شبنم به آفتاب رسید…جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات|

شبنم به آفتاب رسید...

حاج حسن تهرانی به «مقام رضا» رسیده بود. و وصول به این مقام، محال است. اگر محال نباشد، چنان دشوار است که در حکم محال است.

جلال رفیع – ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| 

«یقولون موت الفتی صعب مستصعب
مفارقـه  الاحبـاب  والله  اصعـب»
ـ  می گویند مرگ جوان سخت و سنگین است
فراق دوستان به خدا سخت تر و سنگین تر است.
شبنـم به آفتــاب رسیـد از فتـادگـی
بنگر که از کجا به کجا می‏توان شدن
دوری زدوستان سب کروح مشکل است
ورنه زهرچه هست، جدا می‏توان شدن

وارستگی و فرزانگی و آزادگی، هویّت و شخصیت اصلی «حاج‏ حسن نیری تهرانی» بود. زندگی اش، مبارزاتش، حیات و مماتش، حال و مقالش، همه و همه، این سخن حافظ گفته را به زبان عمل ترجمه می‏کرد:
فاش می‏گویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
نیست بر لوح دلم جز الـف قامـت یار
چه‏ کنم حرف دگر یاد نداد استادم
سایۀ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم

زندگی این فرزانه مرد، این بنده عشقِ از هر دو جهان آزاد، دو ساحت قابل مطالعه و تعمّق داشت. دو فصل، دو رکن، دو بخش. «مبارزه» و «عرفان». عمر قبل از انقلابش را و همه جوانی و نوجوانی‏ اش را در میدان مبارزه و درگیری، در زندان، در تعقیب و تبعید، و در شکنجه‏ ها و دربدری ‏های برآمده از مجاهدت و آزادگی و ایستادگی گذراند. عمر پس از انقلابش را و همۀ میانسالی و پیری را نیز(اگرچه پیر نبود، پیر دیر بود، پیر طریق بود، پیر خرابات بود، پیر مغان بود) در میخانه معرفت، در سیر و سلوک عرفانی، در ریاضت روحی، در قلندری و رندی، در صبوری و بردباری در محضر دوست سپری کرد.

روزی در همان اتاق که روزهای پایانی عمرش را به سر می‏برد، به او گفتم:«یک سؤال دارم، خدا وکیلی و حضرت عباسی جواب بده!» گفت:«خدا وکیلی ‏اش را جواب‏ می‏دهم، ولی حضرت عباسی‏ اش را از من نخواه، جرأت نمی‏کنم!» گفتم:«آنچه در جامعۀ امروز می ‏بینی، همان است که می‏خواستی؟» نافذ نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:«چایی سرد شد!»

توکّل حاج حسن تهرانی،کم ‏نظیر و (با احتیاط می‏گویم که) بی نظیر بود. نظیرش را با این غلظت تاکنون ندیده‏ ام. «تدبیر مُدُن» را برای اداره کشور و برنامه‏ریزی بهتر، ضروری می‏دانست.
امّا صراحتاً در بابِ «تدبیر منزل» و تدبیر معیشت فردی می‏گفت: «مولا سخی است» و عهده‏دار است. رزق و روزی ما، در دست او است. و عجب که «اهل منزل» هم با او همراه شده بودند. سال های سال عادت کرده بودند به غیبت‏های ناگهانی ‏اش.

روزی چند مهمان داشتند. زنبیل را برداشت و برای خرید بیرون رفت و دیگر برنگشت.

اهل خانه می‏گفتند از دو حال خارج نیست؛ یا دشمنانش او را ربوده‏ اند، یا دوستانش!… یا ساواکی‏ ها می‏توانند به خصومت او را ببرند و یا دوستان به محبّت. اما عمدتاً علّت همان بود.
یعنی یا دستگیر می ‏شد، یا فراری ‏می ‏شد و به تعقیب و گریز روی می ‏آورد، یا در خانه ‏ای پنهان می‏ شد. خشت و گل دیوارهای زندان قصر و قزل‏قلعه و قزل قلعه‏ های دیگر، او را می‏شناختند. در زندان‏ها و شکنجه‏ گاه‏ های ساواک، حقّ آب و گل داشت!

حاج حسن تهرانی به «مقام رضا» رسیده بود. و وصول به این مقام، محال است. اگر محال نباشد، چنان دشوار است که در حکم محال است. مرحوم آیت‏الله محمدرضا ربّانی خراسانی، استاد فلسفه و عرفان، در مورد استاد خودش مرحوم مهدی الهی قمشه‏ ای می‏گفت:«روزی از حرم امام رضا(ع) بیرون آمد. اتومبیل به او زد. افتاد و بیهوش شد. مردم که مقام والای او را می‏شناختند، فریاد زنان گرد آمدند. به هوش آمد و گفت: راننده را چه کردید؟ گفتند بازداشتش کرده ‏ایم. گفت: فوراً آزادش کنید برود. گفتند: دست شما شکسته، باید فوراً به بیمارستان برویم، شما حالا احساس ‏نمی ‏کنید چه اتفاقی افتاده. گفت: کاملاً احساس می‏کنم و می‏فهمم همه چیز را. فوراً رهایش کنید!

گفتند: آخر چرا؟ گفت: مدت هاست گرد ضریح می‏گردم و از امام رضا خواهش می‏کنم نزد خداوند شفیع شود که او مرا به «مقام رضا» برساند. امروز هم خیلی اصرار و خواهش کردم.

خداوند مقدّر کرد و این سرباز وظیفه راننده را مأموریت داد تا مرا امتحان کند که: «مقام رضا می‏خواهی از ما؟ عجب!… فعلاً این ضربه اوّل را به عنوان بیعانه‏ معامله و مقدمه‏ امتحان دریافت کن و (به قول کسبه)دشت و دستلاف کن، تا ببینیم چه می‏کنی و چگونه از عهده ‏اش برمی‏ آیی، آن وقت ان شاءالله برای مراحل و مراتب بعدی و کلاس‏های بالاترش هم فکری به حالت می‏ کنیم! فعلاً این نمونه و مستوره است، مشت نمونه خروار است. مقام رضا می‏خواهی از ما؟ بسم الله. این نمونه کوچکی است. رضا بده به آن. ببینیم چند مَرده حلاّجی! »  شاید چند مُرده هم بتوان گفت!

آیت الله ربانی می‏گفت: «استاد سرباز را رها کرد، به بیمارستان هم نیامد، تا آخر عمر با همان دست و استخوان «کج شده جوش خورده» در جلسه درس حاضر می‏شد و می‏گفت این هدیه دوست است، هرچه از دوست می‏رسد نیکو است»!

من نمی‏دانم در نقل جزئیات این واقعه کم و کسری‏ی هم اشتباهاً رخ داده یا نه. ممکن است در مورد استاد الهی قمشه ‏ای معالجه‏ ای هم صورت گرفته باشد. ولی این قدر می‏دانم که «حاج حسن آقای تهرانی»، اگر نه اینگونه و به این صورت، امّا قدر مسلّم در مواجهه با گونه‏ های دیگر و چه‏بسا تلخ‏تر و شکننده ‏تر از این قبیل حوادث، «مقام رضا» داشت. قولاً و عملاً می‏گفت هرچه از دوست می‏رسد، نیکوست. یا به زبان طنز: هرچه از دوست می رسد خوب است،گر همه سنگ و گر همه چوب است!

جای «حاج حسن نیّری تهرانی» و نام و نشانش در صفحه پایانی «تذکره الاولیا»ی عطارنیشابوری خالی است. تذکره الاولیاء، صفحه ‏ای کم دارد. و آیا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در ایّام و لیالی اصلاح‏طلبی و اصولگرایی‏اش می‏دانست که در آن خیابان شمالی عمود بر «وزارت»، در کوچه عابد، همسایه خانه به خانه کدام عارف شوریده احوالی است؟ عارف عابد متدّین روشنفکر روشن‏ضمیر بی‏ریا و بی‌ادعایی که به هر مال و منصبی خصوصا در عالم سیاست پشت پا زد، ولی در عرصه ‏های متنوع، مطالعات آزاد و گسترده‏ داشت. عرفان و ادبیات و حدیث و تاریخ و تفسیر و تذکره و شعر و موسیقی و هنر و… هرچه را روح تشنه ‏اش، آن «روح ثروتمند»، طلب می‏ کرد، تعقیب می ‏کرد.

«روح ثروتمند»ی که محبّت را از هیچ کس دریغ نمی‏کرد، الّا از ستمگران حرفه‏ای که محبت به آنها حدیث «اشک کباب و طغیان آتش» است.

معتقد بود که به هیچ قیمتی نباید دل بنده‏ای از بندگان خدا را شکست، اگرچه گناهکار باشد. همین که پیش خدا این مقدار ارزش داشته که خداوند به او جان بدهد، پیش ما هم باید این مقدار ارزش را داشته باشد که نان را از او دریغ نکنیم. این بیت را که پشت یک کامیون نوشته بوده، یادداشت کرده بود:
تیغ تیزی گر به دستت داد دست روزگار
هرچه می‏خواهی ببُر، امّا مبُر نان کسی

عرفان «حاج حسن نیری تهرانی» اگرچه با غم و شادی آمیخته بود، اما در مجموع ‏می‏توان گفت وجه غالبش عرفان شاد و عرفان شادی بود. شاید وجه تسمیه یکی از فرزندانش نیز همین باشد. هرچند سعدی می‏گوید: «غم و شادی بَرِ عارف چه تفاوت دارد»، اما باز همو است که بلافاصله شادی را بر غم غلبه می‏دهد و می‏گوید: «ساقیا، باده بده شادی آن کاین غم از او است». غمی که از ناحیه دوست باشد، شادی ‏آور و خرّمی‏ آور است. «به جهان خرم از آنم که جهان خرم از او است».

 اواخر عمر شریفش، از او به طنز پرسیدم: بالاخره «حاج حسن ‏آقا»، ما نفهمیدیم شما اصلاح‏طلبی یا اصولگرا؟… گفت اهل اصلاحم، ولی طلب ندارم! اصولگرایی را هم دوست دارم، اما ادا و اصول‏گرایی را نه!…

گفتم خاطره‏ها را نگذارید خاکستر شود. گفت: از دوربین درآوردن و فیلم کردن و این کارها خوشم نمی ‏آید. گفتم بنویسید. دفتری چند باید دم دست باشد، برای «گاهی نگاهی». گفت: به کسی گفتند آن قندان را بده، گفت «نیست». گفتند جلو چشمته. گفت «حالش» نیست! و خندید. گفتم شما دفتر را دم دست بگذارید، برای هروقت حالش بود. گفت خواندنش به درد کسی نمی‏خورد. کی‏ها می‏خواهند این حرف‏ها را بخوانند؟ گفتم «همه»ها! و اگر همه نخوانند که حتماً می‏خوانند، همین «ناصر» و «شادی» خودتان می‏خوانند. و این خودش کم نیست. گفت: بله، آنها هم می‏گویند.

… امّا آن شب تلخ. به فرزندش ناصر گفتم: به شما تسلیت و به خود او تبریک می‏گویم. به وصال دوستش رسید.

… آن شب، «ناصر» می‏گفت: پدرم از اول هفته کلافه بود. گاهی که حالش را می‏پرسیدیم، می‏گفت این پنجشنبه و جمعه، پنجشنبه و جمعه خوبی خواهد شد!… و حالا می‏فهمیم که گویا از رفتنش باخبر شده بود. «پنجشنبه و جمعه‏ خوبی خواهد بود».

آن شب، یکی از مبارزان و زندانیان قبل از انقلاب را دیدم که متأثّر در جمع دوستان عزادار «حاج حسن آقا» نشسته است. پس از سال ها با هم احوالپرسی کردیم. «عزّتشاهی» را حالا «مطهّری» صدا می‏زنند و در آن ایّام هم به اختصار «عزّت» می‏گفتند.

آن شب تلخ، من و دوستان (آقایان فتح‏الله جوادی و حاج عباس تهرانی) با هم به خیابان علایی و کوچه عابد رفتیم، گمان می‏کردیم که «حاج حسن‏ آقا» فقط بستری شده است. چشم مان که به پارچه سیاه افتاد، رمق از دست و پای مان و رونق از نگاه مان رفت. همه چیز سرجایش بود. اتاق همان اتاق بود. آخرین کتاب‏ها و آخرین مطالعه‏ ها. و ذرّه‏بین همچنان بر روی کتاب. و کتاب همچنان باز شده و باز مانده. و فقط جای او خالی بود که با حضورش به همه این چیزها معنا می‏داد. حالا ماییم و چند کتاب. چند عکس. و نیز آن عکس تاریخی از هیأت و حسینیه‏ تهران قدیم (پیرعطا) که شبی حاج حسن ‏آقا در مورد هیأت و در مورد پدر بزرگوارش که عضو همان هیأت بود و زمان را به قبل از دهه بیست مربوط و متصل می‏کرد، برای من وبرادرم سید احمد سام سخن گفت. آخرین کتابی که همچنان باز مانده بود، کتاب «الاربعین» امام محمدغزالی بود. تیتر آخرین صفحه‏ ای را که مطالعه شده بود و ذرّه‏بین حاج حسن ‏آقا همچنان بر روی آن باقی مانده بود، خواندم: «اصل نهم، راضی بودن به قضای خدا است».

چشمم بر روی این عبارت متوقف شده بود. آیا این آخرین مطلبی بوده است که حاج حسن ‏آقا خوانده؟ ذرّه‏بین، همین را می‏گوید. «ناصر» اشک می‏ریخت و شاید از خودش می‏ پرسید که فلانی در این میان چه چیز را یادداشت می‏کند؟ و از «شادی» خبری نداشتیم. انگار شادی از این خانه رفته است. لحظاتی بعد صدایی ضجّه زنان، عمق این زخم کاری و مرهم ‏ناپذیر و فراموش ناشدنی را روایت می‏کرد. عرفان حاج حسن‏ آقای ما، این عارف منزل گرفته در کوچه عابد، عرفان شادی بود. شادی همیشه ناصر این فرزانه مرد بود. فرزانه مردی که نام دو فرزندش نیز همین است.

… آه، آه، ای «حاج حسن نیّری عدل تهرانی»! روحت شاد باد. و «شادی»، «ناصرِ» تو باد. ای روح بزرگ، روح کوچکِ این دوستِ غافلِ از قافله بازمانده‏ات را دریاب، تا باز هم برایت بخواند شعر سایه با آهنگ همایون خرم را: تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نُمایی؟ از آن بهشت پنهان، دری نمی گشایی؟….

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *