داستان انسان ـ ۹ فاطمه، مادر سیدمحمود سیدعطاءالله مهاجرانی
توسط
کاظم خطیبی
·
منتشر شده
· بروزرسانی شده
روایت سیدمحمود دعایی
«هنیئاً لها!» مصداق این آیه شریفه است:
انَّ الّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً.
در برابر مشقّت و در برابر تحمل سختیها در زندگی و پروردن فرزند و زندگی سالم داشتن در عین تنگدستی و پاکدستی، خداوند دل مؤمنان را به او نزدیک و رئوف میکند؛ به او مهربان میکند؛ ودود میکند؛ محبت آنها را جلب میکند.
آن از نجف که امام به او نزدیک شد و این از دیارش کرمان که صالحترین بنده خدا در روزگار ما ،عطای نازنین (عطا احمدی) بیاید، برای او بنای یادبود بگزارد. جایی که نوباوگان ما را بپرورد و فرزندانی را مثل مادر من و کسانی که در این دیار زندگی کردند و پاک ماندند و پاک رفتند، تربیت کند. من امروز بستانگان زیادی را در اینجا میبینم: داییزادهها را میبینم، خالهزادهها را میبینم، تنها یادگار بازمانده از آن خاندان خاله نازنینم را میبینم که اینجا نشسته، به او افتخار میکنم. من شرمنده همه احسانها، همه مکرمتها، همه محبتهای شما هستم… این پاداش نیکوکاریهای مادرم است. توجه و لطف شماست در بزرگداشت او.
ما همسایه نازنینی داشتیم، خداوند رحمت کند مرحوم بیجاری عزیز را، تنها رازدارِ مادرم بود. تنها کسی که در آن دوران خفقان که رژیم بهشدت مادرم را تهدید میکرد که ردّی از من پیدا کند، تنها رازدار مادرم، مرحوم بیجاری بود. او انسان شریف و نازنینی بود که مشی و رفتار او در کودکی و نوجوانی من، برایم آموزش بود… آنچه در باره من میگویید ، شایستهاش نیستم. البته این سعادت را دارم که فرزند آن مادرم. من فقط میخواهم از مادرم بگویم.
مادر مرا با این شرط از پدر گرفت و بزرگ کرد که هیچ مطالبۀ خرجی نکند. پدر هم تمکن نداشت. وقتی پدرم از دنیا رفت، من و مادرم در مراسم ترحیم پدرم شرکت کردیم. معمول این است فرزندانی که از چند مادر هستند، در شرایط ویژۀ درگذشت پدر، یک نوع رقابتی ممکن است وجود داشته باشد؛ یک نوع حقخواهی ممکن است وجود داشته باشد که الان میراث پدر را باید تقسیم کرد. حضور ما در یزد، شاید این شائبه را به وجود آورده بود که آمدهایم برای مطالبه ارث. مادرم مرا کناری کشید و با همان لهجه کرمانی عزیزش گفت:
ـ ننو! من ازت میخوام که از موجودیهای منقول پدرت هیچی نگیری، اگر فرشی، رختخوابی، ظرف و ظروفی، اموال منقولی که تقسیم میشه، خواستن به تو بدن، هیچی نگیر!
گفتم: چرا مادر؟
گفت: پدرت طلبه فاضلی بود، وقتی آمد یزد، هیچی نداشت. عمویش، دخترش را به پدرت داد. عموی پدرت متمکن بود و از ثروت بالایی برخوردار بود. همراه دخترش ـ مادر برادرهات ـ یک جهیزیه سنگینی آماده کرده بود، تمام زندگی پدرت مال مادر برادراته، مال پدرت نیست. اینا حق تو نیست. از اونا ارث نگیر!
رحمت به آن شیری که به من داد؛ رحمت به آن عاطفه؛ رحمت به آن تعهد و پاکی. گفت:
ـ از خونه پدرت هم اگه به تو یک دونگ و نیم دادن، یک دونگ بگیر، اون نیم دونگ را نگیر!
گفتم: چرا مادر؟
گفت: خونه پدرت دوطبقه بود. قدیما برق نبود. خونهها یک طبقه زیرزمین داشتند که تابستانا خنک بود. آنجا استراحت میکردند و چیزی را برای نگهداری آن پایین میگذاشتند. طبقه همکف، نشیمن عمومی بود. مادر برادرهات طلا و زیورآلات سنگینی داشت. با پدرت توافق کردند که طلاها را بفروشند و طبقه بالاخونه پدرت را بسازند. اون طبقه مال پدرت نیست، مال برادراته. تو از اون طبقه ارث نگیر!
