[ رضا رفیع ] که هر کی عاشقه، قلبش بلوره

[  رضا رفیع ] که هر کی عاشقه، قلبش بلوره

استاد طبایی به آسمان ها پیوست. دوست داشتم می بود و نکوداشت سال ها تلاش و تکاپوی ادبی اش را در جمع صمیمی خانوادۀ مجلۀ جوانان و مؤسسۀ اطلاعات و آن هم با حضور دوستان اهل شعر و ادب می دید و …..اما نشد که بشود.

 رضا رفیع – روزنامه اطلاعات: همیشه دیر رسیدم. همچنان که اقبال لاهوری وقتی دیر به مدرسه اش رسید و استادش گفت: چرا دیر می آیی؟… پاسخ داد: اقبال همیشه دیر می رسد! اقبال من نیز چنین داستانی دارد.

وقتی به مجله جوانان امروز رسیدم در سال ۱۳۷۲ که سار از درخت پریده بود. تنها با گلها…. می گفتند اسمش علیرضا طبایی بوده است. مسؤول صفحات شعر و ادب مجله جوانانی که در آن زمان، حکم اینستاگرام و پلتفرم های پرمخاطب این زمان را داشت. حتی هنرپیشه ها و ورزشکارهای معروف و مطرح هم باز برای رفتن بر روی جلد آن، امید و آرزو داشتند. حتی همان خواننده ها و آوازخوان هایی که ترانه هایش را خوانده بودند، خوشحال می شدند اگر تصویرشان در قاب روجلد مجله جا خوش می کرد.

برایم جالب بود که من همان سالی به دنیا آمده بودم که استاد طبایی وارد مجله جوانان شده بود، تا نزدیک به سال ۶۱. و من ۷۲ آمدم که دیگر ۱۱ سالی می شد جای خالی استاد حس می شد.

دانشجو بودم و گاهی برای درس خواندن یا سرودن شعر طنز یا نوشتن سرمقاله برای مجله جوانان، دنبال یک جای دنج وبی صدا می گشتم. و چه جایی ساکت تر از گوشۀ آرشیو مجلات جوانان امروز که دیگر جوانان دیروز شده بودند. دوره های صحافی شده مجلات در اتاق پشت سردبیری که در چند ردیف بی قافیه، ساکت و آرام و بی سر و صدا در طبقات یک کتابخانه فلزی جا گرفته بودند و احساس سوررئال من می گفت که دو چشمی به من زل زده اند. به یکی از جوانان امروز!

گاهی بلند می شدم و شعر گفتن و مطلب نوشتن و درس خواندن را رها می کردم و بعضی از دورهای مجلات را ورق می زدم. بخصوص که کنجکاو بودم مجلات سال تولدم در چه حال و هوایی بوده اند.

همان سالی که استاد علیرضا طبایی از کنار سعدی و حافظ شیراز به تهران می آید و اداره صفحات «شعر و ادبیات امروز» مجله جوانان امروز را عهده دار می شود. دو صفحه خواندنی سرشار از شعر و ادب و احترام به استعدادهای جوان سرزمین ادب خیز ایران. جوانانی که اشعارشان در ازدحام خبرها و تصاویر مربوط به سلبریتی های سینما و تلویزیون و ورزش، زینت بخش غنای فرهنگی و ادبی مجله شده بودند. شعرهایی که حاصل نظارت و دقت نظرهای اصلاحی و راهنمایی های دلسوزانه معلمی عاشق بودند. جانی روشن و جهانی شاعرانه و لبریز از ترانه و ترنم که نامه های نورستگان عرصه شعر را از سراسر کشور، با عشق و علاقه می خوانده است و گاه برای کمک به رشد و شکوفایی بیشتر آنها برایشان نامه های تشویق آمیز و هدایتگر نیز می نوشته است. چونان خضری که در ظلمات بی تجربگی و ناپختگی، دستگیر رهروان جرگه عشاق شعر و ادب می شده است.

همین احساس برایم کافی بود که وقتی مسؤول صفحات شعر طنز مجله جوانان شدم، تلاش کنم تا چنین مسیری را طی کنم. آن سالها از علیرضا طبایی فقط نامش را شنیده و بر بالای صفحات شعر جدی مجله دیده بودم. از نزدیک، توفیق دیدارش را نداشتم. از دور، بوسه بر رخ مهتاب می زدم. و گاه به ترنم ترانه هایش دلخوش بودم:
وقتی تو هستی، آسمون پر از نوره                        غم از قلبم هزاران ساله دوره
الهی نشکنه قلب من و تو                                 که هر کی عاشقه، قلبش بلوره….

صدای ضبط را کم می کردم که نامحرم نشنود. گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!…. حس می کردم آن که چنین عاشقانه ترانه می گوید و چنان دلسوزانه و استادانه، در صفحات شعری مجله جوانان، راهنمای سختکوش نسل نورس در این سرای بی کسی می شود؛ یقیناً باید دلش از جنس نور باشد و شعور. جانی بیتاب و ناب که زلال جام وجودش را می شود از لابه لای غزل ها و ترانه هایش به تماشا و شهود نشست.
***

اوایل دهه هشتاد که در پی تعطیلی مجله گل آقا به تحریریه روزنامه اطلاعات آمدم، روزی حسن آقای فرازمند باصفا و صمیمی و شاعر، تعدادی از غزل های دلنشین علیرضا طبایی را به من داد تا در صفحه وادی ادبیات روزنامه (که مسؤول آن شده بودم) چاپ کنم. دوباره یاد و نام استاد بر بلندای صفحات شعر مجله جوانان امروز، در ذهن و ضمیرم درخشش گرفت و همان روزها نیز بود که داستانک هایی از فرزند اهل ادب شان(احمد آقای طبایی) به دستم رسید تا در ضمیمه ادب و هنر روزنامه به دست چاپ بسپارم و خوشحال شدم که ایشان، از جنس زلال حضرت پدر است. گاهی هم تلفنی صحبت می کردیم و سلام به محضر آن عزیز عرصه ادب می رساندم. سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بدان مردم دیده روشنایی……

اواسط همان دهه هشتاد خورشیدی بود که یک روز جناب استاد طبایی به تحریریه روزنامه آمدند و چشم ما روشن شد. با رفیق شفیق ما جناب فرازمند به گفت و گو نشستند تا از پس سال ها بی خبری، چند کلامی در قالب مصاحبه ای با روزنامه قدیمی خودشان همسخن شوند. گفته بودم چو بیایی، غم دل با تو بگویم……تنها با گلها گویم غم ها را/ چه کسی داند ز غم هستی، چه به دل دارم؟/ به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم……
***
سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲ دوباره دیدن روی گل استاد طبایی قسمت شد. تولد استاد محمد سلمانی بود و جمعی از اهل شعر و ادب بر گرد شمع وجود جناب طبایی حلقه زده؛ چون حلقه ای بر در. استاد، کتاب «شاید گناه از عینک من باشد» را باز کردند و برایمان از شعارهای دیرین خود خواندند:
بیهوده اینجا آمدی، دیر است، می‌بینی؟        او را که می‌جویی دگر پیر است، می‌بینی؟
پشتش خمیده زیر برف چیره بهمن              نومید از مرداد و از تیر است، می‌بینی؟
شیر است و می‌خواهد برآرد نعره تا آفاق        اما دگر تندیسی از شیر است، می‌بینی؟….
***
زمستان ۱۴۰۲ در آستانۀ ورود به صدسالگی روزنامه کهنسال اطلاعات بودیم. در جلسه ای با مدیرمسؤول وقت روزنامه، آقای دکترعباس صالحی، پیشنهاد کردم برای بزرگداشت استاد طبایی که زمانی به مدت ۱۴ سال،عضو پیوستۀ مؤسسۀ اطلاعات بوده اند، مراسمی برگزار کنیم. آقای دکتر استقبال کردند و حتی قرار شد هماهنگ کنیم و به دیدار استاد برویم. اما گاه نه آن می شود که دلم خواست. و به قول قیصر عزیز: ناگهان چقدر زود دیر می شود!…

سیر حوادث و اتفاقات جامعه و نیز برگزاری چند مراسم بزرگداشت دیگرمانند نکوداشت زنده یاد«محمدعلی علومی»رمان نویس و از نویسندگان روزنامۀ اطلاعات، مانع اجرای بموقع این گرامیداشت شد و  شهریور پارسال، استاد طبایی به آسمان ها پیوست و داغ این رویداد را بر دل ما گذاشت. دوست داشتم می بود و نکوداشت سال ها تلاش و تکاپوی ادبی اش را در جمع صمیمی خانوادۀ مجلۀ جوانان و مؤسسۀ اطلاعات و آن هم با حضور دوستان اهل شعر و ادب می دید و …..اما نشد که بشود.

و حالا در زمان مدیر مسؤولی جناب آقای عبدالرضا ایزدپناه و با تأئید ایشان، درحالی مراسم ادبی نکوداشت  استاد طبایی را برگزار می کنیم که نمی توانیم لذتش را در نگاه خودش به تماشا بنشینیم. من افزون بر ۵۰ مطلب و یادداشت اهل نظر و شاعران و ادیبان و دوستان آن عزیز سفر کرده را برای درج در این ویژه نامه خواندم. آنچه برایم جالب بود، اشتراک همۀ این یادداشت ها و اظهارنظرها در این چهار کلمه بود دربارۀ استاد علیرضا طبایی عزیز که این روزها شده است دُرّ نایاب و نادر: متانت، نجابت، شرافت و انسانیت.

همان چیزی که برای من از هر شعر و هنری بالاتر و اصیل تر است. همان که مختص آنهاست که فراتر از شعر و موسیقی و ترانه و بی ادعا و ادابازی، با رفتار و گفتار خود فریاد می زنند که…. که هر کی عاشقه، قلبش بلوره…. باری؛ کاش خودش می بود. دوست داشتیم می بود و نگاه مان در نگاهش گره می خورد و با هم به ترنم این ترانه اش می نشستیم:

نگاهم کن، نگاهم با نگاهت قصه ها داره         نگاهم کن که چشمت قصه های آشنا داره….

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *