دکتر ضیا الاطبا بزرگ خاندان ضیایی و اولین طبیب دیارمان را بیشتر بشناسیم قسمت ( یازدهم )                                                                 ( کاظم خطیبی )

دکتر طاهر ضیایی چنین می گوید :

برای تدریس درس زمین شناسی به دانشگاه تهران در دانشکده فنی  رفتم و این کار را برای اینکه درسی که خوانده بودم فراموش نکنم شروع کردم  ولی کار اصلی من در بخش آزاد بودو به همین دلیل بدنبال کارهای متنوع می رفتم

مثلا اولین کاری که داشتم  برای حفاری چاههای کم عمق با همکاری آقای مهندس اصفیابودیک کار دیگری  داشتم که کارخانه درست کردیم برای چوب خشک کردن، میدانید برای در و پنجره، چوبها را آن وقتها خشک نمیکردند آنها برای اینکه باد میکرد این کار ها را انجام می دادند .من با خانم مهرانگیز دولتشاهی وشوهرش  که که هردو فعال بودند . و  همه از آلمان با هم آشنا بودیم به همکاری ادامه می دادیم . بعد تعجب می کنید که با یک عده ای مثل نیوشا پیرنیا خانم برادر جواد، مهندس خواجوی، اسفندیار یکانگی، و دکتر کوشان رفتیم اولین فیلم ایرانی را ما درست کردیم. که خیلی هم جالب بود و افتتاحش در سینمایی در همان لاله زار بود و عجیب در همان شب اول هزار تومان پول در آوردیم بنام   فیلم راه زندگی یک همچین چیزی، خیلی خوب بود، هم آواز داشت، بنان میخواند، نمیدانم در جوادیه ارباب مهدی هم مقداری از فیلم آورده بود متاسفانه دنبالش را نتوانستیم بیاوریم نشد دیگر.

کارتدریس در دانشگاه تهران راه همیشه داشتم برای آنکه یک کار علمی  هم بود. تا  زمان  ملی شدن نفت نشسته بودم باز هم یک اطلاعی دادند که شما  ماموریت داده شده است که با یک عده ای   برای خلع ید شرکت نفت انگلیس باید بروید به آبادان. حالا من زن و   یک بچه هم داشتم و کجا  بایدبروم آیادان اینها دیگر دستور بود.  فقط خاطره ای است که باز هم فراموش نشدنی. ولی من برای اینکه واقعا آن احساسات مردم فوق العاده بود آن زمان برای همین ملی شدن تمام مسیر را با راه آهن رفتیم ودر همه ایستگاهها  مردم می آمدند دست های مارا ماچ میکردند و ابراز خوشحالی میکردند تا اینکه  وارد  خوزستان شدیم  آنجا که دیگر غوغائی بود. تا رفتیم آنجا اولا انگلیسی ها که ما را راه ندادند اول رفتیم توی شهرداری آنجا برای ما تختخواب گذاشتند که توی چله تابستون بودیم تا اینکه کم کم تهدید کردند یک کشتی جنگی آمد آنجا و قرار بود با کشتی جنگی مارا   سر کوب کنندو خلاصه    از این حرفها آنجا آن سران قومی که مکیّ  و اینها رفتند گفتند اگر که یک تیر در بشود تمام انگلیسی ها را اینجا  ما   میکشم آنهاهم ترسیدند در عرض سه روز تمام انگلیسی هاآنجا را تخلیه کردند ما هم به  منطقه رفتیم. خانه های خوب را همه اشغال کردیم. و مقامات خوب گرفتیم، هر کدام در یک کار خاصی و کم کم افراد دیگر هم آمدند، واقعا همه سعی کردند که نفت را اداره بکنند ما  نمیدانستیم که نمیتوانیم نفت را بفروشیم چون انگلیسها نگذاشتند که نفت فروش برود هیچ، رفتند بک کارهایی کردند که مطلقا نشد نفت بفروش برسد تا اینکه پیشنهادات زیادی از طرف آمریکا شده و همچنین بانک بین المللی هم یک پیشنهادات دیگر ی داده بود. متاسفانه از اینجا دیگر اشتباه شروع شد که مصدق این پیشنهادات را قبول نکرد و دیگر کار داشت بجای باریک میکشید که در همان موقع بدلیل مخالفت سیاست وی  با شاه موجب شد که مصدق در قدرت نماند چون شاه موافق قراردای بود که از طریق کشورامریکا و انگلیس ارایه شده بود و خود شاه حیلی کمک می کرد که این کار انجام گیرد و این مشکل همچنان ادامه داشت تا اینکه ۲۸ مرداد پیش آمد در آن موقع من ازآبادان به  تهران آمده بودم  و دیگر کاری نداشتم باز همان دانشگاه بودم

دیگر، من آنجا بودم وقتیکه سهام السلطان بیات آمد بود آنجا که خیلی از دوستان نزدیک پدر زن سابق من بود (دکترطاهر ضیائی با هایده عدل ازدواج کرد که پدرش منصورالسلطنه عدل حقوقدان و از دولتمردان و مقامات قضائی دوران پهلوی و مادرش مهر الملوک هدایت بود. آن دو صاحب دو دختر به نام‌های گیتی و لیلا شدند. گیتی با حسینقلی ذوالفقاری و لیلا با حسینقلی صمصام ازدواج کرد.)

 ما رفتیم خدمت مرحوم منصور السلطنه عدل.  و گفتیم که ما دیگردر اینجا نمیتوانیم بمانیم، آنهم گفت خیلی خوب  پس شما رابعنوان نماینده شرکت در تهران انتخاب می کنم . رفتیم تهران و یک مطلبی هست که به نظر من مجبورم اینرا بشما بگویم من اصلا نه جبهه ملی هستم، نه مصدقی، من واقعا در هیچ حزبی هم نبودم چون اواخر بعلت ورود به مجلس  سنا وارد حزب مردم شدم. چون گفتند باید بشویدهمان موقعی که آمدم در تهران و نماینده شرکت  در نفت شدم  . و چون  جوان   بودم  آن سران قوم خیلی دوست نداشتندو لذا مرا اذیت میکردند یک بارهم  برای ملاقات به خانه  دکتر محمد  مصدق رفتم و وقت گرفتم فوری هم مرا قبول کردند ایشان در تختخوابشان هم خوابیده بودند. گفتم آقای دکتر مصدق والله اجازه بدهید که به من یک کار  دیگر داده شود. گفت عزیز من چرا، گفتم که برای اینکه نمیتوانم اینجا کار بکنم گفت چرا گفتم برای اینکه اینها با من روابط خوبی ندارند ؟ طوری اینطوری رویش را کرد، گفت عزیز من، فرزند من، انسان باید مبارزه بکند در زندگی ببینید که من در چه وضعی هستم رویش را کرد به دربار گفت به خدا من به اعلیحضرت به این کاری ندارم من نمیخواهم که این از این مملکت برود من فقط خواهشی که کردم زا ایشان اینست که دخالت در کار دولت نکنند ولی ببینید که دارند خیلی دیگر مرا اذیت می کنند. اینها شرایط دو هفته قبل از ۲۸ مرداد بود که بعدا دیگر دکتر مصدق هم رفت .

من هم که از نفت آمدم بیرون، بودم تا اینکه در وزارت اقتصاد ملی، آن موقع یک معاونی میخواستند برای معاونت معدنی وزارتخانه، وزیر مربوطه آقای کاشانی مرا احضار کرد که بروم پهلویش، آشنایی هم با من نداشت نمیدانم چطور وی گفت که ما معاون معدنی احتیاج داشتیم. چند تا اسم بردیم حضور شاه  و ایشان گفتند اگر این از ضیائی های خراسان است اینرا انتخاب بکنید برای اینکه من اینها را می شناسم اینها آدمی های نجیبی هستند فقط همین. از آنجا که زندگی بنده یک خورده  سیاسی شدکه به عنوان  معاونت وزارت اقتصاد ملی به کار دولتی وارد شدم ادامه دارد…….

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *