بیست و ششمین شعر کتاب خدی خدای خودم مثنویای است خطاب به استاد محمود فرخ شاعر بزرگ مشهدی که سالهای سال جلسهی فرخ را در مشهد اداره میکرده است و استاد قهرمان در جوانی از پایههای ثابت آن جلسه بوده است ( از همشهری عزیزمان بهمن صباغ زاده )
همانطور که میدانید استاد قهرمان کتابی دارد به نام «خِدِی خدای خودُم» و در آن اشعار محلی خود را منتشر ساخته است. بیست و ششمین شعر این کتاب مثنویای است خطاب به استاد محمود فرخ شاعر بزرگ مشهدی که سالهای سال جلسهی فرخ را در مشهد اداره میکرده است و استاد قهرمان در جوانی از پایههای ثابت آن جلسه بوده است. ماجرای این مثنوی از این قرار است که استاد قهرمان در سال ۱۳۵۴ کلاتهای که در اطراف تربت حیدریه به نام خرمآباد داشته است را میفروشد و در همان سال استاد محمود فرخ هم ملکی که در اطراف مشهد داشته است را میفروشد و مثنویای خطاب به استاد قهرمان میسراید و در آن اظهار همدردی میکند. بعد استاد قهرمان هم در مثنویای شعر استاد فرخ را جواب میگوید. اما پیش از اینکه شعر استاد قهرمان را بخوانید خوب است مثنوی استاد فرخ را که به لهجهی مشهدی سروده شده است را مشاهده کنید.
استاد قهرمان در مقدمهی این شعر نوشتهاند: روز اول اسفند ۵۴ استاد فرخ تلفنی اطلاع دادند که ملکشان را فروخته و همدرد من شدهاند. سه بیت هم از شعری که به لهجهی مشهدی و خطاب به من ساخته بودند، خواندند. این مثنوی را به لهجهی تربتی در جواب گفتم. شعر ایشان – که بعدا لطف کردند – به طور کامل چنین است:
شَزدِهجان، مایَم فُرُختِم مِلکِمارْ
از فِراقِش مِثلِ تو مُندِم خُمارْ
شازده جان (خطاب شاعر یعنی محمود فرخ به محمد قهرمان است) ما هم فروختیم مِلکمان را (مِلک مفهومی کلی است که شامل خانه، باغ، زمین، مغازه و … میشود) / از فراقش (فراق ملکمان) مثل تو خمار ماندیم.
مِلکِ تو بود واز او سَمتایْ مَحوِلات
مِلکِ مُو دَم دِروَزَه، سَرْ رَهگذار
باز (خوب است که) مِلک تو آن سَمتها محولات بود (محولات یک از نواحی اطراف تربت حیدریه است که استاد محمد قهرمان در آن کلاتهای داشت به نام خرمآباد که ارث پدریاش بوده و بعدا آن را فروخته است) / زمین من دُم دروازه بود و کنار رهگذر و راه اصلی قرار داشت. (یعنی به طور کلی زمین تو که کیلومترها دور از اینجا یعنی مشهد بود اما زمین من که همین دم دروازهی مشهد بوده است و در کنار راه اصلی بوده است)
یَک دِویس تایْ کِردُمِش خرجِ قُنات
یَک دو سالِ بود کارِ ما تیارْ
یک دوست تومانی خرج قناتش کردم (قناتها مخارجی دارند که شامل لایروبی مرتب آن میشود) / یک دو سالی کار ما تیار (درست) بود.
یَک هُو آبایِ قِناتا تَه نِشَست
یَک دو تایِ چا زَدُم، چایْ آبدار
یک باره آبهای قناتها (همهی قناتهای آن منطقه) ته نشست (پایین رفت، اشاره دارد به کمآب شدن قناتها بر اثر برداشتهای بیرویه و پایین رفتن سطح آبهای زیرزمینی در خراسان) / یک دو تایی چاه زدم، چاه آبدار (چاه عمیق)
دو سه تایِم باغْ اِنداختُم بِرَش
یا گلابیزار بود یا سیبزار
دو سه تایی هم باغ انداختم برایش (برای استفاده از آب چاههای عمیق چند باغ درست کردم) / یا گلابیزار بود و یا سیبزار.
خِستَه بودُم سَخت و مستأجر اَمَد
دادُم و از دست دادُم اختیار
سخت خسته بودم و در همان حال مستاجر آمد / دادم (ملک را به او اجاره دادم) و اختیار از دست دادم.
یَک دو سالِ بعد که رَفتُم، چی بُگُم
نِه در از باغاش مُندَه، نُه دیوار
یکی دو سال بعد که رفتم، چه بگویم؟ نه از باغهایش در مانده بود و نه دیوار (کنایه از اینکه به طور کامل تخریب شده بود).
مُفت فُرُختُم مِلکِمِه بیمَطِّلی
مُوتُورِه کی گُف بِشِم مالِک بِرار؟
به مفت (به کمترین قیمت ممکن) فروختم مِلکم را بدون معطلی / من و تو را که گفته است که مالک (صاحب مِلک) باشیم برادر؟ (یعنی ملّاکی به من و تو نیامده است)
او که اوّل کِردَه شاِعر خَلقِما
گُفتَه حرفِ چیزداریرْ بِنداز کنار
آن کسی که از روز اول شاعر خلقمان کرده (ما را شاعر خلق کرده است) / گفته است حرف چیزداری (دارایی، مِلک داشتن و یا هر چیز دیگر) را کنار بیانداز.
دَس به هر کارِ زَدُم کِردُم ضِلَر
هِی فُرُختُم مِستِغِلّاتِ بابارْ
دست به هر کاری که زدم ضرر کردم / (و به خاطر جبران این ضررها از روی اجبار) هی مستغلات بابا (پدرم را) را فروختم.
مِلکِ «اوشِه» آخِریهاشْ بود که رَفت
رَف که رَف، وَعدَه باهاش روزِ شُمار
مِلک «اوشه» (مراد روستای اوشه است که روستایی است در نزدیکی مشهد) آخریهایش بود (جزو آخرین داراییهایم بود) که رفت / رفت که رفت، وعده من و آن مِلک باشد روز قیامت (یعنی گمان نکنم دیکر بتوانم آن ملک را بهدست بیاورم)
چار نسلَه کوسِ ملّاکی زَدِم
آخِرِش مامْ خیکی آوُردِم به بار
(من و اجدادم، یعنی خاندان فرخ) چهار نسل است که کوس ملاکی زدهایم (یعنی همه ما را به عنوان ملاک میشناسند) / آخرش ما هم خیطی به بار آوردیم (راجع به این مطمئن نیستم اما دیدهام که پیرمردهای مشهدی میگویند فلانی خیکی به بار آورد و گمان کنم منظورشان همان خیطی است)
هر چی ملّاک بود، خِرابی بار اَوُرد
مُو تُو تِنهایی نِدیدم ای بِلار
هر چه ملّاک (ملکدار، صاحل ملک و مستغلات) بود خرابی به بار آورد (ورشکسته شد، زیانکار شد) / مو و تو تنهایی ای بلا را ندیدیم.
استاد محمود فرخ روستایی در نزدیک مشهد به نام روستای «اوشِه» داشته است که در سال ۱۳۵۴ میفروشد و چون استاد قهرمان هم در همان سال کلاتهی خرمآباد را در محولات تربت فروخته بوده است مثنویای به گویش مشهدی میسراید و برای وی میفرستد با این مطلع که «شَزدِه جان مایَم فُرُختِم مِلکِمار / از فِراقِش مثلِ تو مُندِم خمار» و در آن با استاد قهرمان اظهار همدردی میکند. استاد قهرمان هم در جواب استاد فرخ شعری با همان وزن میسراید که در ادامه خواهید خواند. این جوابیه که در قالب مثنوی سروده شده است ۵۰ بیت دارد.
و جواب بنده:
آی فِرُّخ، تُم فُرُختی مِلکِتِر
حُکمِ مُو، از ریشَه سُختی مِلکِتِر
۱- آی فرخ (آهای فرخ؛ خطاب به استاد محمود فرخ از شاعران بزرگ مشهد که سالهای سال انجمن فرخ را اداره میکرده است و استاد محمد قهرمان در سالهای جوانی از پایههای ثابت آن انجمن بوده است) تو هم فورختی مِلکت را (مِلک به معنی هر نوع مستغلات اعم از زمین و خانه و کلاته و … است) / مانند من از ریشه سوختی مِلکت را (ضربالمثلی تربتی است که میگوید «هر چه فُرُختی سُختی» یعنی هر چه فروختی سوختی به این معنی وقتی چیزی را بفروشی معمولا پولی که از فروش آن به دست آوردهای را از دست خواهی داد و انگار آن مورد فروخته شده را سوختهای و نابود کردهای).
دردِ مُو از غصّهی تو تَزَه رفت
نِی، مُگُفتی مُور دِ زِرِ نَزَه رفت
۲- درد من از غصهی تو تازه رفت (تازه شد) (اشاره دارد به ملکی به نام خرم آباد که استاد محمد قهرمان از پدر به ارث برده بود و در سال ۱۳۵۴ آن را میفروشد. قصیدهای هم به نام مرثیه برای کلاتهای که نماند هم برای خرم آباد سرودهاند که در آرشیو وبلاگ موجود است) / نی میگفتی مرا در زیر ناخن رفت (گویی نی زیر ناخنهایم رفت؛ نی زیر ناخن کردن نوعی شکنجه است و در اینجا نهایت غصه و درد را میرساند).
دایُم اَرزو خُرِّمآبادِر ز دست
پوشتِ مُو از غصّهی مِلکُم شِگَست
۳- دادم ارزان خرمآباد را از دست (کلاتهی خرمآباد را ارزان فروختم) / پشت من از غصّهی مِلکم (از این غصه که مِلکِ موروثیام را از دست دادم) شکست.
بَلِّ مُو کی مِلکِشِر بی رَد مِنَه؟
هر که بی رَد کِرد مِلکِر، بَد مِنَه
۴- مانند من که مِلکش را بیرد میکند (گم میکند، به راحتی از دست میدهد) / هر که بیرد کرد ملک را بد میکند. (هر کسی که مانند من مِلک و املاکش را به راحتی از دست میدهد کار بدی میکند).
قِرض و قولَه بو که وِر مُو زور کِرد
غیر اَزو چی بو که مُور مُجبور کِرد؟
۵- قرض و قوله (از اتباع است و پیرو قرض میآید) بود که بر من زور کرد قرض و قوله بود که به من زور آورد) / غیر از آن (اشاره به قرض) چه بود که مرا مجبور کرد؟
دخلِ مُو کم بود و خرجِ مُو زیاد
تو چه کارِت رِفتَه بو، ای خَنِهباد؟
۶- دخل من کم بود و خرج من زیاد (چیزی که باعث شد من خرم آباد را بفروشم این بود درآمد من کم بود و مخارجم زیاد، به واسطهی این دخل کم و خرج زیاد مقروض شده بودم) / تو چه کارت رفته (شده) بود این خنهآباد؟ (تو چه مشکلی داشتی که ملکت را فروختی؟)
بَوَرُم نَئمَه چِنی کارِ کِنی
چو چِنی کِردی بِگِردُم، چو چِنی؟
۷- باورم نیامد چنین کاری کنی (اشاره به فروختن ملک اوشه) / چرا چنین کردی، بگردم (دورت بگردم؛ قربانت شوم) چرا چنین؟
بایْ دائی قِلعِهیِ دِربَستِتِر
کی مَگِر اِنداخت وِر تُو دستِتِر؟
۸- باختی (بای داین اصطلاحی است معادل به سادگی از دست دادن، باختن) روستای دربستت را (قِلَه یا قِلعَه به معنی روستا است و دِربَست بودن آن به معنی مالکیت شش دانگ روستا است؛ روستایی که مالک و صاحب اختیارش بودی را به سادگی از دست دادی) / که (چه کسی) مگر انداخت بر (به) تاب دستت را؟ (که مجبورت کرد، چه کسی تو را مجبور کرد؛ «وِر تُو اِنداختَن» یا به تاب انداختن دست کسی، به معنی او را در مضیغه قرار دادن است).
مِلکِ تو گفتَن دَمِ دِروَزَه بو
قِمَّتِش بی حدّ و بی اَندَزَه بو
۹- ملک تو گفتند دَم دروازه بود (گفته بودند که ملک تو در محلی به نام دَمِ دروازه بود، دَم به معنی نزدیک) / قیمتش (اشاره به ملک) بی حد و بی اندازه بود.
کِردَه بو قِمَّت زِمینِش حُکمِ قند
هر مَنِ از او خدا دَنَه به چند
بهمن صباغ زاده, [۱۲/۲۴/۲۰۲۱ ۰۹:۰۷ ب.ظ]
۱۰- کرده بود قیمت (قیمت کردن به معنی گران شدن است، مثلا میگویند فلان چیز قیمت کرده است یعنی گران شده است) زمینش مانند قند (قند مظهر شیرینی است و از این رو برای داد و ستد موفق هم مجازا به کار میرود، مثلا اگر کسی چیزی را گرانتر از اندازه واقعی خود بفروشد میگویند شیرین فروخت؛ در اینجا هم مُراد این است که زمینهای مِلکِ تو قیمتش بسیار گران شده بود) / هر منی (هر متری؛ «مَن» یکی از واحدهای سنجش سطح است؛ هر صد متر مربع را یک «مَن» میگویند؛ در ضمن «مَن» واحد سنجش وزن نیز هست و در خراسان هر سه کیلوگرم معادل یک «من» است که با توجه به وجود «قند» در این بیت «من» علاوه بر واحد سنجش سطح به واحد سنجش وزن هم ایهام دارد) از آن خدا داند به چند (یعنی فقط خدا میداند که آن زمینها چقدر گران شده بود).
مِلکِ مُو وِرعکسِ او، وِیْرَنَه بو
ای دِگَه بِتَّر، که دور از خَنَه بو
۱۱- ملک من برعکس آن (اشاره به ملک تو، خطاب محمد قهرمان در این شعر به استاد محمود فرخ است) ویرانه بود / این دیگر بدتر که دور از خانه بود. (استاد قهرمان از سال ۱۳۳۸ ساکن مشهد شده بودند و کلاتهای که از پدرشان به ایشان به ارث رسیده بود در خرّمآباد محولات از توابع تربت حیدریه بود)
تا بِذونْجِه از مِشَد چِل فِرسَخَه
سَختَه راهِش، وَختِ که بِرف و یَخَه
۱۲- تا بدانجا (تا آن جا، اشاره به کلاتهی خرمآباد) از مشهد چهل فرسنگ است (فرسنگ یا فرسخ واحد سنجش مسافت است که در گذشته مورد استفاده قرار میگرفته است و هر فرسنگ معادل ۶.۲۴ کیلومتر است، البته لازم به ذکر است که فرسنگ شرعی هم وجود دارد که در احکام شرعی مورد نظر است و معادل ۵.۴ کیلومتر است) / سخت است راهش، وقتی که برف و یخ است. (وقتی هوا برفی و زمین یخبندان است رفت و آمد از مشهد به کلاتهی خرمآباد خیلی دشوار میشود)
وِرمُگُفتی قرض تو رِفتَه زیاد
یَعنِ اِقذِر تا بِرَه مِلکِت به باد؟
۱۳- برمیگفتی (میگفتی) که قرض تو زیاد رفته (شده) است / یعنی اینقدر (قرض داشتهای) که مِلکت به باد برود؟ (قبلا هم گفته بودی که خیلی قرض داری اما نمیدانستم که تا این حد مقروض هستی که مجبور شدهای مِلکت را بفروشی)
چو بِتی دِربَستِشِر یَک تا به دو؟
نیصفِ مِلکِت سِرتَنِ قرضِت نِبو؟
۱۴- چرا بدهی دربستش را (همهی ششدانگش را بدهی، چرا ششدانگش را بفروشی) به یک باره؟ (دقت کنید که عدد ۲ در گویش خراسانی دو تلفظ میشود و نه دُ؛ «یَک تا به دو» در گویش تربتی به معنی بی مقدمه و بدون زمینهی قبلی و ابتدا به ساکن معنی میدهد، مثلا میگویند: «یَک تا به دو یَقَهشِر گِریفتُم» یعنی یه یکباره یقهاش را گرفتم) / نصف مِلکت به اندازهی قرضت نبود؟ (با فروش نصف مِلکت نمیتوانستی قرضت را بدهی؛ سِرتَن به معنی متناسب و به اندازه است، مثلا قهرمان در بیتی میگوید سِرتَنِ پوشاک اَگِر سِرما مِتی / چو تو وَختِ غم مِتی صَتّا مِتی؟)
دیشْتَه بَشی قِرض و قولَه، خاب چیَه؟
او که بیقَرضَه دِزی دُورَه کیَه؟
۱۵- داشته باشی قرض و قوله، خوب چه است (این که مقروض باشی چه اشکالی دارد؟) / آن که بیقرض باشد درین (در این) دوره و زمانه و که است؟ (در این روزگار هر کسی را که نگاه کنی مقروض است)
قرض، کارِ مَردَه و ما غَفِلِم
تِرسِما وِردیشْتَه از بس کِمدِلِم
۱۶- قرض کار مرد است و ما غافل هستیم (مرد از اینکه مقروض باشد ترسی ندارد، از مردم شنیدهام برای دلداری کسی که مقروض است و یا به کسی که میخواهد کاری را با قرض و وام شروع کند میگویند قرض کارِ مَردَه) / ترسمان برداشته (ترسیدهایم) از بس کمدل (کمجرأت، ترسو) هستیم.
چو چِنی از قرض تِرسیدِهمْ برار؟
ما مَگِر از مِردی اُفتیدِهمْ برار؟
۱۷- چرا چنین (اینگونه) از قرض ترسیدهایم برادر / ما مگر از مردی افتادهایم برادر؟ (از مردی افتادن به معنی از دست دادن قوای جنسی است، با توجه به بیت قبلی که گفته شد قرض کارِ مرد است میگوید ما که از قرض میترسیم لابد دیگر مرد نیستیم)
حکمِ مُو، چو مِلکِتر خَکی کِنی؟
پاکْ وِر دستِت اُوِ پَکی کِنی؟
۱۸- مانند من (همانطور که من مِلکم را فروختم) چرا مِلکت را خاکی کنی؟ خاکی کردن به معنای از فروختن مِلک، باغ، مزرعه، احشام و … است به طوری که دیگر چیزی از آن باقی نماند، خاکتراش کردن نیز همین معنی را میدهد) / پاک (کاملا، به طور کامل) آب پاکی بر دستت بریزی؟ اُوِ پَکی وِر دستِ کسِ کِردَن در گویش تربتی معادل آب پاکی به دست کسی ریختن است به این معنی که او را به طور کامل ناامید کنی مثلا میگویند اُوِ پَکی وِر دستِ فِلَنی رِختُم یعنی کاری کردم که فلانی قیدِ موضوع را به طور کامل بزند)
وِرمِگَن گُسپَند مالِ بَدیَه
ای قُبولَه هیشْکِرُم حَرفِ نیَه
۱۹- برمیگویند (میگویند) گوسفند مال بادی است (در گویش تربتی به گاو و گوسفند و دیگر احشام به طور کلی مال میگویند مثلا به دامداران میگویند مالدار و مراد از مال بادی این است که بقای این نوع از دارایی دوامی ندارد و به بادی بند است یعنی ممکن است کسی که هزار گوسفند دارد به چند روز بر اثر مرضی خاص همه را از دست بدهد) / این قبول است (یعنی این حرف مورد قبول است) هیچکسی را هم حرفی نیست (هیچکس در مقابل این حرفی ندارد، مورد قبول همه است).
ماِل بَدی بیبِنایَه، ای عمو
مالِ خَکی مُندِگارَه بیگُمو
۲۰- مال بادی (مراد گوسفند و به طور کلی دام است) بی بنا است (بی دوام) است، ای عمو / مال خاکی (دارایی که از جنس خاک باشد مانند انواع ملک از قبیل باغ و مزرعه و منزل و …) ماندگار است بیگمان.
او که گُسپَند و بُزِر بَدی مِگَه
چی به پولِ کَغِذی وَرگَه دِگَه؟
۲۱- آن کسی که گوسفند و بز را بادی میگویند (آن کسی اعتقاد دارد گوسفند و بز مال بادی است، یعنی اعتقاد دارد که مانند باد بیدوام است) / چه به پول کاغذی (اسکناس) بگوید دیگر؟
تا کُلاتِر تُوْ مِتی، وِر بادَه او
حُکمِ کَغِذباد بیبنیادَه او
۲۲- تا کلاهت را تاب میدهی (تا کلاهت را بچرخانی، تا چشم به هم بزنی، تا سرت را برگردانی، به طور کلی تا کلاهت را بچرخانی به معنی یک لحظه غافل شدن است) بر باد است آن (اشاره به اسکناس) / مانند کاغذباد (بادبادک) بیبنیاد است آن (اشاره به اسکناس).
تا مِگی چی؟ هولِکی بیرَد مِرَه
از تِمومِ بَدیا بَدیتَرَه
۲۳- تا میگویی «چی» (یعنی تا به خودت میآیی) شتابان (با عجله) بیرد (بینشان، گُم) میرود (میشود) / از تمام بادیها (مالهای بادی که کنایه ار احشام هم هست، داراییهای بیاعتبار) بادیتر است. (از هر نوع داراییای بیدوامتر است)
از تو حرکت از خدا بِرکت چیَه؟
پولِ ای دُورَهرْ دِگَه بِرکت نیَه
۲۴- از تو حرکت از خدا برکت چه است؟ (چه معنی میدهد؟) (از تو حرکت و از خدا برکت ضربالمثلی است که در مواقعی به کار میرود که کسی بخواهد کاری را شروع کند و دیگری بخواهد هم به او انگیزه بدهد و هم او را دلگرم کند به کار میرود؛ مراد از این مصرع این است که این ضربالمثل در این دوره و زمانه دیگر معنی نمیدهد) / پول این دوره را دیگر برکت نیست (امروزه دیگر پول مانند قدیم برکت ندارد).
او قُرُنای نُقرِگی اَرمونِشا!
که اَتیش اُفتی به یَکهُو، مونِشا
۲۵- آن قرانهای (واحد پول معادل ریال) نقرهای آرمانشان (دریغ از آن یکقرانیهای نقره، اَرمو در مقام دریغ و افسوس به کار میرود) / که آتش افتاد به یکباره میانشان (به یکباره آن یک قرانیهای نقره از بین رفت)
پولِ او دورَه، پیَرجان، پولْ بو
صد تِمَن حرفِ کُلونِ بو، کُلو
۲۶- پول آن دوره (اشاره به دوران قدیم، در بیت ۲۵ آمده بود که حیف از آن یکقرانیهای نقره که از رواج افتاد. مراد استاد قهرمان دورانی است که یک قرانیهای نقره رواج داشته است)، پدرجان، پول بود (ارزش داشت) / صد تومان، حرف کلانی (بزرگی) بود، کلان (بزرگ).
آی اَرمونِ هَمو یَک پولیا
که اَگِر مِستُند از دستِت، گُدا،
۲۷- آی، آرمان همان یکپولیها (دریغ از آن یکپولیها، یک پولی عبارت بوده است بیارزشترین سکهای که در اوایل دورهی پهلوی رواج داشته است) / که اگر میستاند (میگرفت) از دستت گدا (که اگر گدا یکی از آن یکپولیها را را از دستت میگرفت)،
بِیْدَقِ تُورْ از دُعا بالا مِکِرد
عمرِتِرْ پیوَنْد وِر کوها مِکِرد
۲۸- بیرق (پرچم) تو را از دعا بالا میکرد (یکی از دعاهای گدایان بوده است که میگفتهاند خُدا بِیْدَقِتار بالا کِنَه، خدا بیرقتان را بالا کند، یعنی سرافراز باشید و همواره مورد احترام مردم بمانید) / عمرت را پیوند بر (به) کوهها میکرد. (یعنی برایت آرزوی عمر طولانی میکرد، دقت کنید که در گویش تربتی پیوَنْدْ بر وزن بیرنگ تلفظ میشود و نه پِیْوند)
گوشِ تو از حَقّ و هویِش کَر مِرَفت
جِغِش از جِغوِررَهُم بیشتر مِرَفت
۲۹- گوش تو حق و هوی او (اشاره به گدا) کر میرفت (میشد) (اشاره به اورادی دارد که گداها و درویشها همواره میخواندهاند از جمله گفتن کلمهی حق و هو) / فریادش (صدایش دعا کردن او) از یک جیغوار هم بیشتر میرفت. (یَک جِغوِررَه عبارت است از مسافتی حدود دو سه هزار متر، فاصلهای که اگر یکی را با صدای بلند بخوانی او صدایت را بشنود. استاد محمد قهرمان در کتاب خدی خدای خودم میگوید ظاهرا وجه صحیح این اصطلاح باید یک جیغوار باشد که در شعر صائب به صورت یک نعرهوار آمده است: این راه دور بیش ز یک نعرهوار نیست / ای کمتر از سپند صدایی بلند کن)
صد دُعا وِر جَدّ و آبادِت مِکِرد
بَعدِشُم تا زِندَه بو یادِت مِکِرد
۳۰- صد دعا بر (به) جد و آبادت میکرد / بعدش هم تا زنده بود یادت میکرد. (ابیات بالا در تاکید بر ارزش داشتن پول در زمان قدیم آورده شده است. اشاره به این که گدا از دریافت یک سکهی یکپولی چقدر خوشحال میشده است)
پَن قِرُن حالا دِگَه پولِ نیَه
از تِمَن کِمتر، گُدا عارِش مِیَه
۳۱- پنج قران حالا دیگر پولی نیست (امروزه حتی پنج قران هم ارزشی ندارد) / از تومان کمتر گدا عارش میکند. امروزه حتی گدا عار دارد از یک نومانی کمتر را قبول کند)
کم بِتی، کِلپِتْرَهیُم بارِت مِنَه
از کِمَک یَگبَرَه بیزارِت مِنَه
۳۲- کم بدهی (اگر به گدا از یک تومان کمتر بدهی) کلپترهای هم بارت میکند (چِرت و پِرتی هم به تو میگوید؛ کلپتره به معنای سخنان یاوه و بیهوده است و در شعر رودکی و انوری هم آمده است. انوری در قصیدهی ۱۸۸ که قصیدهای است معروف و در ذمّ شعر و شاعری سروده میگوید: «او تو را کی گفت کین کلپترهها را جمع کن / تا تو را لازم شود چندین شکایتگستری» / از کمک (از کمک کردن) یکباره بیزارت میکند.
پولِ امروزَه نِدَرَه اعتبار
روزِ روزِش تُور چِطو خَئمَه به کار؟
۳۳- پول امروزه ندارد اعتبار (در این روزگار پول اعتباری ندارد) / روز روزش تو را جظور خواهد آمد به کار؟ (در روزِ نیاز چگونه به کارت خواهد آمد؛ روز روزش به معنای روزی که نیاز داشته باشی است مثلا میگویند فِلَنی روزِ روزِش به دردِ ما نِخورد، یعنی در روزی که به او احتیاج داشتم به دردم نخورد)
دایَه پولِر دست ماها بال و پَر
مُو ز تو، تو از مُو دِس وِر بادتر
۳۴- داده است پول را دستِ ماها (من و شما) بال و پر (من و شما هستیم که به پول ارزش و اعتبار میدهیم) / من از تو، تو از من بادْدستتر (دَس وِر باد اصطلاحی است در معنی امروزی ولخرج. استاد قهرمان در کتاب خدی خدای خودم میفرماید معادل ادبی این اصطلاح بادْدست است، صائب میگوید: به بادْدست کلیدِ خزانه را مسپار / مده به دست صبا زلف عنبرافشان را)
وازْ دو روزِ دِگَه بیپولیَه
بِتَّر از پیپولیُم دردِ نیَه
۳۵- باز دو روز دیگر بیپولی است (دوباره بعد از مدت کوتاهی پولهای فروش زمین خرج میشود و نوبت بیپولی میرسد. دقت کنید که ۲ در گویش تربتی به وزن قو تلفظ میشود) / بدتر از بیپولی هم دردی نیست.
او سِوَرَه، ما پیَدَه، ها بُدُو!
روز از نُو، روزی از نُو، قَرضِ نُو!
۳۶- آن سواره است (اشاره به پول)، ما پیاده، ها بدو (هر چه بدویم به پول نخواهیم رسید) / روز از نو، روزی از نو، قرض نو (و باز مجبور خواهیم شد دوباره قرض بگیریم).
*
ما و تو، فِرّخ، تِمومَه کارِما
رِفتَه دورَه، دورِهیِ نوکیسِهها
۳۷- ما و تو، ای فرخ، تمام است کارمان / رفته (شده) دوره، دورهی نوکیسهها (معنی بیت این است که دورهی مالکین قدیمی به سر آمده و این دوره، دورهی نوکیسهها شده است؛ نوکیسه به کسی اطلاق میشود که اصالتی نداشته باشد و به تازگی به نان و نوایی رسیده باشد).
گِردِناشا از حَرُم خوردَن، کُلُفت
مِلک و پِلک مارْ مِستَنَن به مُفت
۳۸- گردنهایشان (گردنهای آنان) از حرام خوردن کلفت (اشاره به نوکیسهها دارد که در بیت قبل به آن اشاره شده بود) / مِلک و املاکِ ما را میستانند به مُفت (مِلک به طور کلی به معنای داراییهایی از قبیل باغ و زمین و خانه و مزرعه و … است؛ پِلک از اتباع است و با مِلک آمده است؛ هرچه داریم به قیمت پایین از ما میخرند)
دَس بِرِیْ آبَدیِش بالا مِنَن
با رِفِقا شِرکَتِ وِر پا مِنَن
۳۹- دست برای آبادیاش (اشاره به املاکی که از ما خریدهاند) بالا میکنند (دست برای آبادی چیزی بالا کردن معادل تلاش کردن برای آبادی آنجا است) / با رفیقها شرکتی برپا میکنند (کسانی که زمینهای ما را خریدهاند با رفقای خود شرکتی تاسیس میکنند).
قرض مِستَنَن ز دولت صد کُرور
تا دِ چِل صد سال پَس تَن، اوم به زور!
۴۰- قرض میستانند از دولت صد کرور (مراد میلیونها تومان است، کرور از واحدهایی است که در قدیم استفاده میشده است و هر کرور معادل پانصد هزار بوده است) / تا در چهل صد سال پس بدهند، آن هم به زور (این بیت ادامه بیتهای قبل است و میگوید نوکیسههایی که ملکهای ما را میخراند شرکتی تاسیس میکنند و با وامهای طویلالمدتی که از دولت میگیرند ملکهایی که ازما خریدهاند را آباد میکنند)
ما دِل و گودَه نِدیشتِم ای بِرار
تا بِرَه از قرض کارِ ما تیار
۴۱- ما دل و جرأت نداشتیم از برادر (نمیدانم ربطی به گُردِه به معنای پهلو هم دارد یا نه) / تا برود (بشود) از قرض کار ما درست (تا با وام گرفتن کارمان درست شود؛ یعنی بتوانیم خودمان زمینهای موروثیمان را آباد کنیم).
مِلکدَری کارِ ما و تو نیَه
چوخچوخ و لِکّ و لِک فِیْدَهشْ چیَه؟
بهمن صباغ زاده, [۱۲/۲۴/۲۰۲۱ ۰۹:۰۷ ب.ظ]
۴۲- مِلکداری (ملّاکی) کار ما و تو نیست / این آب باریکه فایدهاش چیست؟ («چوخ چوخ» یا «لِکّ و لِک» به معنی بسنده کردن به حداقل است و اشاره دارد به رونق نداشتن کار؛ مثلا وقتی کسی از مرحوم پدرم میپرسید کار و بار چطور است؟ میگفت: اِی، شُکرِ خدا هَنو لِکّ و لِکِّ مِنِم، یعنی خدار را شکر هنوز چرخ کارمان کم و بیش میچرخد.)
مُنفِعَت وَختِ نیَه مِلکایِ مارْ
گُم رَ ای شِرَّبههای اعتبار!
۴۳- منفعت (سود) وقتی نیست ملکهای ما را (وقتی املاک ما سودی به ما نمیرساند، وقتی به واسطهی داشتن این املاک سودی نمیبریم) / گم رود (شود) این منگولههای اعتبار (بگذار بیرد شود این مِلکها که مثلا داشتنش برای ما اعتبار میآورد؛ شِرّابه در لغت به معنای منگوله هست و دهخدا میگوید دستهای از ترمهی زرّین و یا سیمین و مانند آن که به عنوان زینت بر دستهی شمشیر، کمربند، دوش و یا پرده میآویزند؛ در توضیح شِرَّبِهی اعتبار باید بگویم استاد قهرمان میگوید آن چیزی است که شخص به واسطهی آن اعتبار و آبروی ظاهری خود را حفظ میکند، مثلا کسی کلی قرض بالا آورده اما از فروش اندک زمینی که دارد سر باز میزند و میخواهد که هنوز مردم وی را مالک بدانند).
رَفت بی پَر، دستِ ما بیچَرِهها
مامْ رَفتِم قَطیِ بیکَرِهها
۴۴- رفت (شد) بیپر دست ما بیچارهها (ما بیچارهها هم دستمان بیپَر شد؛ بیپر شدن دست کنایه از خالی بودن دست است و این که دست دیگر به جایی بند نباشد، مثلا کسی را که از کار اخراج کردهاند میگوید دَستِمار بیپَر کِردَن یعنی دیگر دست من به جایی بند نیست) / ما هم رفتیم (شدیم) قاطی بیکارهها (حالا که املاکمان را فروختهایم و دستمان به جایی بند نیست ما هم دیگر جزو بیکارها شدهایم)
مارْ از مِلکای ما کِردَن به دَر
رَف دِگَه از دَس به دَر ارثِ پیَر
۴۵- ما را از مِلکهای ما کردند بیرون (بیرون کردند) / رفت دیگر از دست بیرون ارث پدر (ارث پدریمان دیگر از دستمان رفت)
یَعنِ ما از خوشِهچینُم کِمتَرِم؟
اینجِه از اَفتُونِشینُم کِمتَرِم؟
۴۶- یعنی ما از خوشهچین هم کمتر هستیم؟ / اینجا از آفتابنشینهم کمتر هستیم؟ (خوشهچینها کسانی هستند که به وقتی کار دروگران تمام میشود وارد گندمزار میشوند و خوشههایی که جا مانده است را برای خود برمیدارند، معمولا بچههای کم سن و سال و پیرزنها خوشهچینی میکنند. آفتابنشینها هم معمولا پیرمردهای روستا هستند که کاری از دستشان برنمیآید و زمستانها در آفتاب مینشینند. در این بیت منظور ضعیفترین افراد است)
چندِ وَرگُم، چندِ وَرگُم، چند، چند؟
خیشتِ کارِ ما به دَر رفت از خِرَند
۴۷- چقدی برگویم (بگویم)، چقدر برگویم (بگویم)، چقدر، چقدر؟ خشتِ کارِ ما از هرّه جدا شد (ردیفِ جلوی آجرهای ایوان را خَرَنْد میگویند، هر خشتی که از این ردیف آجر کَنده شود باعث سست شدن بیشتر ایوان میشود؛ اصطلاح خیشت از خرند به در رفتن به معنی رو به خرابی گذاشتن کار است و خراب شدن اوضاع است مثلا از پیری میپرسند چظوری؟ میگویند «خیشتِ ما دِگَه از خِرَند به دَر رِفتَه» یا کسی در کاری دارد ورشکسته میشود میگوید «خیشتِ کارِ ما دگَه از خِرَند به دَر رفت»)
*
مِلکِتِرْ، فِرّخ، اَگِر دایی به باد
از گِذِشتَه، خَطِر تُور غم مباد!
۴۸-ملکت را، فرخ، اگر دادی به باد (ای فرخ، اگر ملکت را به باد دادی) / از گذشته خاطر تو را غم مباد (به خاطر آنچه گذشته است غمی به خاطر نداشته باش)
ای ضِلَر از مال بو، از جو نِبو
آی فِرّخ، تُور سِلَمَت بَشَه جو!
۴۹- این ضرر (اشاره به از دست دادن روستای اوشِه که استاد فرخ همانسال فروخته بود) از مال بود، از جان نبود / آی فرخ، تو را سلامت باشد جان (ای فرخ، جانت سلامت باشد؛ معمولا در دلداری به کسی که مالی را از دست داده میگویند: «خدارْ شُکِر کْ ضِلَر جو نِبو» یعنی خدا را شکر کن که ضرر جانی نبود و با این حرف او را دلداری میدهند)
تا میَه مال و مِرَه از دست، مال
زِندگی کُ خُب و خُوش، سالونِ سال!
۵۰- تا میآید مال و میرود از دست مال (تا زمانی که مال به دست میآید و از دست میرود، یعنی تا همیشه) / زندگی کن خوب و خوش سالهای سال (سالهای سال به خوبی و خوش زندگی کن و غمِ از دست دادن مال را نداشته باش).