صاحب دو کلمه حرف حساب! ( جلال رفیع )
راستی «کیومرث صابری فومنی» چگونه از پنجرۀ سمت چپ صفحه سوم روزنامه اطلاعات در ۲۳ دیماه ۶۳ سربرآورد و چگونه «گلآقا» شد؟ دوباره بخوانید: ۲۳ دیماه سال ۶۳». زمان، آشنا نیست؟!
جلال رفیع در یادداشتی به مناسبت ۱۱ اردیبهشت، بیستمین سالگرد درگذشت کیومرث صابری فومنی (گل آقا) در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
بوسه توان زد بر آن دهان شکرخند
گـریـۀ بـیاختـیـار اگــر بگـذارد
گفتم: لطیف و صبورانه مینویسی.
اضافه کرد: و سوگوارانه.
من هم اضافه کردم: و هوسانگیز!نیم نگاهی کرد و با لهجه قومیاش گفت: جان ما؟… استغفرالله!
توضیح دادم: آدم هوس میکند بمیرد تا یکی مثل تو برایش مقاله سوگوارانه بنویسد! آرزو بر جوانان که عیب نیست؟
بلافاصله گفت: بر پیران هم عیب نیست. حُسن است!
غافلگیرانه گفتم: راستی صابری، اگر این بار جلال بمیرد، برایش مینویسی؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت: تو بمیر، نوشتنش با من!
ساکت ماندم. ولی بعد گفتم: «باشه» … من برای تو میمیرم صابری. حتماً بنویس!
با لحنی که انگار موضوع صحبت عوض شده باشد گفت: من که برای همه مینویسم. امّا اگر من مُردم چی؟ چه کسی برای من خواهد نوشت؟… (و بعد با لحنی که کسی را بلند صدا میزنند، گفت:) جلال؟!. من بمیرم، تو مینویسی؟!
گفتم: جوابت همان است. همان که خودت به من گفتی. امّا صابری، گفت وگوی امروز من و تو، همهاش شد من بمیرم تو بمیری!
گفت: ولی شاید این تو بمیری، از آن تو بمیریها نباشد!
گفتم: «آره» …، امّا امروز به هرحال قرار من و تو این شد که برای هم بمیریم!
اضافه کرد: و بنویسیم.
***
… اکنون قریب چهل سال از زمان این مکالمه گذشته است. این دیالوگ کوتاه و صمیمی، دوبار میان من و او تکرار شد.
یکبار در دهۀ ۶۰ پس از شهادت دوست مشترک مان «سعید گلاب» با گلولههای «صدّامیان» و بار دیگر در دهۀ ۷۰ پس از شهادت دوست دیگری با گلولههای «طالبان».
«کیومرث صابری»، وقتی در ستون «دو کلمه حرف حساب» روزنامۀ اطلاعات به درجۀ «گلآقا» یی رسید، با شنیدن خبر درگذشت یا شهادت دوستان، آن روز ستون طنز را تعطیل و به ستون سوگواری (مجلس ترحیم مکتوب) تبدیل میکرد. مقالهای لطیف و سوگمندانه مینوشت. سایۀ سرکلیشۀ «دو کلمه حرف حساب» را هم از سرستون برمیداشت.
با توجه به متن مکالمهای که میان من و او گذشت، از مدتها پیشتر تا امروز احساس کردهام که چند ستون قلمی به صابری بدهکارم. امیدوارم آنچه مینویسم، نوعی ادای دین باشد. اگرچه دارم قضایش را به جا میآورم.
امیدوارم این «یادنوشت»، همان چیزی باشد که به او قول دادهام. البته او در موسم اردیبهشت از میان ما رفت و اردیبهشت هم ماه «یاد و یادآوران» است. در همین ماه بود که ماه عارض او روی در نقاب کشید. اردیبهشت ۸۲ بود. حالا این بیت سعدی به یادتان نمیآید که گفت:
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
نام اردیبهشت و تیر و دی ماه، دل مرا مکرّر و مضاعف میسوزاند. هم برای کیومرث صابری، هم برای حاج حسن آقای تهرانی (نیّری)، هم برای…؟ هم برای آن عزیز عزیزان که روزی در پایان شهریور ۸۴ دو فقره بلیت خریداری شده را به او (به او که معنای زنده بودنم بود) نشان دادم و مصّرانه خواستم که یکبار دیگر همسفر تهران و قم باشیم.
گفت: «همیشه در پاییز و زمستان نگرانم که مبادا حالم بد شود و روی دست شما بیفتم. ان شاءالله اردیبهشت ۸۵»؛ و پس از لحظاتی شرط گذاشت: «اگر زنده ماندیم»!
آنگاه به یاد همین بیت سعدی افتاد. چهل سال قبل آن را از زبان «تاج تربتی» شنیده بود. زیرلب برایم زمزمه کرد (آهسته، تا کمتر ناراحت شوم). من غافل گمان میکردم سعدی و پدرم، هر دو با من شوخی میکنند! شگفتا از روزگار که هرچه را ما شوخی میگیریم، او جدّی میگیرد.
سه ماه بعد (شب اول دی ۸۴) تلفنی با هم صحبت کردیم: «یلدا مبارک باشد». گفت: «بی مزّه بود». گفتم چرا؟ گفت یلدا شب تولّد توست و تو در جمع ما نبودی. تکان خوردم و قول دادم که یلدای ۸۵ را دستبوس پدر باشم. چنین نیز شد، امّا دیگر نوشداروی ریخته برخاک سهراب بود!…
حالا عکس یادگاری دهۀ هفتاد را نگاه میکنم: «پدر، خودم (!)، و… و… و کیومرث صابری». تعجب میکنید؟ بله، کیومرث صابری هم در جمع ماست. آیا «گردش روزگار برعکس است»، به این معنا هم هست؟!
بگذریم. میگذرم. امّا راستی «کیومرث صابری فومنی» چگونه از پنجرۀ سمت چپ صفحه سوم روزنامه اطلاعات در ۲۳ دیماه ۶۳ سربرآورد و چگونه «گلآقا» شد؟ دوباره بخوانید: ۲۳ دیماه سال ۶۳». زمان، آشنا نیست؟!
البته که در درجۀ اول، کیومرث صابری، «خودش» مرد این میدان بود؛ و اگر نمیبود، همۀ اوضاع و احوال هم که مساعد میشد، باز نمیشد. این معادله از آن سر دیگرش هم خواندنی است. بسیار بودهاند کسانی که کم یا بیش، مرد این یا آن میدان بودهاند، ولی اوضاع و احوال (همان که «شرایط» نیز نامیده میشود)، میدان نداده یا میدان را گرفته است. حداقل، این واقعیت به عنوان احتمال هم که باشد، قابل تأمل است.
مشابه این پرسش را از خود صابری هم در زمان حیاتش در دهههای ۶۰ و ۷۰ میپرسیدهاند. پاسخ صابری، همان موقع، در روزنامه ابرار (مرداد ۷۰) و بعد هم در نخستین سالنامۀ گلآقا (سالنامۀ ۱۳۷۰) چاپ شد. چه کسانی در دهۀ ۶۰ صابری را به تکرار کار «توفیق» و آشتی با «طنز» فراخوانده بودند؟ او سه نفر را نام برد و به صورت مستقیم و غیرمستقیم در فرایند گلآقا شدنش مؤثر و مشوّق دانست.
پس از ذکر نام نویسندۀ معروف «محمدعلی جمالزاده» و تشویقهایش در خارج کشور، لابد به قصد ثبت در تاریخ فراموشکار (!) گفت و نوشت: «نمیدانم گفتن این نکته صحیح است یا نه، و آیا حمل به چه چیز خواهد شد؟ ولی از جهت روشن شدن قضیه میگویم که در ایران چند نفر به طور خصوصی مشوّق من بودهاند: حضرت آیتالله خامنهای، حجتالاسلام سیدمحمود دعایی و دوستم جلال رفیع که در زمان شروع کار گلآقا در اطلاعات، فی الواقع سردبیر روزنامه بود.
حتی جای «دو کلمه حرف حساب» را در سمت چپ صفحۀ سه اطلاعات، او انتخاب کرد و، چون نام «دو کلمه حرف حساب» را پیشنهاد کردم، سرکلیشۀ آن را خودش دستور داد به همین شکلی که دیدهاید، تهیه شود.»
به قول «کلیله و دمنه»، این داستان بدان جهت آوردم تا بگویم که… حالا یکی از همان سه مشوّق که مؤثر یا مقصّر بوده است (خودم را میگویم)، از دریچۀ همان خانه که خانۀ صابری بود و هست، دارد با شما صحبت میکند و به طرح و شرح روایت خودش از این ماجرا میپردازد. سلام بر صابری و سلام بر طنز صبورانهاش.
ما را به میهمانی طنزش سلام داد
طنّاز دلنواز که یادش به خیر باد