیم، تأثیر پول یا نفوذ یا جلوهگریهای دیگر را کنار بزنیم، آنچه ته آن میماند، آن است که چه کسی روی به مردم داشته و چه کسی نداشته؛ چه کسی راست گفته و چه کسی نقش بازی کرده. مردم خوب استشمام میکنند، ولو دیر. هر چه پنهان بشود، دلیلی نیست که محو بشود. اگر کذب در کار باشد، حقش را کف دستش میگذارند. به همین صد سال تاریخ ایران نگاه کنیم، ببینیم چند نفر ماندهاند که چون اسمشان بیاید، مردم قیافهشان باز میشود، یعنی در ذهنشان یک جرقه روشن ایجاد میگردد. بقیه با داشتن مقامات، قدرت یا ثروت، دوران خود را طی کردهاند، یا با بدنامی از آنان یاد میشود یا در فراموشخانه تاریخ افتادهاند؛ بنابراین اگر ما به شهرتهای روز اعتماد نداریم، نباید اعتمادمان را از تاریخ و از قضاوت نهایی مردم بازبگیریم.
آزادی، عدالت، قانون
برگردیم باز به «آزادی»، برای آنکه نام فرخی یزدی، این کلمه را یادآور میشود. این حسن تصادف برای شهر یزد بوده است که مردی از آن برخیزد که نامش یادآور آزادی باشد. این کلمه در آغاز مشروطه آنقدر مورد توجه بود که کسانی و از جمله فرخی، انگشت روی آن گذاردند. دو کلمه دیگر هم با آن همراه بود: یکی «عدالت» و دیگری «قانون». این سه، سه یار جداییناپذیر هستند. پس از آنکه ایران، مشروطه را به دست آورد، انتظار داشت که بتوانند کم و بیش به آستانه این سه مفهوم راه یابد. عدالت در مفهوم وسیعش، آن نیست که کسی به دادگستری برود و حق خود را مطالبه کند، بلکه آن نیز هست که تمام امکانات کشور به نحو عادلانه در اختیار مردم قرار گیرد و هر کسی در حد استعداد خود و ظرفیت وجودی خود بتواند حقش را از جامعه دریافت دارد. این چیزی بود که در آن زمان، چند تنی از صاحبان قلم و صاحبان فکر به دنبالش بودند. طی تمام این مدت، رشته آن قطع نشده، هرچند نوسان و شیب و فراز داشته، در یک دوران اوج میگرفته و در دوران دیگر فروکش میکرده. این خود نشان میدهد که این چند مسئله، همواره در وجدان ایرانی خلجان داشته و به محض آنکه موقعیت دست میداده، از نو جان میگرفته. البته در برابرش مشکلات به نحوی بوده که نمیتوانسته است آنطور که باید جا بیفتد و سیر منظمی در پیش گیرد. میرفته و بازمیگشته. با این حال این خود مایه امیدواری بوده که ریشهاش در آب بوده. فتوری اگر در کار میآمده، مربوط به شاخههاست. این ریشه میتوانسته از نو شاخههایی بدواند. از مشروطه به این سو، ما این بهار کوتاه و خزان دراز را در پیش رو داشتهایم.
اما درباره فرخی، من بیآنکه وارد جزئیات بشوم، به دو سه نکته اشاره میکنم. یکی آنکه چرا او برای چارهیابی روز، رو بهگذشته دارد، به آن چیزی که امروز اصطلاحاً آن را «باستانگرایی» میگویند. او گریزهای مکرر به این دوران میزند. چنین مینماید که در آن زمان باب شده بود که روزگار اقتدار گذشته کشور به یاد آید و از آن سرمشق گرفته شود، برای آنکه به هر حال این سرزمین، طی هزار سال، لااقل در آسیا قدرت اول بوده و یکی از دو «ابرقدرت» جهان آن روز٫ ایرانی هیچگاه سرفرازی گذشته خود را از یاد نبرده است؛ چه آن را از شاهنامه آموخته باشد، چه از تاریخ. اینکه فرخی در غزلهایش چند بار از این موضوع یاد کرده، ناشی از روشفکری زمان و حسرت بازگشت به دوران سروری گذشته است. بهخصوص در برابر پیشرفتهای اروپاییان، این موضوع شدیدتر احساس میشده است.
بعضی چنین تصور کردهاند که «باستانگرایی» از دوره رضاشاهی باب شده و حال آنکه چنین نیست؛ سالها پیش از شروع مشروطه، توجه به گذشته افتخارآمیز کشور در میان روشنفکران و حتی کارگزاران حکومت شیوع یافته بود. پیش از آن هم از طریق شاهنامه یادش همیشه زنده بود. اینان نوعی جوهره حیاتی در قومی دیده بودند که به هر حال طی مدتی دراز قدرتمند مانده و توانسته بود سروری کند. بنابراین همواره این آرزو و کنجکاوی بوده است، بهخصوص در دورههای ضعف و پراکندگی که رمز این بازیافت شخصیت یافته شود. اکنون چند مثال در اینباره از فرخی:
عید جم شد، ای فریدونخو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکی است، این خو نهْ ز دست
حالیا کز سلم و تور و انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا دستگیر و پایبست
یعنی ایرج ایران، «مردم» در دام افتاده و دست و بالش بسته شده، ولی سلم و تور که روس و انگلیس باشند، میدان دارند. یا:
جای زال و رستم و گودرز و گیو و توس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود
و نیز این شعر:
تا کیومرث بهار آمد و بنشست به تخت
سر زد اشکوفه سیامکسان از شاخ درخت
غنچه پوشیده چو هوشنگ زمردگون، رخت
بست تهمورس بر دیو محن، سلسله سخت
حرف بر سر گشاد و بست کشور است که از کجا باز میشده و از کجا بسته. تمثیلهای همه اینها از قهرمانهای شاهنامه گرفته شده است.
فرخی دو اصطلاح به کار میبرد که باز این تصور پیش آمده که زاییده دوران بعدند، آن یکی کلمه «توده» و دیگری کلمه «ارتجاع» است. البته این دو کلمه بعد از شهریور ۲۰ کاربرد وسیع یافتند؛ ولی پیش از آن هم به کار میرفتهاند، وی در شعرهایش آنها را میآورد.
صفتی که در زندگی فرخی قابل توجه است، سرسختی و شهامت اوست. در فضای فکریی که اکثر مردم یا بیطرف و ساکت بودند و یا همراه و با قدرت، از مفاهیمی چون آزادی و قانون و عدالت حرف زدن، کار آسانی نبود؛ زیرا حکومت وقت، آنها را بر ضد خود تعبیر میکرد و مجازاتهای سنگین به کار میبست. کسی که روزنامه مینویسد، یا قلم به دست دارد، اگر همقدم با دستگاه حاکم حرکت کند، کاری نکرده، در بستر گرمی خوابیده. هنر آن است که به واقعیت و به مصلحت کشور پایبند بماند، صرف نظر از عواقبی که به دنبال میآورد.
فرخی این شهامت را داشت که مقاله جسورانهای بر ضد احمدشاه بنویسد. در مقاله نسبتهای تندی به شاه وقت داد که از لحاظ قوانین آن روز، مجازات سنگین داشت. دادگاهی تشکیل شد، ولی پیش از شروع محاکمه، احمدشاه شکایت خود را پس گرفت و پرونده بسته شد. البته در اینجا، گذشت احمدشاه هم به اندازه دلیری فرخی قابل تحسین است. شعرهای وطنی فرخی جزو مؤثرترین آثار دوره مشروطهاند:
مرا بارد از دیدگان، اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی، ز اشک برونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی؟
در میان آنهمه تب و تابها، یک بیت امیدبخش هم دارد:
دلم از این خرابیها بوَد خوش زانکه میدانم
خرابی چون که از حد بگذرد، آباد میگردد
این بیت اشاره دارد به اصل بسیار مهم واکنش؛ یعنی امری که چون در زمانی به درجه افراط رسید، واکنش معارض خود را ایجاد میکند؛ بنابراین از دورانهای سخت کشور نباید نومید بود. غزلی را که درباره آزادی سروده، گمان میکنم که با این لحن، در زبان فارسی معادل نداشته باشد:
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
میتوان تو را گفتن پیشوای آزادی
«فرخی» ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
این غزل فرخی مرا یادآور شعر معروفی از «پل الوار» شاعر فرانسوی میشود که آن را در سال ۱۳۴۳، زمانیکه کشورش در اشغال آلمان نازی بود، سرود. اینک چند بند از آن:
بر دفترچههای دبستانیام، بر صحایف درختان
بر شن، بر برف، نام تو را مینویسم
بر همه اوراق خوانده شده، بر همه صفحههای سفید
سنگ، خون، کاغذ، خاکستر، نام تو را مینویسم
بر کشتزارها، بر افق، بر بال پرندگان
بر آسیای سایهها، نام تو را مینویسم
بر چراغی که روشن میشود، بر چراغی که خاموش میشود
بر کاشانههای ویرانشدهام، نام تو را مینویسم
بر غیبت بیآرزو، بر تنهایی عور
بر پلههای مرگ، نام تو را مینویسم
و با یاد یک کلمه، زندگی خود را از سر میگیرم
من زاده شدهام برای شناختن تو، برای نام بردن تو، آزادی!