من به توصیه مادرم عمل کردم. وقتی به برادرانم گفتم که مادرم این توصیه را کرده، آنها شرمنده شدند. چون قبلا احساس دیگری داشتند؛ ولی به نکته دیگری پی بردند. من همان سهم منزل را به برادرم فروختم.
دهه چهل بود، ۲۱هزار تومان سهم من شد. فرستادند نجف برای ما. با هفتهزار تومان مادر را بردم مکه. با هم رفتیم؛ احساس استطاعت کردم. وقتی میخواستیم برویم حج، مادر گفت:
ـ کسانی که میخواهند بروند حج، معمولاً میروند تصفیه مالی میکنند که اگر دینی بر عهدهشان هست، بپردازند. تو از طرف من برو پیش امام و محاسبات مالی مرا برای امام بگو!
من گریهام گرفت؛ گفتم: مادر، تو که چیزی نداشتی، تو با روزی هیجده ریال، کارگری در کارخانه خورشید، مرا بزرگ کردی، چیزی نداشتی…
ما سالهای سال در خانههای مردم زندگی میکردیم. اواخر خداوند تمکن داد، من همزمان با طلبگی ،در کارخانه برق کرمان، کار میکردم.، اولی که طلبه شدم، پدرم رضایت نمیداد. من ناچار شدم که هم کار کنم و هم درس بخوانم. ابتدا در تجارتخانه فرش مرحوم اسماعیلی راوری حسابداری میکردم. بعدش به توصیه مرحوم شکیبی(رحمتالله علیه) در کارخانه برق کرمان، حسابداری میکردم. تا اینکه پدر متوجه شد من در امر طلبگی کوشا هستم، اجازه داد طلبه بشوم. کار را رها کردم و رفتم قم. در دورانی که کار میکردم، خداوند تمکن داد، ما در کرمان، در همسایگی آقای عطا احمدی، خانهای خریدیم. خدا رحمت کند مرحوم شهیدزادهای بود، این خانه را که ۱۴هزار تومان قیمتش بود، به ما تخفیف داد، با ۱۱هزار تومان خانه را خریدیم و صاحبخانه شدیم.
گفتم: مادر ما در این شرایط بودیم، چیزی نداشتیم؛ گفت: «حالا تو برو به امام بگو.» من رفتم خدمت امام، شرح زندگی مادرم را دادم. امام برافروخته شدند؛ احساس کردم که اشک در چشمان امام حلقه زد. برای مادر دعا کردند و گفتند: «تو از طرف من وکیل هستی، اگر بر ذمّه مادرت چیزی هست ،بر او ببخش.» از ارثیه پدر که به من رسید، با هفت هزار تومان مادر را بردم مکه، و ۱۴هزار تومان را در اختیار مرحوم» سعید محسن» از مجاهدین دوره اول اسلامی قرار دادم. این تمام زندگی ما و مادر بود.
امروز خداوند به ما این درس را میدهد که اگر کسانی به یاد او، در راه او، و به خاطر او خدمت بکنند و فرمان و دستورات او را بهدرستی اطاعت کنند، با دیانت، با رعایت همه اصول اخلاق و ایمانی، زندگی شرافتمندانهای داشته باشند، خداوند در این دنیا به آنها پاداش میدهد و در آخرت هم اجر آنها را فراموش نمیکند. من مطمئنّم که مادرم با اولیایش محشور است. به روح پاک او، به باطن پاک او، به همه شمایی که در مسیر بزرگداشت نام او و محبت به فرزند او، همت کردید، خداوند پاداش بدهد. خداوند به ما توفیق قدردانی از نعمت وجود پاکان و عزیزانی را بدهد که در این دنیای آشفته و این تلاطمهای سیاسی، و در این مشکلاتی که در این منطقه ما هست، کشور ما را آرام نگاه دارد، مردم ما را در شرایط خوب قرار دهد…»
نکتهها
نکتههای نابی که در سخنان و یا روایت خاطرات سیدمحمود دعایی آمده است، در واقع راز و رمز زندگی او را نمایان میکند. توصیه مادر سیدمحمود در باره میراث پدری، یک داستان تمام نشدنی در زندگی انسان است. گویی تمام توصیههای اخلاقی و مراقبت از نفس و مجاهده و داشتن آن نگاه و «دیدار دیگر»، در سخن او فشرده شده است. همان دیداری کهجلالالدین محمد بلخی سرود:
چه داند جان منکر این سخن را که او را نیست آن دیدار دیگر!
گویی زندگی مادر سیدمحمود، که همان زندگی، آینه و آیهای شد، برای زندگی فرزندش، تفسیر سخن امامحسین علیهالسلام در دعای عرفه است:
«الّلهُمَّ اجْعَل غِنایَ فی نَفْسی»:۱خداوندا، توانگری و بینیازی مرا، در جانم قرار بده!
در زندگی خود، نمونههای فراوانی میبینیم، افرادی که غنای خود را در داراییها و داشتهها و توسعه زیست مادی و طبیعی خویش میدانند. همه عمر درصدد تکاثرند و به تعبیر قرآن مجید:
الَّذِی جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ. یَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ: (همزه، ۲ـ ۳) مالی گرد آورد و شمارش کرد. گمان میکرد، مال او را جاودانه میکند!
یادش به خیر، روزگار کودکی نسل ما، که در نوروز به بچهها سکه عیدی میدادند. اسکناسهای آبی یک تومانی، قهوهای دو تومانی و سبز پنج تومانی هم بود! اما دست ما را نمیگرفت. سکهها را مدام میشمردیم، دارایی ما بود. بعد به هم میگفتیم: «اینقدر نشمُر، کم میشه ها!» همین مضمون را بعدها در شعر «بوی عیدی» سروده شهریار قنبری با صدای فرهاد در جوانی شنیدیم: «وحشت کم شدن، سکّۀ عیدی از شمردن زیاد!»
پارادوکس یا خلافآمد غریبی است، از شمردن زیاد، کم میشود! واقعیت این است، که این مضمون کودکانه، حکمتی در گوهر خود داراست. انسان مشغول شمارش زیاد سکههاست، اما در حقیقت از تعداد سکههای طلای عمرش کاسته میشود! کسی که تمام عمرش صرف اندوختن میشود، همانی است که در زمین دیگران برای خود خانه ساخته است و:
در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن
نکته مهم دیگری که میتوان، از نگاه فاطمه مادر سید محمود آموخت و گنجینهای که میتوان از زندگی او اندوخت، این است، که نگاهش به اموال و داراییها نهتنها در صدد یا خواهش افزایش نبود، که کاهش بود. این نکته از این جهت اهمیت دارد، که این افزایش و کاهش، با هم نسبتی دارند. لطیفتر از هر کس مولانا جلالالدین بلخی، این نسبت را تصویر کرده است:
میدهند افیون به مرد زخممند تا که پیکان از تنش بیرون کنند
پس به هر چیزی که دل خواهی سپرد در نهان چیزی ز تو خواهند برد
نکته سوم: هوشمندی و دقت است. او چند سالی، تا تولد سیدمحمود و یک تا دو سال بعد از آن، در همان خانه یزد و با همان وسایل خانه زندگی کرده بود. در واقع در آن هنگام خانه، خانۀ او بود. اکنون هیچ تعلقخاطری به آن خانه و آن وسایل نشان نمیدهد. نگران است که مبادا آنچه شایسته نیست و خلاف مروت میداند، سهم پسرش شود و به زندگی او راه پیدا کند. میخواهد زندگی و ذهن پسر از همان جوانی صیقلخورده و تابناک بماند و ببالد. و چنین شد.
ما در تمام طول زندگی سیدمحمود دعایی شاهد استغنای نفس شگفتیآور او بودیم. بیست و چهار سال نماینده مجلس بودن و از حقوق و امتیازات نمایندگی مطلقاً استفاده نکردن، چهل و دو سال مدیر و سرپرست مؤسسه اطلاعات بودن، در مؤسسه پرونده مالی و حقوقی نداشتن و ریالی از مؤسسه نگرفتن و… ثمره همان نگاه و تربیت است. نگاه مادری که از روی بینیازی و استغنای جان به جهان نظر میکرد. افزون بر آن، فاطمهبانو که با درآمد روزی هیجده قران فرزندش را بزرگ کرده بود، وقتی میخواهد به حج برود، به این صرافت میافتد که مبادا در اموالش، که اموالی نبود، «بر بساطی که بساطی نیست!» حقّی و دینی بر عهدهاش مانده باشد!
پینوشت:
۱٫ سید بن طاووس، اقبال الاعمال، ج۱، ص۳۳۹؛ بحارالانوار، ج۹۵، ص۲۱۶٫ این تعبیر از امامصادق علیهالسلام نیز روایت شده است: «وَ اِجْعَلْ غِنَایَ فِی نَفْسِی وَ رَغْبَتِی فِیمَا عِنْدَکَ بِرَحْمَتِکَ یَا ارحَمَ اَلرَّاحِمِین». تهذیب الاحکام، ج۳، ص۷۴؛ الوافی، ج۱۱، ص۴۴۱٫ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات