خراسانرضوی – داستان رستم و اسفندیار در ابتدا روایت رویارویی پدر و پسری است که هر دو در آرزوی قدرتاند، اما تقدیر آنها را در برابر هم قرار میدهد و پیشگویان مرگ اسفندیار را در سیستان و به دست رستم دستان میدانند و میگویند «ورا هوش در زاولستان بود».
سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: گشتاسب، پنجمین پادشاه کیانی، از پدرش لهراسپ پادشاهی را پیش از موعد و با قهر و رفتن از ایران و ترک وطن بدست آورده است و برای حفظ تاج و تخت خود حاضر میشود پسرش اسفندیار که او نیز شهریاری پیش از موعد میخواهد را به بند کشیده و به میدانهای سخت و جنگهای دشوار بفرستد تا از شرِ اسفندیار راحت شود.
داستان رستم و اسفندیار در ابتدا روایت رویارویی پدر و پسری است که هر دو در آرزوی قدرتاند، اما تقدیر آنها را در برابر هم قرار میدهد و پیشگویان مرگ اسفندیار را در سیستان و به دست رستم دستان میدانند و میگویند «ورا هوش در زاولستان بود» و اینجا هوش به معنای مرگ است.
اسفندیار پس از موفقیت هایش امیدوار است به پادشاهی برسد و ظاهراً گشتاسب موافق این موضوع نیست.
اسفندیار با مادر رایزنی کرده و این خواسته را به گشتاسب منتقل میکند، گشتاسب با پیشگویی جاماسب، مرگ (هوش) اسفندیار را در زابلستان و به دست رستم دستان میبیند. گشتاسب از اسفندیار میخواهد تا به زابل برود و رستم را به بند کشیده به نزد او بیاورد. اسفندیار به همراه پشوتن و بهمن، راهی زابلستان میشود. بین رستم و اسفندیار پیامهایی رد و بدل میشود و آنها هنر و مبارزات خود را به رخ یکدیگر میکشند.
میان آنها مبارزهای در میگیرد و اسفندیار رستم را زخمی میکند، ولی ضربات رستم کارگر نمیافتد، رستم با زال رایزنی میکند و از سیمرغ چارهجویی میکند. سیمرغ راه ضربهزدن به اسفندیار را برای رستم بیان میکند، رستم با راهنمایی سیمرغ از چوب گز تیری میسازد. رستم سعی دارد، اسفندیار را از نبرد پشیمان کند، ولی موفق نمیشود، نهایتاً تیر را به چشم اسفندیار میزند و او را از پا می افکند.
نقش سیمرغ دوباره رخ مینماید، رستم در زادهشدن مدیون سیمرغ است و این بار نیز رهایی از چنگ اسفندیار به کمک سیمرغ اتفاق میافتد، سیمرغ از رویینتنی اسفندیار پرده بر میدارد و دستور میدهد چوب گز را در آب رز بخوابانند به چشمان اسفندیار بزند، شهریار افزونطلب به محض کور شدن، بینا میشود و به دسیسه پدر پی میبرد.
اسفندیار هنگام مرگ بهمن پسرش را به رستم میسپارد. رستم، نامهای به گشتاسب میفرستد و تلاش خود را برای منصرف کردن اسفندیار از نبرد بیان میکند، پشوتن نیز بر این مطلب صحّه میگذارد، گشتاسب ادله رستم را میپذیرد و داستان با یاد کرد اعتبار رستم به پایان می رسد.
راستی در این داستان حرف برسر چیست؟
زندگی و اسارت؛ اسفندیار خواهان شهریاری پیش از موعد است، پدرش از او میخواهد رستم را دست بسته از زابل به پایتخت بیاورد و با این فرمان در واقع اسفندیار را به آوردگاه مرگ میفرستد، رستم نباید دست به «بند» بدهد، رستم نماد ایران است و ایران حتی یک لحظه نباید در بند بماند. بنابراین به اسفندیار می گوید:
نیایی زمانی تو در خان من
نباشی بدین مرز مهمان من
گر این تیزی از مغز بیرون کنی
بکوشی و بر خسته افسون کنی
و
ز من هرچ خواهیت فرمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود
شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس
که روشن روانم برینست و بس
ز تو پیش بودند کنداوران
نکردند پایم به بند گران
رستم پیر و با تجربه است، نماد ایران است و خیلی اصرار دارد که این جنگ رخ ندهد، زیرا سیمرغ به او گفته که جنگ با اسفندیار آینده خوشی در پی ندارد، اما افزونطلبی چشم دل اسفندیار را کور کرده و باید رستمی پیدا شود تا با کمک نیروی ماورایی اسطوره ایران یعنی سیمرغ بینایی دوباره را به او برگرداند، اصرار پهلوان پیر در مقابل اسفندیار جوان کارگر نمیافتد:
به پاسخ چنین گفتش اسفندیار
که ای در جهان از گوان یادگار
همه راست گفتی نگفتی دروغ
به کژی نگیرند مردان فروغ
ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو
بوم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه
بدان گیتی آتش بود جایگاه
نکته دیگر اینکه اسفندیار در مقابل رستم همیشه میگوید «چو فرمان ایزد چو فرمان شاه» اسفندیار معتقد است که فرمان گشتاسپ باید مو به مو اجرا شود، البته آشکار است که این سخن بهانهای بیش نیست، خود اسفندیار برای شهریاری پیش از موعد تن به هرکاری داده است و این بار با خامی تمام و مغرور به رویینتنی خود، اسیر دسیسه پدر گشته و از ابرمردِ حماسه ایران رستم، میخواهد که چند لحظه بند بر دست بگذارد و به پیش گشتاسپ آمده تا بعدها او برای رستم جبران کند، اما رستم نباید دست به بند گشتاسپها دهد زیرا او آزاده و آزاد است، یک لحظه بند برای رستم شرم ابدی به همراه دارد و این نکتهایست که اسفندیار از آن غافل مانده است.
ترا آرزو گر چنین آمدست
یک امروز با می بساییم دست
که داند که فردا چه شاید بدن
بدین داستانی نباید زدن
بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامهٔ راه بیرون کنم
نصیحتهای رستم در دل اسفندیار کارگر نمی شود، او بر بند تاکید دارد. از طرفی پشوتن که نماد خرد و آگاهی است، اسفندیار را پند میدهد:
چو رستم برفت از لب هیرمند
پراندیشه شد نامدار بلند
پشوتن که بد شاه را رهنمای
بیامد هم آنگه به پرده سرای
چنین گفت با او یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشخوار خوار
به ایوان رستم مرا کار نیست
ورا نزد من نیز دیدار نیست
همان گر نیاید نخوانمش نیز
گر از ما یکی را برآید قفیز
دل زنده از کشته بریان شود
سر از آشناییش گریان شود
پشوتن بدو گفت کای نامدار
برادر که یابد چو اسفندیار
به یزدان که دیدم شما را نخست
که یک نامور با دگر کین نجست
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم از اسفندیار
چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه
تو آگاهی از کار دین و خرد
روانت همیشه خرد پرورد
بپرهیز و با جان ستیزه مکن
نیوشنده باش از برادر سخن
شنیدم همه هرچ رستم بگفت
بزرگیش با مردمی بود جفت
نساید دو پای ورا بند تو
نیاید سبک سوی پیوند تو
سوار جهان پور دستان سام
به بازی سراندر نیارد به دام
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
چگونه توان کرد پایش به بند
مگوی آنکه هرگز نیاید پسند
در این ابیات میبینم که پشوتن با نگاهی خردمندانه اسفندیار را پند میدهد و باز او نمیپذیرد.
راستی چرا نماینده دین بهی (دین بهتر) این قدر پند ناپذیر است؟
زیرا تراژدی افزونطلبی دارد و پادشاهی پیش از موعد مقرر اسفندیار را کور کرده است. اما رستم که از میدانهای جنگ تجربهها اندوخته به درگاه اسفندیار میآید تا او را از جنگ برحذر دارد.
نشست از بر رخش چون پیل مست
یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست
بیامد دمان تا به نزدیک آب
سپه را به دیدار او بد شتاب
هرانکس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار
برین کوههٔ زین که آهنست
همان رخش گویی که آهرمنست
اگر هم نبردش بود ژنده پیل
برافشاند از تارک پیل نیل
کسی مرد ازین سان به گیتی ندید
نه از نامداران پیشین شنید
خرد نیست اندر سر شهریار
که جوید ازین نامور کارزار
رستم کم نمیآورد و مردانه به مقابله با میخیزد، اما او جویای نبرد با اسفندیار نیست و از در پند و نصیحت به اسفندیار میگوید:
چو آمد به نزدیک اسفندیار
همانگه پذیره شدش نامدار
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآیین و نوساز و فرخ جوان
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو
سخن هرچ گویم همه یاد گیر
مشو تیز با پیر بر خیره خیر
همی خویشتن را بزرگ آیدت
وزین نامداران سترگ آیدت
همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تنک داریم
به گیتی چنان دان که رستم منم
فروزندهٔ تخم نیرم منم
بخاید ز من چنگ دیو سپید
بسی جادوان را کنم ناامید
بزرگان که دیدند ببر مرا
همان رخش غران هژبر مرا
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران جنگی و مردان کین
که از پشت زینشان به خم کمند
ربودم سر و پای کردم به بند
نگهدار ایران و توران منم
به هر جای پشت دلیران منم
ازین خواهش من مشو بدگمان
مدان خویشتن برتر از آسمان
من از بهر این فر و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه دارد از چنگ من روزگار
که من سام یل را بخوانم دلیر
کزو بیشه بگذاشتی نره شیر
به گیتی منم زو کنون یادگار
دگر شاهزاده یل اسفندیار
بسی پهلوان جهان بودهام
سخنها ز هر گونه بشنودهام
سپاسم ز یزدان که بگذشت سال
بدیدم یکی شاه فرخ همال
که کین خواهد از مرد ناپاک دین
جهانی برو بر کنند آفرین
رستم خود را معرفی کرده و در مورده شاهزاده رویینتن جوان میگوید:
توی نامور پرهنر شهریار
به جنگ اندرون افسر کارزار
اما اسفندیار خام جوان در پاسخ پیر میداندیده این چنین میگوید:
بخندید از رستم اسفندیار
بدو گفت کای پور سام سوار
شدی تنگدل چون نیامد خرام
نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه
به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان
به تو شاد دارم روان یک زمان
کنون تو بدین رنج برداشتی
به دشت آمدی خانه بگذاشتی
به آرام بنشین و بردار جام
ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
به دست چپ خویش بر جای کرد
ز رستم همی مجلس آرای کرد
اسفندیار رستم را به مهمانی میخواند و رستم باز هم او را نصیحت کرده و از جنگ بر حذر میدارد اما این همه پند و اندرز که مادرش کتایون، رستم و پشوتن به اسفندیار میدهند، او را که جوانی خام اما رویینتن و نماینده دین بهی است و جز به شهریاری پیش از موعد نمیاندیشد، متقاعد نمیکند و اینها زمینه تراژدی افزونطلبی را فراهم کرده، پس به رستم میگوید:
چنین گفت با رستم اسفندیار
که ای نیک دل مهتر نامدار
من ایدون شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ازان برگذشته نیاکان تو
سرافراز و دیندار و پاکان تو
که دستان بدگوهر دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
فراوان ز سامش نهان داشتند
همی رستخیز جهان داشتند
تنش تیره بد موی و رویش سپید
چو دیدش دل سام شد ناامید
بفرمود تا پیش دریا برند
مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند
بیامد بگسترد سیمرغ پر
ندید اندرو هیچ آیین و فر
ببردش به جایی که بودش کنام
ز دستان مر او را خورش بود کام
چو افگند سیمرغ بر زال مهر
برو گشت زین گونه چندی سپهر
ازان پس که مردار چندی چشید
برهنه سوی سیستانش کشید
پذیرفت سامش ز بیبچگی
ز نادانی و دیوی و غرچگی
خجسته بزرگان و شاهان من
نیای من و نیکخواهان من
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان برین سال بگذشت نیز
یکی سرو بد نابسوده سرش
چو با شاخ شد رستم آمد برش
ز مردی و بالا و دیدار اوی
به گردون برآمد چنین کار اوی
برین گونه پادشاهی گرفت
ببالید و ناپارسایی گرفت
اسفندیار به رستم اشاره میکند و از بزرگانی که از نیاکان رستم بودهاند، یاد میکند. او میگوید که دستان بدجنس و دیوزاد هیچ وزنی در دنیا ندارند و اشاره به ستایشهایی دارد که از ویژگیهای خاندان رستم بهویژه سام، پدر رستم، میشود. سپس به داستان زال اشاره میکند که به دست سیمرغ پرورش یافته و در نهایت به سیستان بازمیگردد. زال که به دلیل ناتوانی و نادانی مورد تحقیر قرار گرفته بود، به وسیله بزرگانی مانند اسفندیار و نیاکانش مورد قبول واقع میشود و به مقام و پادشاهی میرسد. داستان نشاندهنده تلاشها و سرنوشت پرچالش رستم و نیاکانش است و از طرفی این گونه سخنها برای ابرمرد حماسه ایران بسیار سخت است.
رستم جهان پهلوانی است که شهریار نشاننده است، در پایان داستان کیخسرو به خاندان زال پیشنهاد شاهنشاهی میدهند اما زال میگوید ما فره پهلوانی داریم اما فره شاهنشاهی نداریم و حامی شهریاران ایران برای جنگهای خارجی هستیم، حال اسفندیار به چنین خانوادهای توهین میکند، این گونه توهینها از نماینده دین جدید بعید است اما شهریاری پیش از موعد روح اسفندیار را کوچک کرده و دیگر از آن روحِ بلند کیخسروی خبری نیست بنابراین به توهین روی میآورد.
رستم مرد روزهای سخت ایران زمین است، از توهینهای اسفندیار دلگیر میشود، رستم در کارنامه خود جنگ با خودی نداشته است، هرچه کرده برای سرافرازی ایران و آزادی ایران بوده او حتی سهراب فرزند نازنینش را در راه وطن به دست خود قربانی میکند زیرا خط قرمز رستم «ایران» است، اما این بار قضیه فرق میکند، رستم باید با شاهزاده ایرانی که فقط شعارش بند نهادن بر دستان پر مهر و توانای رستم است، روبهرو شود بنابراین پاسخ اسفندیار را اینگونه میدهد:
بدو گفت رستم که آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
دلت بیش کژی بپالد همی
روانت ز دیوان ببالد همی
تو آن گوی کز پادشاهان سزاست
نگوید سخن پادشا جز که راست
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
همان سام پور نریمان بدست
نریمان گرد از کریمان بدست
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر
به گیتی بدی خسرو تاجور
همانا شنیدستی آواز سام
نبد در زمانه چنو نیکنام
بکشتش به طوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نیابد رها
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ
به دریا سر ماهیان برفروخت
هماندر هوا پر کرگس بسوخت
همی پیل را درکشیدی به دم
دل خرم از یاد او شدم دژم
و دیگر یکی دیو بُد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمان
که دریای چین تا میانش بدی
ز تابیدن خور زیانش بدی
همی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتی
به خورشید ماهیش بریان شدی
ازو چرخ گردنده گریان شدی
دو پتیاره زین گونه پیچان شدند
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند
همان مادرم دخت مهراب بود
بدو کشور هند شاداب بود
که ضحاک بودیش پنجم پدر
ز شاهان گیتی برآورده سر
نژادی ازین نامورتر کراست
خردمند گردن نپیچد ز راست
دگر آنک اندر جهان سربسر
یلان را ز من جست باید هنر
همان عهد کاوس دارم نخست
که بر من بهانه نیارند جست
همان عهد کیخسرو دادگر
که چون او نبست از کیان کس کمر
زمین را سراسر همه گشتهام
بسی شاه بیدادگر کشتهام
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب
ز توران به چین آمد افراسیاب
ز کاوس در جنگ هاماوران
به تنها برفتم به مازندران
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید
همی از پی شاه فرزند را
بکشتم دلیر خردمند را
که گردی چو سهراب هرگز نبود
به زور و به مردی و رزم آزمود
ز پانصد همانا فزونست سال
که تا من جدا گشتم از پشت زال
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان
به سان فریدون فرخنژاد
که تاج بزرگی به سر بر نهاد
ز تخت اندرآورد ضحاک را
سپرد آن سر و تاج او خاک را
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
سه دیگر که چون من ببستم کمر
تن آسان شد اندر جهان تاجور
بران خرمی روز هرگز نبود
پی مرد بیراه بر دز نبود
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران
بدان گفتم این تا بدانی همه
تو شاهی و گردنکشان چون رمه
تو اندر زمانه رسیده نوی
اگر چند با فر کیخسروی
تن خویش بینی همی در جهان
نهای آگه از کارهای نهان
چو بسیار شد گفت ها میخوریم
به می جان اندیشه را بشکریم