«برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی/ که در نظام طبیعت ضعیف پامال است» به احتمال زیاد این بیت مشهور را شنیدهاید اما ممکن است ندانید که این بیت زیبا از میرزا علیاکبر گلشن آزادی است. گلشن آزادی به واسطهی چند دهه انتشار روزنامهی آزادی در بین اهل ادب و رجال سیاسی خراسان شخصیتی شناخته شده است. روزنامهی آزادی به مدت چند دهه در مشهد منتشر میشد و گلشن یکی از شخصیتهای مشهور و تاثیرگذار خراسان در دهههای آغازین قرن چهاردهم بود.
علی اکبر گلشن آزادی در سی مرداد ۱۲۸۰ هجری شمسی برابر با ششم جمادی الاول ۱۳۱۹ هجری قمری در تربت حیدریه پا به عرصهی وجود گذاشت. جدش به نام بمانعلی، تاجری یزدی بود که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار همراه خانواده به تربت حیدریه مهاجرت کرد. تربت در آن زمان شهری تجاری محسوب میشد و مرکزی مهم در بازرگانی ایران، روسیه و هندوستان بود. پدرش که محمد نام داشت شغل پدر را اختیار کرد و از بازرگانان خوشنام خراسان به شمار میرفت. مادر علیاکبر تربتی بود اما نیاکان وی از سادات و علماء مشهد بودند.
علی اکبر در پنج سالگی تحصیل فارسی و عربی را در تربت حیدریه و در مکتبخانهی سیدی پیر و معلول به نام آقای مشلول شروع کرد. هشت ساله بود که پدرش به زیارت خانهی خدا رفت. وقتی پدر از مکه مراجعت کرد دردی در پهلو داشت که طبیبان از مداوایش ناامید شدند و پدرِ علیاکبر در حالیکه هنوز جوان بود و بیش از بیست و هفت سال سن نداشت از دار دنیا رفت. علیاکبر بهجای پدر عهدهدار تجارت در حجرهی موروثی شد.
خیلی زود استعداد علیاکبر در ادبیات شکفته شد و در کنار تجارت پایش به مجامع شعری و ادبی شهر باز شد و با میرزا محمدحسن سهیلی آشنا شد. شیفتگی و شوق او به اشعار باباطاهر و حافظ و سعدی او را به دنیای شعر و شاعری شوق داد و برای اخذ رموز شعر و ادب از محضر میرزا محمد حسین سهیلی و احمد بهمنیار بهره برد.
علیاکبر در آغاز جوانی به واسطهی طبع و ذوقی که داشت با جلسات ادبی مشهور خراسان ارتباط برقرار کرد. چون در تربت حیدریه زندگی میکرد و در آن زمان رفت و آمد به شهرهای خراسان خیلی آسان نبود از طریق مکاتبه با شاعران خراسان و انجمن فرخ مرتبط شد. انجمن فرخ در آن زمان از مشهورترین انجمنهای ادبی کشور بود که توسط استاد محمود فرخ اداره میشد. در جنگ جهانی اول به دنیای سیاست وارد شد و عضو حزب دموکرات شد. دوستی با محمود فرخ و امور محولهی حزبی کمکم گلشن آزادی را به مشهد کشاند و با بزرگان شعر و ادب و رجال سیاسی خراسان آشنا شد.
در سال ۱۲۹۸ هجری شمسی در حالیکه ۱۸ سال بیشتر نداشت و تازه به مشهد آمده بود مدیریت داخلی روزنامهی مهر منیر را که از ارکان حزب دموکرات بود بر عهده گرفت. مدیریت روزنامهی شرق ایران نیز از دیگر مشغولیتهای وی بود. در سال ۱۳۰۱ عضو انجمنهای ادبی خراسان شد و همزمان روزنامهی «فکر آزاد» را که در دوران خود از بهترین از مطبوعات ایران بود در مشهد بنیان گذاشت که پس از دو سال انتشار برای همیشه تعطیل شد. در سال ۱۳۰۴ امتیاز تاسیس روزنامهی آزادی گرفت که این روزنامه قریب به نیم قرن در مشهد به طور منظم چاپ و منتشر میشد.
آثار بهجا مانده از این روزنامهنگار فعال و مدیر روزنامه بیش از دههزار مقاله در زمینههای مختلف است که در روزنامهی آزادی منتشر شده است. دیگر اثر گلشن آزادی «گلشن ادب» بود که شامل شرح حال و شعر شعرای خراسان از ابتدا تا دورهی معاصر بود که متاسفانه هنوز منتشر نشده است. کتاب دیگر او «گلشن آزادی» نام دارد که شامل ۳۰ مقالهی اجتماعی و ادبی است و در سال ۱۳۲۰ به چاپ رسید. «دیوان گلشن» بالغ بر ۵۰۰۰ بیت مجموعهی اشعار گلشن آزادی است که در سال ۱۳۳۳ به چاپ رسید. گلشن آزادی همچنین کتابی به نام «داستانها و دستانها» به سبک جوامعالحکایات عوفی دارد که شرح حال شاهان و امیران و خلفا و وزیران است. کتاب دیگر او کتابیست با عنوان «شهری که به خون خلفا ساخته شده است»، این کتاب به صورت یادداشتهایی ابتدا در روزنامهی آزادی چاپ میشده است. کتابی با عنوان «در طهران چه دیدم و چه شنیدم» نام اثر دیگر وی است که سفرنامهای است از یکی از سفرهای گلشن آزادی به تهران در سال ۱۳۴۱، این سفرنامه ابتدا در روزنامهی آزادی چاپ شده و بعد به صورت کتاب درآمده است. مثنوی «شاهان وارونبخت» که بر وزن مخزن الاسرار حکیم نظامی سروده شده نام اثر دیگر گلشن آزادی است که چندصد بیت آن در دیوان اشعار گلشن آزادی چاپ شده است. مثنوی دیگری به نام «گلشن شوق» دارد بر وزن هفتپیکر نظامی سروده شده است. کتاب دیگر او «داستانها از باستانها» است که مربوط است به قسمتی از خاطرات سیاسی گلشن آزادی و در روزنامهی آزادی چاپ میشده است.
علیاکبر گلشن آزادی در زمینههای اجتماعی مردی فعال بود و در امور خیریه و ملی و فرهنگی مانند خدمت در هیات مدیرهی شیر و خورشید سرخ مشهد، دبیری شورای عالی فرهنگ، عضویت انجمن آثار ملی، انجمن حمایت از زندانیان، انجمن ادبی خراسان، انجمن شهر مشهد و دیگر انجمنهای عامالمنفعه فعالیت میکرد.
میرزا علیاکبر گلشن آزادی سرانجام در سال ۱۳۵۳ خورشیدی پس از نیمقرن سابقه در مطبوعات و انجمنهای ادبی در شهر مشهد درگذشت و در قبرستان خواجهربیع مشهد به خاک سپرده شد.
گلشن آزادی زحمت زیادی برای معرفی شاعران خراسان کشیده و هزار سال شعر خراسان را در مدت عمر شریفش به طور جدی بررسی بود و کتاب جامعی تدارک دیده بود ولی اجل مهلت انتشارش را به او نداد. کتاب مورد نظر موسوم به «گلشن ادب» و در ۳ جلد تالیف شد که جلد سوم آن به معاصرین اختصاص داشت. قصیدهسرای نامدار خراسانی مرحوم احمد کمال پور بعد از درگذشت گلشن آزادی، کار این استاد خراسانی را به پایان برد و جلد سوم تذکرهی گلشن ادب را به عنوان صد سال شعر خراسان به چاپ رساند.
گلشن در شاعری بسیار گرایش به قدما داشت. با اینکه با نیما یوشیج همعصر بود اما از مدافعان سرسخت شعر سنتی بود و تا پایان عمر با شیوهی نیمایی کنار نیامد. در شعرش فضاهای شعر کلاسیک را بازآفرینی میکند. غزلهایش معمولا تقلیدی از غزلهای سبک عراقی و قصیدههایش مانند بیشتر قصیدهسرایان همروزگارش به شیوهی غزلسرایان خراسانی قرن چهارم و پنجم است. در ادامه نمونههایی از شعر علی اکبر گلشن آزادی را با هم میخوانیم.
بر باد شد به راه تو بود و نبود ما
این بود در معاملهی عشق سود ما
هستی و نیستی همه در اختیار توست
سلطان مطلقی تو به مُلک وجود ما
با آنکه سوختیم به بزم وفا چو شمع
چشم کسی نشد متاثر ز دود ما
ما بلبلان گلشن عشق و محبتیم
با گوش جان نیوش نوا و سرود ما
چون ما به حد غیر تجاوز نمیکنیم
ایکاش بُد مصون ز تجاوز حدود ما
ما با خیال دوست خموشیم و ای عجب
هستند جمله خلق به گفت و شنود ما
ما میرویم گلشن ازین بوستان و هست
اشعار ما به بزم جهان یادبود ما
بر من ز بس مصیبت و بیداد رفته است
تاریخ زندگانیام از یاد رفته است
ای بخت تیره دست بدار از سرم بس است
جوری که از تو بر منِ ناشاد رفته است
آن ماجرا که بر سر من زآسمان رسید
کی در زمانه بر سر فرهاد رفته است
در آرزوی چشمهی نوش تو تا به روز
هر شب ز دیده دجلهی بغداد رفته است
گیتی چو جای محنت و رنج است سر به سر
خرّم کسی که زین محنآباد رفته است
دل بر جهان منه که سلیمان اگر شوی
تا بنگری سریر تو بر باد رفته است
گلشن منال اینهمه کاندر محیط ما
دیگر اثر ز ناله و فریاد رفته است
بر من ز بس مصیبت و بیداد رفته است
تاریخ زندگانیام از یاد رفته است
ای بخت تیره دست بدار از سرم بس است
جوری که از تو بر منِ ناشاد رفته است
آن ماجرا که بر سر من زآسمان رسید
کی در زمانه بر سر فرهاد رفته است
در آرزوی چشمهی نوش تو تا به روز
هر شب ز دیده دجلهی بغداد رفته است
گیتی چو جای محنت و رنج است سر به سر
خرّم کسی که زین محنآباد رفته است
دل بر جهان منه که سلیمان اگر شوی
تا بنگری سریر تو بر باد رفته است
گلشن منال اینهمه کاندر محیط ما
دیگر اثر ز ناله و فریاد رفته است
غم نیست عمرم ار همه در غم گذشته است
کاین موج درد بر سرِ عالم گذشته است
هر یک دم حیات غنیمت شمار از آنک
تا چشم را بههم زدی آندم گذشته است
گر نقش کج فتاد، مخور غم که در دمی
این نقشهای درهم و برهم گذشته است
از بهر اهل هوش و خرد درس عبرتیست
هر نیک و بد به عالم و آدم گذشته است
ای مدعی مناز به خود، چون شکست و فتح
بر تو گذشته است به ما هم گذشته است
هر روز زین خراب غمآباد میروند
جمعی که هفتهی دگر از یاد میروند
این زندگی حلالِ کسانی که در جهان
آزاد زیست کرده و آزاد میروند
چون غنچه چند تنگدل از غم نشستهاند
آنان که همچو گل همه بر باد میروند
با غم ندارد ارزشی این عمر و ای خوشا
آنان که شاد زیسته و شاد میروند
بیدادگر مباش به یاران که بندگان
چون گلشن از درِ تو ز بیداد میروند
یاد ایّامی که حرف غیر را باور نداشت
در حق ما جز محبت شیوهای دیگر نداشت
حالیا از من چنان بیگانه میباشد که هیچ
آشنایی گویی از روز ازل دلبر نداشت
صبر کردم با همه درد و غم و اندوه و رنج
کس چو من در عاشقی جسم بلاپرور نداشت
نیست باکی گر دل دیوانه خون شد در غمت
چونکه بهر من به غیر از رنج و دردسر نداشت
این تو و این دل، جفا کن هر چه میخواهد دلت
تا نگویی طاقت جور این سیهاختر نداشت
از پی قتلم مفرما رنجه بازو را که من
آزمودم آب مژگان تو را خنجر نداشت
سختی و بدبختی و خون دل آمد میوهاش
تا نگوید کس درخت آشنایی بر نداشت
عرصهی کون و مکان تنگ است بس بر عاشقان
خانهی مجنون صحراگرد، بام و در نداشت
سوخت گر پروانه، پروازی بهکام دل نمود
وای بر مرغ گرفتاری که بال و پر نداشت
نیستم بیکس چو گلشن زانکه درد هجر دوست
تا به وقت مرگ هم دست از سر من برنداشت
غرقه در خون شد دل و از یار دلداری ندید
هر چه دید از یار خواری دید، غمخواری ندید
وصل شیرین را فلک در کام خسرو تلخ کرد
تا بداند شاه هم از بخت پاداری ندید
مردمآزاری مکن گر عافیت خواهی که سود
هیچکس در هیچحال از مردمآزاری ندید
بیهمزبان ز داشتن صد زبان چه سود؟
بیدلخوشی ز زندگی جاودان چه سود؟
تن گر درست و دل نبود شاد مرد را
گیرم که بود شاهی ملک جهان، چه سود؟
آنجا که برق حادثه بر بوستان زند
چون ابر اگر که گریه کند باغبان چه سود؟
بستم به زلف یار دل بیقرار خویش
کردم به دست خویش سیه روزگار خویش
چون من مباد کس که ز بیداد روزگار
مهجور و دور مانده ز یار و دیار خویش
گر پیش خلق حمل نمیشد به ضعف نفس
اقدام کرده بودم بر انتحار خویش
خوشبخت عاشقی که علیرغم آسمان
چیند گل مراد ز گلزار یار خویش
غم بیشمار و دهر جفاکار و من اسیر
دور اوفتاده از وطن و غمگسار خویش
خون میخورم چو غنچه و لب از سخن خموش
مانند لالهام ز دل داغدار خویش
در روزگار محنتم از دوستان کسی
بهرم نمانده جز غم شبهای تار خویش
از ما بگو به خصم که افتادهایم ما
دیگر میازما تو به ما اقتدار خویش
گلشن اگر چه در ره آزادی وطن
نفیام نمودهاند ز یار و دیار خویش
لیکن خوشم که یک دل صد پارهای به کف
دارم از این سفر سند افتخار خویش
هر روز ز ین خراب غم آباد میروند
جمعی که هفته دگر از یاد میروند
این زندگی حلال کسانی که در جهان
آزاد زیست کرده و آزاد میروند
چون غنچه چند تنگدل از غم نشسته اند
آنانکه همچو گل همه برباد میروند
با غم ندارد ارزشی این عمر و ای خوشا
آنانکه شاد زیسته و شاد میروند؟
از فر عشق باد صبا و نسیم صبح
با دسته گل بتربت فرهاد میروند
بیدادگر مباش بیاران که بندگان
چون گلشن از در تو ز بیداد میرود
او سرانجام در سال ۱۳۵۳ در گذشت و در قبرستان خواجهربیع به خاک سپرده شد.