کردستان سرزمین درد است. آخرین باری که به کردستان آمدم برای تهیه گزارش از مرگ دو برادر کولبر در مریوان بود. کولبرهای که از سرما در کوهستان درگذشتند. دو برادری که رنجشان قلبهای مردم ایران را به درد آوردد. حالا مرگ تلخ دختری سقزی دوباره قلب ایران را به درد آورده است. دردی که چهل روز از آن میگذشت.
ایسناپلاس: سر صبح بود که تصاویری از حضور مردم در آرامستان آیچی سقز پخش شد. من تازه به ترمینال اتوبوس سقز رسیده بودم. تاکسی گرفتم و سرخوشانه گفتم من را ببر به آرامستان. خندید و من را تا اول میدان زندان رساند. بقیه راه را باید پیاده میرفتم. در جاده کمربندی که به آرامستان میرسید. بیشتر مردم پیاده به آن سو میرفتند. جمعیت مثل برادههای آهن به سوی آهنربا کشیده میشد. یک طرف خیابان ماشین بود و طرف دیگر جمعیتی که به سوی آرامگاه میرفت. آدمها خیلی حرف نمیزدند. پلیس اول جاده مستقر شده بود. پیاده نیم ساعتی تا آرامگاه راه بود و جمعیت درجاده قطع نمیشد. آرامگاه از جمعیتی که وارد آن میشد قابل تشخیص بود. یک بلندی را بالا میرفتی و بعد پایین میآمدی.
چند روزی بود که خبر مراسم چهلم ژینا با شایعات گره خورده بود. اولش که نماینده سقز استعفا داد و بعد تکذیب شد و بعد در اتوبوس در راه سقز خواندم که علی دایی، حامد لک، وریا غفوری و ترانه علیدوستی برای مراسم فردا به سقز آمدهاند. همان شب از استاندار تا رسانههای سعودی هم ماجرا را تکذیب کردند ولی در آرامستان کلی پلاکارد استقبال علی دایی دیدم. مردم این روزها به خیلی چیزها بیاعتماد شدند و حرف رسانههای رسمی را باور نمیکنند. تصور چنین جمعیتی را نداشتم. جمعیتی که با ورود به آرامستان شعار دادن را شروع میکردند. شعارهایی که از همه رنگ بود. از زن زندگی آزادی گرفته تا چهرههای قدیمی کردستان.
یک شب پیش از مراسم چهلم برادر ژینا تصویری از قبر خواهرش منتشر کرده بود ولی با وجود این جمعیت تشخیص اینکه جای قبر کجاست نشدنی بود. جمعیتی که در آن از کودک شیرخوار با کالسکه تا پیرمرد و پیرزن دیده میشد. آدمهایی که نخ تسبیحشان یک چیز بود؛ تسلیت برای مهسا امینی و دلخوری از مسئولین. آدمهای غمگینی که آدم چهل روز پیش نبودند. بیشتر جمعیت دور قبر ژینا جمع شده بود و شعار میداد. بقیه در قبرستان پراکنده شده بودند. جمعیت دور قبر که به شعاع چند صد متر میرسید و از حجمش کم نمیشد بلکه با آمدن آدمهای جدید جایگزین میشدند.
مردم با شعارهای جدید از راه میرسیدند و بعضی بیشتر تماشاچی بودند. با توجه به جمعیت ده هزار نفری مردم اوضاع آرامتر از چیزی بود که فکرش را میکردم یعنی تجمعی آرام و مسالمتجویانه بود. شایعاتی بود که صبح راه آرامستان را بستهاند. بیشتر مردم از شهر سقز آمده بودند و هر کسی بعد از چند قدم آشنایی میدید و سلام علیکی میکرد ولی کم بیش از شهرهای اطراف مثل بوکان و بانه هم خودشان را به مراسم آمده بودند. اینترنت و تلفن قطع نبود. در کانالها از درگیری پلیس با مردم میگفتند ولی من صبح چیزی ندیدم.
همه این اتفاقات در حالی بود که شب گذشته اطلاعیهای منتشر شده بود و گفته بود که خانواده مهسا امینی چهلم دخترشان را برگزار نخواهند کرد. اما مردم انگار نیازی به تکذیب نداشتند و خودشان را برای مراسم رسانده بودند.
مراسم از صبح زود یعنی ۸ صبح تا ساعت ۱۳ ادامه داشت و هر لحظه به جمعیت اضافه میشد. آدمها هم نمیرفتند برای خودشان یک گوشه مینشستند و خستگی در میکردند. بخشی از جمعیت شعارهای تندتر میدادند جمعیت هم خیلی مخالفت نمیکرد. از شعارهایی مثل ژن، ژیان و آزادی یا همان زن، زندگی آزادی و مرگ باد گرفته تا شعار علیه شخصیتهای سیاسی و شعارهای که بیشتر به مسائل کردستان مربوط میشد. در بین جمعیت کاغذهایی برای تسلیت مهسا امینی بود که بیشترشان دستنویس بود.
خورشید بالا می امد و سرمای صبح هر لحظه جای خود را به حرارت ظهر تغییر میداد. بعد از چند ساعت جمعیت تصمیم گرفت که به سمت شهر برود انگار همه یکی شده بودند. جمعیتی که در طی چند ساعت آمده بود حالا با هم در حال خروج بود تا جاده کمربندی را به سوی شهر برود. در خروجی آرامستان چند جوان بالای منبع آب رفتند و پرچم اقلیم کردستان عراق را بالا بردند که نمادی از تجزیه طلبی است. بخشی از جمعیت تشویق کردند. همانها چند قدم جلوتر شعار جانم فدای ایران میدادند. انگار هر کس هرچه دارد را میخواهد عرضه کند. و هر چیزی ضدساختار بود مقبول بود.
در مسیر برگشت با جمعیت به سوی شهر سرازیر شدم. از ابتدای مسیر دو نگرانی داشتم. یکی اینکه توسط پلیس بازداشت شوم و دیگری اینکه که مردم به خاطر قیافه غیر بومی به من گیر بدهند. ترسی که باعث میشد خیلی نتوانم با کسی حرف بزنم.
هر چقدر مراسم آرام بود. موقع برگشت انگار در جمعیت چیزی زنده شده بود. هر کسی با خودش چیزی برداشته بود. چوب یا سنگ. خیلیها شروع کردند پوشاندن صورتشان و با سنگ به گاردریل زدن. ماشینهای گذری هم پلاکشان را با گل میپوشاندند. آدم احساس میکرد این مردم قرار است بروند چیزی را نابود کنند. زیادی جمعیت هم به آنها قوت قلب میداد. ولی حضور سالمندان و کودکان در بین جمعیت برایم ترسناکتر بود که اگر اتفاقی بیفتد چه میشود. همه در حال شعار دادن بودند. هر چیزی میتوانست در شور و حرارت جمعیت بدمد.
در نزدیکترین نقطه به ورودی شهر. یک مقر ارتش بود. عدهای از نوجوان به سمت آن رفتند و شروع کردند به شکستن شیشههای دژبانی. نیروهای ارتش پشت در بودند ولی کاری نمیکردند. این وسط چند نفری آمدند و جلوی نوجوانها را گرفتند و گفتند با ارتش کاری نداشته باشید. عدهای هم میخواستند به خانههای سازمانی ارتش که آن طرف خیابان بود حمله کنند که خیلی حفاظت نمیشدند. آنجا هم چند نفری مانع شدند. هر چند تک و توک آدمهایی بودند که سنگ پرتاب میکردند. مسیر مستقیم جاده به سمت میدان زندان توسط پلیس بسته شده بود و هر چند دقیقه صدایی بلند و گاز اشک آور میآمد. چند نفری شعارمیدادند و جمعیت را تحریک میکردند به جلو بروند. ولی بعضیها ازکنار جاده اصلی خودشان را به سمت یک تپه کنار جاده رساندند و آرام خارج میشدند. نیروهای پلیس کم کم شروع به حرکت به جلو کردند. بخش کوچکی از جمعیت میگفتند باید فرمانداری را بگیریم. ولی اصل جمعیت با حرکت پلیس همراه جمعیت وارد جاده خاکی شد که به سوی یک تپه و دشت میرفت. همین جور که فیلم میگرفتم یک نفر با لباس کردی دستم را گرفت. گفت برای چی فیلم میگیری گفتم نگرفتم. مجبورم کرد که فیلم را پاک کنم. باز هم بیخیال نشد مجبورم کرد که از آرشیو هم عکس را پاک کنم. میگفت پاک نکنی به جمعیت میگم ماموری. پاک کردم ولی فهمیدم که خودش نیروی اطلاعاتی است وگرنه اینقدر حواس جمع نبود.
با جلو آمدن پلیس همین جور عقب میرفتیم. وارد یک دشت شدیم و بعد هم از یک رودخانه رد شدیم. بعضیها با کفش و بعضی کفششان را در میآوردند من هم کفشم را در آوردم و به رودخانه زدم. از حاشیه وارد شهر شدیم. خستگی مسیر جوری بود که بعدش بیشتر مردم به سمت خانهشان میرفتند. بعضیها هم از روی تپه درگیری را نگاه میکردند. بعضی از مردم درخانه را باز کرده بودند و شلنگ آب آورده بودند من هم کل مسیر را دویده بودم شلنگ را گرفتم و لاجرعه آب خوردم. بعضیها از روی پشتبام شعار میدادند. وارد شهر که شدم سر یک چهار راه را چند نفری بسته بودند. چند تایی هم لاستیک سوزانده بودند. داخل شهر شدم. مردم پراکنده شدند و من هم به سوی ترمینال اتوبوسها رفتم.
توی ترمینال جای خوبی برای استراحت بود. مردم در ترمینال معتقد بودند که علی دایی و کلی فوتبالیست و بازیگر هم برای مراسم چلهم آمده است. فکر میکردند من سرباز ارتشم. پیرمردها معتقد بودند مردم برای مشکلات اقتصادی در خیابان هستند. به غیر آن چهارراه. ماشین ها در خیابان ویراژ میدادند و دستمال تکان میدادند. از چند جای شهر دود بلند شده بود. من قبلاً هم به کردستان آمده بودم ولی امروز حال جدیدی از مردم دیدم. ترکیبی از غم و خشم در چشمهایشان بود، چشمهایی غمگین و رفتاری که معلوم بود از سر خشمگینی ست.