بمناسبت انتشار رمان نویسنده فلسطینی؛ خانم سعاد العامری سرزمین من * محمدرضا حیدرزاده

من از بچگی بزدل بودم. مادرم که به این نکته پی برده بود، مدام ضرب المثلی قدیمی را تکرار می‌کرد:«هزار بار بترس و یک بار نمیر». در همین هفت تا هشت روز اخیر این ضرب المثل را با خودم تکرار کرده ام. ساعت ده و بیست و پنج دقیقه شنبه شب فرا رسیده بود. به محمد زنگ زدم. گفتم «برویم». حرفم را کوتاه و ساده زدم تا نظرم را تغییر ندهم یا از فاش شدن اضطرابم جلوگیری کنم. گفت:«همین الان». جواب سرراست محمد، اضطرابم را بیشتر کرد. نیم ساعت بعد، محمد دم خانه مان بود. قاطعانه گفتم «برویم». با هم بیرون آمدیم. گوشی محمد زنگ خورد. مقداری حرف زد و بعد گوشی را سمت من گرفت. برادرش ماهر بود. گفت «مرحبا. چطورید؟». صدای زیر ماهر، کرکننده بود. تلفن را مقداری از گوشم دور کردم اما باز هم فریادهایش را می شنیدم. جوری فریاد می زد که انگار از سیاره ی دیگری زنگ زده است. در واقع همین طور هم بود. نمی دانم این چه اخلاقی است که ما فلسطینی ها داریم، وقتی با تلفن حرف می زنیم، به خصوص تلفن راه دور، شروع می کنیم به عربده زدن. از زمان جنگ جهانی اول، یعنی از همان وقتی که عثمانی ها مردم فلسطین را با تلفن آشنا کردند، ما به دو سنت امپراتوری عثمانی وفادار مانده ایم: مکالمه ی تلفنی با صدای بلند و جنگ های بی پایان…

در جاده ی «رام الله» به «بیرزیت»، کم و بیش پرنده پر نمی زد. این جاده را بهتر از تمام جاده های فلسطین می شناختم، چون بیش از پانزده سال از همین جاده به محل کارم می رفتم. ضمنا یکی از معدود جاده هایی به شمار می رفت که ارتش اسرائیل مسدودش نکرده بود، آن ها تقریبا همه ی جاده های فرعی و نیمه ویران فلسطین را بسته بودند تا راه برای بزرگراه های نوساز شهرک نشینان اسرائیلی باز شود.

ساعت از یازده شب گذشته بود که کارت شناسایی ام را از جیبم درآوردم تا برای روبرو شدن با سربازان اسرائیلی در ایست بازرسی «عطاره» آماده باشم، یکی از سیصد و شصت ایست بازرسی ای که فلسطین را از فلسطین جدا می کند. این ایست بازرسی خاص؛ رام الله را از دیگر شهرها و روستاهای فلسطینی شمال بخش نابلس جدا می سازد….

***************

رمان «چیزی برای از دست دادن ندارید، جز جان هایتان» نوشته خانم «سعاد العامری»، نویسنده فلسطینی با ترجمه بهمن دارالشفایی، منتشر شده است.

داستان این کتاب درباره رخ دادهای سفر هجده ساعته نویسنده داستان، از این سوی فلسطین به آن سوی فلسطین اشغالی است، به همراه کارگرانی که شبانه و مخفیانه، به دور از کمین ارتش اسرائیل، برای کارکردن و کسب روزی شان، عواقب آن را به جان می خرند،عواقبی چون دستگیری و زندان و شکنجه.

راوی داستان، در این کتاب، خواننده را با

رنج ها و مصائب زندگی فلسطینی هایی آشنا می کند که به جز جانشان، چیزی برای از دست دادن ندارند اما چشم امید به آینده داشتن را هرگز فراموش نمی کنند….

*************

خانم سعاد العامری سال ۱۹۵۱ در شهر رام الله در کرانه باختری متولد شد، سپس به همراه

خانواده اش به «امان» پایتخت اردن کوچ کرد و در این شهر به تحصیل پرداخت، از آنجا به بیروت رفت و وارد دانشگاه شد. برای ادامه تحصیل در رشته معماری، ابتدا به دانشگاه میشیگان در امریکا رفت و پس از آن هم در دانشگاه ادینبورگ در اسکاتلند، به تحصیل ادامه داد و در پایان هم در سال ۱۹۸۱ به عنوان مسافر،دو باره به رام الله بازگشت و هنوز همچنان در این شهر زندگی می کند. او سپس به نوشتن داستان پرداخت و خیلی زود کتاب هایش با استقبال مواجه و در کشورهای مختلف هم منتشر شد. کتاب هایی چون «دمشقی»، «مراد مراد»، «شارون و مادرشوهرم» و…

خانم سعاد العامری در کتاب های خود،

رنج ها و مصائب ملت فلسطین را به زیبایی به تصویر می کشد تا جهانیان را از آنچه که بر مردم فلسطین می گذرد آگاه سازد. روایتی حقیقی و ملموس از درد و رنج مردم فلسطین که در سخت ترین و بدترین شرایط زندگی می کنند؛ کسانی که مورد تبعیض واقع شده اند و برای عبور و مرور در کشور خودشان باید از ایست بازرسی های متعدد اشغالگران اسرائیلی گذر کنند…

***************

سعاد العامری در ادامه این رمان می نویسد:

غوغای اتوبوس فورد کوچک و درب و داغانی که برای بردن ما آمده بود به غوغای تانک

می مانست. شاید هم آرامش آن بامداد و هوای سرد و گزنده اش آدم را به فکر چنین شباهتی می انداخت. مسیر شبانه روزی این نوع اتوبوس ها در فلسطین، تقلایشان برای دور زدن صدها ایست بازرسی اسرائیلی، راه پیمودنشان از فراز تل های خاک و از کنار بلوک های سیمانی و گذرکردن شان از بستر رودخانه ها و اعماق دره های صخره ای و

جاده های خاکی، همه و همه، اگر نه شکوه یک سفینه ی فضایی، دست کم هیبت اَبَرماشین های جیمز باند را به این اتوبوس ها می بخشید. کودکان فلسطینی زیادی را می شناسم که در نبود شهربازی از پدر و مادرهایشان می خواهند آن ها را سوار اتوبوس های فورد کنند. به راستی که اگر تنها یک گروه شایسته ی مدال جهانی انعطاف پذیری و صبر و مقاومت در برابر اشغال اسرائیل باشد،

بی شک همین صنف رانندگان اتوبوس های فورد است.

اولین‌کارگرانی هستیم که سوار اتوبوس شدیم. راننده نگاهی کرد و لبخندزنان گفت

«می بینم که امروز دو کارگر جدید داریم». عصبی بودم، اما اولین واکنش به حضورم در این سفر را نادیده گرفتم. تصمیم گرفته بودم اصلا حرف نزنم مگر آن که کسی اصرار کند. حتی در این صورت هم سعی می کردم مدیریت اوضاع را به محمد بسپارم. از یک چیز اطمینان داشتم و هیچ

نمی خواستم در این سفر نقش یک روزنامه نگار را بازی کنم. خودم را متقاعد کرده بودم که قرار است به جامه ی یک کارگر فلسطینی مرد درآیم و اصلا دلم نمی خواست کسی در هویت تازه ام تردید کند. حال که هیچ چیز پیرامونم معقول نبود چرا من باید معقول می بودم؟

اتوبوس در جاده ی پر پیچ و خم، پت پت

می کرد و من هر از گاهی چند چراغ کم نور سفید را در تپه های دور دست می دیدم که نشان از دهکده ای عرب نشین داشت. گاهی هم چند چراغ پر نور نارنجی به چشمم می خورد که از شهرکی اسرائیلی خبر می داد. گرچه داشتیم در قلب کرانه باختری، یعنی به اصطلاح در «قلمرو فلسطین» راه می پیمودیم، باز نارنجی رنگ غالب به نظر می رسید.

به روستای «الزاویه» رسیدیم. اتوبوس نگه داشت. همه از آن پایین آمدیم چون بقیه راه را باید پیاده می رفتیم. از آن جا تا «کفرقاسم» هم دو تا سه ساعت راه بود. در دوردست چراغی روشن و کم نور دیده می شد. تپه های خاکی بلند، سیم خارداری

لکه دار از صدها کیسه ی پلاستیکی سیاه و دهها مکعب سیمانی از یک ایست بازرسی اسرائیلی خبر می داد. پیش از آنکه از این منظره رو برگردانم، چشمم به برج دیده بانی بتنی بلندی افتاد. با خود گفتم کاش مثل ایست بازرسی عطاره، هیچکس در آن نباشد، کاش این یکی هم هیچ نباشد جز یک ایستگاه آزاررسانی روزانه.

وقتی ظلمات باغ های زیتون، کارگران را یکی یکی در خود فرو بلعید، صدای خش دار مادر مرحومم در گوشم پیچید «سوسو، عزیزم، تاریکی که ترس ندارد؛ تاریکی نه پر از روح و شبح است و نه کسی را می خورد». دنبال کارگران راه افتادم. من آخرین فردی خواهم بود که تسلیم می شود. مدتی طول کشید تا حین گام برداشتن در آن باریکه راه سنگلاخ، اعتماد به نفس خود را بازیابم. در مسیری پیش می رفتیم که از میان درختان عظیم زیتون می گذشت و پیچ و تاب خوران در پای تپه امتداد می یافت. صدای اذان که از روستای الزاویه می آمد و نیز گرومپ گرومپ

پوتین های کارگرها باعث می شد حرف هایشان درست به گوشم نرسد. صداها در دره ی عمیق مجاور بازتاب می یافت و شدت می گرفت. گرمای آن جمع اتوبوس نشین آرام آرام جای خود را به احساس قدرتمند رنج و تنهایی و بیگانگی می داد. هر چه بیشتر به منظره اسرارآمیز اطرافم می نگریستم، بیش تر احساس می کردم که دارم غول های درونم را بیدار می کنم. دلم

می خواست بی درنگ این زنجیر را از هم بگسلم.

محمد گفت «تندتر بیایید. اگر قبل از طلوع آفتاب از سیم خاردار رد نشویم، سربازان اسرائیلی ما را می بینند آن وقت نمی توانیم به مقصد برسیم و کل روزمان تباه می شود».

به محمد گفتم:«یعنی بیست و هشت سال این جا کار کرده ای و اسرائیلی ها حتی جواز کار هم بهت نمی دهند؟ بعد از این همه مدت، باید گذرنامه می گرفتی، نه جواز کار».

پاسخ داد:«گذرنامه! شوخی می کنی؟ آن ها نه رحم دارند و نه خدا را می شناسند، همین. یک عمر برایشان کار کردم حالا وضعم را ببین. مثل یک دزد باید نان شبم را در تاریکی بدزدم. تازه اگر بازداشت نشوم و کتک نخورم».

هر چه پیش تر می رفتیم بهتر می توانستم اطرافم را ببینم یا تصور کنم. دو دیوار سنگی کوتاه که مسیر پر پیچ و خم ما را مشخص می کند، باغ های پلکانی زیتون و دیوارهای سنگی بلندی که هرازگاه باید از رویشان می پریدیم، زمین آجری رنگ و آماده کشت، حالا سیاه به نظر

می رسید.

من خوب می دانستم چه بسیارند گل های وحشی گوناگونی که احتمالا زیر پای ما له می شوند. رازآلودگی ظلمات و افزایش هیاهوی ما هر لحظه مرا نگران تر می کرد، نگران این که شاید یک سرباز تیزچشم اسرائیلی به حضورمان پی ببرد و به ما شلیک کند، کتکمان بزند یا ما را بازداشت کند. در این اندیشه بودم که امشب کدام احتمال نصیبم خواهد شد: شلیک، کتک یا بازداشت؟…

یک باره همه ایستادیم. یک نفر گفت «حرامزاده ها. آن جا را ببینید. جیپ ارتش اسرائیل است». محمد با دست، به چراغ آبی رنگی اشاره کرد که در دور دست ها بود. آن نور مربوط به کامپیوتر روشن داخل جیپ اسرائیلی بود.

تا چشم بر هم بزنیم یکی از کارگران به نام مراد به سرعت شروع به دویدن کرد، مثل یک روباه از این صخره به آن صخره می پرید. همه ما پشت سرش دویدیم. بر سرازیری تپه، روی لبه ی سیمانی کانال، داخل کانال، روی لبه یک وری کانال،… خیلی زود رسیدیم به محافظ آهنی بزرگراه در سمت خودمان. در آن لحظه بود که نگاهی به پشت سرم انداختم و فهمیدم صدها کارگر از روستاهای دیگر هم دنبالمان آمده اند، درست شبیه گله ی

میمون هایی مشغول جست و خیز به هر سو…

محمد گفت:«همه با هم از بزرگراه رد

می شویم و در جهات مختلف می دویم. شاید این جوری نتوانند تعقیبمان کنند».

برای اولین بار در عمرم احساس کردم عمل می تواند از حرف هم چالاک تر باشد. ناگهان همه دویدند وسط بزرگراه، از روی حفاظ سیمانی وسط بزرگراه رد شدند و به طرف دیگرش رسیدند. بله، به همان طرفی رسیدند که چراغ آبی داخل جیب اسرائیلی روشن بود. آشوبی پر از غوغا و همهمه و جیغ و خنده و البته صدای شلیک گلوله در تاریکی.

در چشم بر هم زدنی همه مان راه رفته را برگشتیم. باز به همان جای چند دقیقه قبل مان رسیدیم. نفس عمیقی کشیدم و در همان حال صدایی شنیدم «یک بار دیگر برویم، نترسید، تیر هوایی شلیک می کنند»…

یک بار دیگر به سمت غرب دویدیم، همان مسیر را رفته و برگشته را دوباره دویدیم. این بار فریادهایی به زبان عربی شنیدیم «ارجع! (برگردید)»….سه بار دیگر این مسیر را رفتیم و دو باره برگشتیم سر جای اول مان…چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *