از بیرحمی نیروهای ساواک تا ماجرای سیانور خوردن بهزاد نبوی
تهران – ایرنا – کتاب خاطرات زندانیان سیاسی دوران پهلوی، نمایشی گویا از سیاهچالههای رفتاری مغایر با موازین حقوق بشر در سپهر سیاسی سیاسی آن دوران است که نشان می دهد مبارزان انقلاب چگونه توانستند با غلبه بر شکنجهها و گرفتاریهای زندان، نور امید و پیروزی را در دلهای خود زنده نگه دارند.
به گزارش خبرنگار سیاسی ایرنا، بررسی اسناد و مدارک و همچنین گفتوگوها و اظهارنظرهای افرادی در زمان سلطنت رژیم پهلوی به اتهامات سیاسی دستگیر شده و تحت شکنجه قرار گرفته بودند، نشان از خباثتها و بیرحمی آن بوده است. شاید ایامالله دهه فجر زمان مناسبی باشد تا بتوان با مرور تاریخ، بخشی از اقدامات این رژیم منحوس را از زبان کسانی که در آن دوران زندانی شده و تحت شکنجه قرار گرفتند مطالعه کرد تا آیندگان بدانند چهها در سرزمین گذشته که انقلاب اسلامی به ۴۴ سالگی رسیده است.
آیتالله خامنهای: احساس تنهایی کردم و به خدا پناه بردم
رهبر معظم انقلاب اسلامی از جمله افرادی بودند که تجربه زندانهای رژیم شاهی را داشتهاند. ایشان در بخشی از خاطرات خود از فضای سیاسی آن زمان نقل میکنند که فضای بازجوییها و دستگیریها بهگونهای تلخ و وحشتناک بود که بر فرزندان ایشان هم اثر میگذاشت. آیتالله خامنهای، حالات فرزند بزرگ خود مصطفی را که در آن هنگام کودک خردسالی بوده است را به یاد میآورند که هنگام دیدار در زندان چگونه بوده است: «بچه را گرفتم و بوسیدم، اما او مبهوت و حیرتزده و زبانبندآمده به من نگاه میکرد. سپس گریه بلندی سر داد که نتوانستم او را آرام کنم. دوباره او را به آن افسر دادم که به خانوادهام که حق ملاقات با من را نداشتند، برگرداند.»
حضرت آیتالله خامنهای در بخش دیگری از خاطرات خود درباره مجازاتها و شکنجههای روانی در دوران بازداشت و دستگیری میگویند: «اذیت زبانی و تضییع و اهانتهای خیلی بد [کردند]، حرفهای خیلی زشت آنجا زدند که من یادم نمیرود. [جزئیات آن را] نمیخواهم … بگویم. برخورد خیلی تندی کردند … نه اینکه وحشت کنم بترسم، اما احساس تنهایی کردم؛ واقعا احساس کردم هیچ کس نیست که به من کمک کند و پناه بردم به خدا.»
آیتالله هاشمی رفسنجانی: چاقو را میگذاشتند زیر گلو و میگفتند سر میبریم
آیتالله هاشمی رفسنجانی از دیگر مبارزانی بود که جوانی خود را وقف انقلاب کرد؛ او در کتاب «دوران مبارزه» درباره آنچه که در زندانهای رژیم پهلوی بر وی گذشته، چنین می نویسد: «شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشی و اهانت. مقداری که میزدند، یکی میگفت نزنید، حالا میگوید. در مواردی هم خودم میگفتم؛ مجدداً شروع میشد. باز قانع نمیشدند و دوباره … گاهی مرا به دیوار میچسباندند. زیر گلویم زخم شده بود. یک بار برای اهانت مرا لخت کردند.»
در بخش دیگری از این کتاب آمده است: «تا حدود چهار بعد از نصف شب، این وضع ادامه داشت. شلاق گوشتها را برده بود و به استخوان رسیده بود، قسمتی از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجویی ـ چند روز بعد ـ مرا با چشم بسته و لباس مبدل به بیمارستانی نظامی در چهارراه حسن آباد بردند و عکسبرداری کردند. معلوم شد استخوان شکسته است و معالجه کردند. ضمن بازجویی دو سه بار هم از بالا ـ شاید نصیری یا دیگران ـ تلفن میکردند و از نتیجه بازجویی میپرسیدند. اینها میگفتند هیچ نمیگوید.»
روایت «هادی غفاری» از دوران زندان پدرش
حجتالاسلام هادی غفاری در بخشی از گفتوگوی خود که با ایرنا انجام داده است، درباره شکنجههای پدرش در زندانهای ساواک میگوید: «سرلشکر عبدالله خواجه نوری رئیس شعبه دادسرای نظامی ارتش تماس گرفت و گفت به ملاقات پدرتان بیایید. با مادر و خواهر و برادرم بیرون از بند عمومی زندان قصر مقابل اتاقی که سه طرفش توری بود، ایستادیم و پدرم را آوردند. پدرم چون نمی توانست راه برود دو بازویش را از پشت گرفته بودند و کشان کشان آوردند و روی صندلی نشاندند. رئیس زندان که سرگردی بود بغل دست ما ایستاده بود به همین دلیل نمی توانستم (آزادنه) حرف بزنیم.»
«پدرم جلوی مادرم به گریه افتاد به طوری که روحیه مادرم خراب شد. به پدرم گفتم: «خجالت بکش تو که عرضه نداشتی مقاومت کنی چرا روضه موسی بن جعفر (ص) میخواندی؟ گفت پسرم همه بدنم درد می کند. گفتم روحیه مادرم را خراب کردی. گفت نه، بدنم متلاشی است. بعد خواست اشک هایش را پاک کند، بینی و بینالله دستهایش بالا نمیآمد، سرش را خم کرد و به زحمت اشکهایش را با سر زانوهایش پاک کرد و گفت همه دست و بالم شکسته و داغون است حتی مرا نمیبرند تا شکستگیها را گچ بگیرم. دو شب است که از درد نمی توانم بخوابم. بعد با ما داشت صحبت میکرد که یکباره سرش به زیر افتاد! کشان کشان با صندلی پدرم را بردند هر چقدر التماس کردیم که اجازه دهید دکتر بیاوریم، گفتند خودمان به داخل بند پزشک میبریم.»
رضوانه میرزا دباغ: مادرم از شدت شکنجه خمیده شده بود
«رضوانه میرزا دباغ» که همراه مادرش «مرضیه دباغ (حدیدچی)» تجربه زندان ساواک را دارد، از خاطراتش در دوران زندان میگوید: «از شکنجههای ساواک اگر بخواهم بگویم، من را خیلی شوک الکتریکی میدادند. تمام بدن به رعشه در میآمد. بعضا کسان دیگری که زندانی بودند را شکنجه میکردند و ما صدای شکنجه آنها را میشنیدیم. به مادرم حتی اجازه نشستن هم نمیدادند. در عین حال که مادرم آن زمان ۳۸ سال بیشتر نداشتند، از شدت شکنجهها خمیده شده بودند.»
«بیان شکنجهها برای ما و حتی برای شنوندگان هم بسیار اذیت کننده است. من معتقدم که برای انقلاب اسلامی باید هزینه داد. تاریخ باید انتقال داده شود. باید مطالب حقیقی انقلاب را عنوان کنیم تا جوانان به متن اهداف حضرت امام و رهبری واقف شوند و بدانند چه کسانی مبارز بودهاند و امروز سرنوشتشان چه شده است و الان در جامعه چه نقشی دارند؟ این نکته را هم بگویم در کل دنیا ما یک کشور داریم که حکومت آن شیعه باشد و دشمنان تمام توانشان را برای مقابله با ما صرف کردهاند.»
ماجرای سیانور خوردن «بهزاد نبودی» هنگام دستگیری
بهزاد نبوی فعال سیاسی و وزیر صنایع دولت موقت در مصاحبهای درباره ماجرای سیانور خوردنش در هنگام دستگیری توسط نیروهای رژیم شاه میگوید: «من هنگام دستگیری سیانور خوردم که فاسد بود و عمل نکرد و به خاطر اینکه سر تیم دستگیرکننده کلاه بگذارم، شهادتین گفتم که یکی از اینها دستش را داخل دهن من کرد تا قرص را دربیاورد، من نیز میخواستم زمان بخرم، چون با دوستان هشت ساعت زمان گذاشته بودیم که اگر خبری نشد، سر قرارها نرویم. بعد از دستگیری من را به بیمارستان شماره یک ارتش واقع در خیابان ولیعصر تقاطع خیابان شهید بهشتی منتقل کردند و در حیاط بیمارستان یک پزشک آمد و معاینهام کرد و یواشکی گفت موفق باشی و بعد به اوین منتقلم کردند. پس از ورود مستقیم به تخت شکنجه بسته شدم و خوشبختانه بیشتر از هشت ساعت مقاومت کردم تا دوستانم جابهجا شوند.»
با بررسی این خاطرات و روایتها از دوران حکومت رژیم پهلوی بر این سرزمین، میتوان میزان خباثتها و بیرحمیهایی که علیه انسانها بر خلاف قوانین حقوق بشری شده است، پی برد.
چنانکه رهبری معظم انقلاب اسلامی فرمودهاند: امروز دشمنان سعی میکنند چهرهی خاندان خبیث پهلوی را – رژیم فاسدی که کشور ما را سالهای متمادی به عقب انداختند و دچار مشکلات عظیم کردند – آرایش کنند… امروز چشم دوختند به نسلهای بعدی. تا وقتی شما جوانهای خوب و مردم مؤمن در میدان هستید، باانگیزه و با بصیرتید، آگاهید که چه کار دارید میکنید، البتّه نخواهند توانست.
خاطرهای از دوران زندان بگویم
در دهه چهل و سالهای دانشجویی و فعالیت در جبهه ملی بارها بزندان افتادم ولی هرگز شکنجه نشدم و شکنجه ندیدم بجز یک یار.
در مشهد دستگیر و به طهران زندان قزل قلعه فرستاده شدم. هنوز زندان اوین ساخته نشده و قزل قلعه محل نگهداری زندانیانن سیاسی بود. زندان دارای چهار بند عمومی و تعدادی فراوان سلولهای انفرادی در طرفین بود. من در سلول انفرادی بودم و تماس بسیار محدود و از هواخوری وغیرو خبری نبود. سلولی در جهت مقابل ولی اندکی در سمت چپ قرار داشت که شبها از آن صدای اه وناله حاکی از درد میامد. از لابلای در و در هنگام رفتن به توالت فهمیدم که رهبر یک گروه کمونیست است . یک شب که تا صبح فریاد دردناک میامد فهمیدم که به او دست بند قپانی زدهاند و اعصاب دستش جنان کشیده شده که قطع گردیده.
رییس زندان استوار ساقی و معاونش استوار زمانی همه کاره زندان بودند. یک روز اعلام کردند که بازرسهای شاهنشاهی فردا خواهند آمد و هر کس شکایتی دارد میتواند بگوید. مشهود بود که از احتمال حتمی شکایت شخصی که شکنجه شده بود نگرانی وجود داشت. هنگامی که چندین افسر وارد شدند درهای سلولها باز و ما جلو در ایستادیم. من چشمم به آن شخص بود که یک ربدشامبر روی دوشش انداخته و با لبخندی بر لب ایستاده بود. از یکایک ما میپرسیدند که حرفی یا شکایتی ذازید که بعضیها چیزهایی میگفتند تا به انشخص رسیدند و او در جواب با لبخندی گفت خیر همه چیز خوب است . در موقع معرفی او فهمیدم اسمش دکتر ذوالقدر است.
بعد از رفتن بازرسها استوار ساقی به راهرو ما آمد وبا صدای بلند با لهجه شیرین ترکی گفت ، این دکتر مرد است، من بعد از خسرو روزبه کسی به مردی این دکتر ندیدم. دستور داداسبابهایت را جمع کن و بر به بند عمومی.
بعدها که من هم به بند عمومی منتقل شدم با او آشنا و از سواد اجتماعی و پزشکی او بهره فراوان بردم. بهداشت عمومیت را در فرانسه خوانده بود. کمونیست شده و یک گروه به اسم کارگران انقلابی یا چیزی شبیه آن راه انداخته بود که اکثر آنها در آن زندان بودند.
لازم است اضافه کنم که بسیاری از رهبران بعد از انقلاب زمانی زندانی استوارساقی بودند اما رفتار مردانه او سبب شد که بعد از انقلاب بیشتر آنها از او حمایت و از جمله ایتالله طالقانی او را در خانه خود پناه داد و از اعدام او جلوگیری کرد.
زندان بود، شکنجه بود اما مردانگی هم بود.