صد سالگی ایرج افشار؛ ایران‌شناسِ سر در لاک

 صد سالگی ایرج افشار؛ ایران‌شناسِ سر در لاک

ایرج افشار لاک‌پشت‌ها را دوست داشت و شاید به این دلیل که لاک‌پشت را با سبک و سیاق زندگی و منش خود سازگار می‌دید. سر او هم در لاک خود بود و به کار کسی کاری نداشت و در هر کاری آهسته و پیوسته حرکت می‌کرد. با هر شرایط  اقلیمی خود را وفق می داد، مستقل بود و اهل هیچ باند و دسته ای نبود.

  عصر ایران- اگر ایرج افشار – ایران‌شناس و ایران‌دوست سترگ و پژوهش‌گر بی‌ادعا که بی‌مزد و منت و بودجه و دم و دستگاه و بی سر‌و‌صدا کار می‌کرد و می‌خواند و می‌نوشت- زنده بود کیک ۱۰۰ سالگی او را می‌بُریدند اما آن قدر اثر برجای گذاشته که او را همچنان زنده بدانیم و از ۱۰۰ ساله‌شدن او یاد کنیم. ایرج افشار در ۱۶ مهر ۱۳۰۴ خورشیدی زاده شد و امروز ۱۰۰ ساله می‌شود.

به این بهانه یادداشت مرتضی بیک بیاتی را در زیر می‌آوریم که شیفتۀ اهل فرهنگ است و دو سه خاطرۀ شخصی از اولین مواجهۀ خود با استاد را برای عصر ایران نوشته است. در حالی که به اندازۀ دو نسل با او فاصله داشته و بی معرفی و شناخت قبلی سراغ او و به خانه و خلوت استاد راه یافته است:

آشنایی من با استاد فقید ایرج افشار به اواسط دهه ۸۰ خورشیدی می‌رسد. زمانی که تازه دیپلم گرفته بودم. روزهای سه‌شنبه به کلاس‌های درس استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی می‌رفتم و همان‌جا بود که با بسیاری از متون گران‌سنگ ادب فارسی و همچنین شخصیت‌های مؤثر معاصر فرهنگ ایران‌زمین آشنا شدم.

ایرج افشار

یکی از این استادان ایرج افشار بود که شفیعی کدکنی جایگاه علمی و پایگاه فرهنگی او را در حد علامه و در قلّۀ فرهنگ ایران امروز می‌دانست.

یک روز که استاد از ارزش و تأثیرات اجتماعی فرهنگی دکتر عباس زریاب خویی و نیز سید حسن تقی‌زاده گفت، به ایرج افشار هم پرداخت که همچون پدر- دکتر محمود افشار– “آینده”دار و موفق بود.

من هم از سر کنج‌کاوی‌های جوانی مشتاق شدم با استاد افشار از نزدیک آشنا شوم.

سراغ بعضی از کتاب هایی رفتم که نوشته بود مثل “نادره کاران”  و ” گلگشت در وطن” و البته از سوابق شخصی و خانوادگی شان نیز غفلت نورزیدم.

کار بدان جا رسید که از طریق دوست فقید نازنین- کریم اصفهانیان مدیر وقت انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار- موفق شدم تلفنی با آقای افشار صحبت کنم.   این گفت و گو اما به جای آن که عطش فرا فروبنشاند تشنه تر و به دیدار از نزدیک با استاد شایق‌ترم کرد.

از من اصرار و از او انکار نه از سر آن که بخواهد فخری بفروشد یا برای من ارزش قایل نشود که به عکس از شدت فروتنی تا جایی که گفت: آقا! برو در کوچه و خیابان همان محله خودتان و به اولین پیرمردی که رسیدی خیال کن او ایرج افشار است! به جای اینکه وقت خود  را برای ملاقات با من بگذرانی کتابی یا مقاله‌ای بخوان!

من اما کوتاه نیامدم و دست برنداشتم تا آنکه یک روز گفت: باشد آقا! قبول. گوش به زنگ باش تا خبرت کنم.

من هم منتظر ماندم و صبر کردم تا استاد تماس گرفت و گفت: برایت چه موقع مناسب است؟ گفتم هر وقت شما بفرمایید. حتی اگر بگویید نیمه‌های شب بیا. همان موقع به دیدارتان می‌شتابم! گفت: خیر آقا! سر موقع بیا. من نیمه‌شب در خواب‌ام و چون شبانه روز در خانه ام برای من تفاوتی ندارد صبح بیایی یا عصر.

کانال عصر ایران در تلگرام 

ایرج افشار

    به  هر حال روز دیدار فرا رسید و در یک عصر تابستانی اَمرداد ماه خدمت استاد رسیدم: بالای چهارراه فرمانیه کوچه سروناز. سرای‌داران خانۀ استاد زن و شوهری جوان بودند با یک دختر‌بچه سه‌چهار ساله که گاه تلفن‌های او را هم پاسخ می‌دادند.

    در را که گشودند چشمم به جمال حیاطی باز شد با‌صفا که در یک کنج آن پاترول استاد پارک شده بود و همین در آغاز شوقی بی‌حد به تمام وجود من ریخت و لبریز از عشق شدم  چرا که در ستون ثابت استاد در مجلۀ بخارا به نام تازه‌ها و پاره‌های ایران شناسی چند بار دیده و خوانده بودم نوشته بود “به همراه ستوده از فلان جا تا فلان جا با پاترول راندیم”…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *