گناهان فردوسی از همشهری عزیزمان جلال رفیع
فردوسی کژیها و کاستیهای بزرگ و سترگ را چه پیش از ورود عربها به ایران و چه پس از آن به همگان نشان داد.هر یک از این گناهان(!) که حکیم توسی ما و شما مرتکب شد، برای اعدام او کافی بود و به همین دلیل است که اگر بنیانگذار شجاعت و شهامتش نتوانیم خواند، باری میتوانیم او را از سرداران و سردمداران معرکۀ تاریخی شجاعان و فداکاران و جانبرکفان بخوانیم.
جلال رفیع در سلسله یادداشت هایی با عنوان گنج و رنج فردوسی در ضمیمه فرهنگی امروز روزنامه اطلاعات نوشت: ستایش برخی از شاهان ایران و ستایش برخی از خلفای اسلام، هر دو، در شاهنامه دیده میشود. هر چند کسانی نیز گفتهاند که پس از فردوسی یا همزمان با او، ابیاتی با رضایت یا بیرضایت وی، به زبان خودش یا دیگران، بر اساس مصالح مهم زمانه به شاهنامه افزوده شده است، اما باب این احتمال هم که به هرحال شخص فردوسی بر اساس اندیشه و اعتقاد چنین کرده باشد، مسدود و مردود نیست.
کلید گشایش قفل معمّا در همان ظرافت و ظرفیتی نهفته است که شاهنامۀ فردوسی و شخصیت فردوسی به آن متّصف است. آنانکه شخصیّتی چندجانبه و جامع، ظرفیتی عظیم و عریق، ظرافتی پیچیده و پایدار، و قوۀ درّاکهای ژرف و شگرف دارند، اهل اندیشه انصاف اند. چنین کسانی این توانایی را دارند که نمونههای خوب و بد یا نشانههای زشت و زیبا را به درستی و دقت بشناسند و از هم تفکیک کنند.
بنابراین، هیچ جای شگفتی و ناباوری و احساس تناقض نیست، اگر ببینیم که حکیم توس، همزمان و همزبان با ستایش برخی از شاهان ایرانی و برخی از خلفای عرب (بنا به تشخیص خود)، در همان زمان و با همان زبان نیز پرچم اعتراض و استقلال را بر ستیغ سلسله جبال کلام هنرمندانهاش به اهتزاز درآورده است.
بیشک، فردوسی در ذهن و زبان خویش، حساب عرب مهاجم و مستبد را از حساب عرب ایرانی یا عرب غیرایرانی اما عادل و سلیمالنّفس تفکیک میکرده است. این تفکیک منحصر به دیگران نیست، خود ایرانی هم میتواند مهاجم و غیرمهاجم، مستبد و غیرمستبد، ظالم و عادل، جبار و مردمیار باشد.
فردوسی، بر تاریخ گذشتۀ ایران (از عصر افسانه تا عصر ساسانی) تکیه کرد. از شاهان و شهریاران سخن گفت. از پهلوانان و دلیران به کمال و کرامت یاد کرد. روایت زنان و حتی حاکمیت زنان را شرح و بسط داد. پای اسطورههای ملی و تاریخی را به راز و رمز یا زبان غیرراز و رمز به میان کشید.
در باب داد و دادگستری و دادپروری داد سخن داد. خرد را خصلت خدایی خواند و بنای معرفت و حکمت خسروانیاش را با آن استواری بخشید. یکتاپرستی ایرانیان باستان را بارز و برجسته کرد. آیینها و آداب و عادات نیاکان را گزارش داد.
چون به زمان حال رسید، سخنش در ستایش پیامبر(ص) و اهلبیت اوج گرفت، چندان که شهرت شیعی یافت. اسلام را از عربیّت و عروبت تفکیک کرد. داد و دین و دانش را مبنا و محور قرار داد و شاه را با همین میزان سنجید.
حمله و هجوم را به باد انتقاد گرفت. کژیها و کاستیهای بزرگ و سترگ را چه پیش از ورود عربها به ایران و چه پس از آن به همگان نشان داد.
هر یک از این گناهان(!) که حکیم توسی ما و شما مرتکب شد، برای اعدام او کافی بود و به همین دلیل است که اگر بنیانگذار شجاعت و شهامتش نتوانیم خواند، باری میتوانیم او را از سرداران و سردمداران معرکۀ تاریخی شجاعان و فداکاران و جانبرکفان بخوانیم.
کار او بدانجا رسید که حتی پس از مرگ نیز از تیر طعن و لعن در امان نماند. نظامی عروضی نوشته است: «پس از مرگ فردوسی، یکی از مذکّران متعصّب توس، مانع تدفین در گورستان شد و او را رافضی خواند. ناچار در باغی، کنار دروازۀ شهر و متعلق به خود فردوسی دفن کردند.»
«رافضی» در آن روزگار، دشنامی بزرگ بود. رافضی، هم اتهام شیعه بودن را همراه داشت، هم دشنام ضدّ اسلام بودن را و هم حکم تلویحی مهدورالدّم بودن را.
بسیاری از مقامات و مصادر امور در بغداد، ایرانیان را متهم میکردند به حمایت از شورشیان فراری و مبارزان سیاسی متواری و میگفتند: اگر شما (ایرانیان) را مشکلی و مسئلهای با خلفای اسلام نیست، پس چرا هر کس بر ما میشورد یا از سوی ما هدف قرار میگیرد، چندی بعد میشنویم و میبینیم که در شهرها و روستاهای ایران است و در پناهگاه پرپیچ و خم کوهستانی شما سنگر گرفته است؟!…
و البته این پرسش، بیراه نیز نبود! هماکنون، اینهمه آرامگاه که در ایران است و به امامزادگان و علویان و سادات بنیفاطمه تعلّق دارد(حتی اگر برخی از آنها هم ناشناخته باشد)، سندی است که پاسخگوی همان پرسش است.
آنگاه در چنان زمان و مکانی، با چنین پرسش و توبیخی، چه کسی میتوانست شهامت و شجاعت بیمانند حکیم توس را انکار کند؟ شجاعت و شهامت حکیم دلیری را که از زبان خویش یا از زبان پهلوانان خویش میگفت:
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک و خرد و پیوند خویش
همه سربهسر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
گفتهاند که گاه فردوسی دل خوش میداشت به معدود آزادگان خطرپذیری مانند«فضل بن احمد اسفراینی» وزیر سلطان محمود غزنوی و «نصر بن سبکتکین» برادر سلطان محمود که قرار بود مشوّق وی و (به قول فرنگیها) اسپانسر وی در خلق شاهنامه باشد(!) و این امیدواری تا آنجا اوج گرفته بود که گفت:
کجا فضل را مسند و مرقد است
نشستنگه فضلِ بن احمد است
نبُد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و داد و به آیین و رای
اما با وجود امیدواری به اهل فضل و اهل نظر و دلبستگی به خداوندان عقل و عدل و دین، متأسفانه گزارش تاریخ این است که سرانجام به جای فضل بن احمد، «مردی متعصّب» بر تخت صدارت نشست.
او هم احمد بود، ولی بر همۀ آنچه به ایران قبل از اسلام رجوع داشت، بر اثر همین تعصّب و تحجّر (سنگوارگی فکری)، یکسره مُهر «باطل شد» میکوفت. خواجه احمد بن حسن میمندی، حتی دفتر و دستک دیوانی سلطان غزنوی را نیز از زبان فارسی به زبان عربی برمیگرداند و (چنانکه گفتهاند) ادب و هنر پارسی را خوار میشمرد.
تعصّب و تحجّر خواجه، آتش تعصّب و تحجّر شاه را افزونتر و شعلهورتر کرد و اینهمه وقتی نور علی نور یا بهتر بگویم نار علی نار شد که سلطان محمود سر بر آستان خلیفۀ عباسی نهاد و غزنین را پایبوس بغداد کرد و در این میان پیداست که حکم صادره چه خواهد بود؛ اگر بنا به قول منقول از فردوسی بگوییم:
مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن!