اشاره: سال ۸۵، یکی از نشریات ممتاز فرهنگی و تاریخی که با الهام از حضرت حافظ سمرقند و بخارا را به خال هندویش میبخشند، پرسشهایی را با جلال رفیع در میان نهاده بود تا وی ضمن پاسخگویی به آن سؤالات در مقام ارزیابی آثار استاد شفیعی کدکنی برآید. هرچند سالهای بسیاری گذشته است، اما بازخوانی این نوشته که از امروز طی چند شماره در ضمیمه فرهنگی اطلاعات منتشر میشود، باز هم خالی از مناسبت نخواهد بود:
مقدمه واجب ـ شاگرد، و ارزیابی استاد؟ کارنامه فرهنگی استاد دکتر شفیعی کدکنی را باید اقران و امثالِ فروزانفر و ملکالشعرای بهار (که قضا را هردو خراسانیاند) ارزیابی کنند. امّا توفیق اجباری بیماری فرصتی را فراهم آورد تا (به ویژه در پاسخ آخرین پرسش از چهار پرسش) تصویری را که در نیمه دوم دهه چهل و نیمه اول دهه پنجاه شمسی از دکتر شفیعی کدکنی بر پرده ذهن داشتیم، از دریچه چشم یک دانشآموز و یک دانشجوی خواننده آثار استاد در آن سالها، پس از قریب چهل سال دوباره (در تابستان ۸۵ شمسی) به تماشا بنشینم. نوشتم و نوشتم و نوشتم، ولی تردید کردم: مبادا کلاس آن کارنامه درخشان را با این سبک و سیاق پایین آورده باشم.
سرانجام یادآوریهای مکرّر، بوی جوی مولیان را در مشام جان بخاراییام زنده کرد و تسلیم شدم که تقدیم کنم آنچه را تجلّی احساس است نه تجلّی تحقیق، امّا هرچه هست و میدانم که هیچ نیست، لااقل میتوانم بگویم گزارش نزدیک از «در میان آتش بودن» است نه گزارشِ از دور «دستی بر آتش داشتن». این نوشته، بهاصطلاح «یک تحقیق» نیست. «یک مراجعه به حافظه» است. حافظه دانشجویی. در دهه چهل و پنجاه.
امّا باز هم دلم راضی نمیشود که نگویم دکتر شفیعی کدکنی خود استاد ارزیابی است. کاش امثالِ بنده شرمنده را به «ارز»یابی در بازار و بورس و بانک دعوت میفرمودند! یا به «ارض»یابی در اراضی مرغوب اطراف و اکناف دارالخلافه و ممالک محروسه!، تا لااقل ـ اگر خیری به کسی نمیتوانیم رساند ـ از شرّی بتوانیم گریخت.
… باری، شاید مراد، همان «عرض»یابی بوده است آنچه پس از این عرض میکنم، همراه با عرض پوزش از محضر استاد شفیعی کدکنی است. امید دارم که استاد آن را همان عرضیابییی تلقّی کند که خودم عرض کردم(!)، نه آن ارزیابییی که خواسته شده است؛ یعنی همان که گفتم: تجلّی احساسات یک دانشجو، نه ارزیابی محقّقانه کارنامه یک استاد. و البته شاید با این امتیاز که دانشجوی موردنظر، اینهمه را خود در نیمه پایانی دهه چهل و نیمه نخستِ دهه پراضطراب و پرتلاطمِ پنجاهِ هجری شمسی با گوشت و پوست و استخوان تجربه کرده است. فقط نشنیده و نخوانده است، بلکه ـ غلط یا درست ـ به هرحال شهود کرده است.
پاسخ به پرسشها
۱ـ ارزیابی شما از کارنامه فرهنگی دکتر شفیعی کدکنی: (الف) در مقام یک شاعر، (ب) در جایگاه محقق و مصحّح متون، (ج) در زمینه نقد و نظریّه ادبی، چیست؟
ج ۱ـ امّا بعد. استاد شفیعی کدکنی، چه به عنوان شاعر چه به عنوان محقّق و مصحّح و چه به عنوان نقّاد و صاحبنظر ادبی، در هر افقی که طلوع کرده و رخ نشان داده خوش درخشیده است. اگرچه میتوان به زبان شطح و البته با اکتفای به سطح شتابزده و شوقزده داوری کرد و گفت:
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی!
استاد شفیعی الحق والانصاف که به گرم کردن بازار خویش نه تنها نیازی ندارد، بلکه همواره از این کار بلکه از این بازار پرهیز کرده است. به عمق و ژرفای کارهای ماندگار استاد که بنگریم، داوری دیگری خواهیم داشت. الّا اینکه از باب «آرزو بر جوانان و غیرجوانان عیب نیست»، بگوییم: «دیدار نمودن» استاد ما، همان انتشار آثار ارزشمند او بوده است، که هرچه هست باز هم کم است و مصداق «پرهیز کردن» است و «آتش ما را تیزتر کردن». کاش هر روز از آن دریای موّاج و متلاطم، ما را سهمی و صدفی و گوهری و نقدی و نظریّهای و حتّی (به قول عربها) نظرهای میبود. خوشا به حال آنان که نفس به نفس و نظر به نظر و (به قول فرنگیها) فیس تو فیس، در گذشته و اکنون و آینده، از آن بزرگ بهره میبردهاند و میبرند و از زبان دیگران به او میگویند:
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
نخستین بار دکتر شفیعی را از نزدیک در سالن همکف دانشکده ادبیات و در جمع دانشجویان دختر و پسر (احتمالاً در سال ۵۲) دیدم. به چشم باریکبین من لاغر مینمود. به دوستانم گفتم حالا فهمیدم شعر «پاسخ»، پاسخ پرسش کیست و چیست؟ «هیچ میدانی چرا چون موج ر در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟ ر زانکه بر این پرده تاریک، این خاموشی نزدیک ر آنچه میخواهم، نمیبینم ر وآنچه میبینم، نمیخواهم». البته من خود در آن تاریخ استخوان بودم و در این تاریخ استخوانیترم. استخوان نیز در گلو دارم.
کاش میتوانستیم شفیع شویم و شفیعی کدکنی را به انتشار آثار بیشتری برانگیزانیم. هرچند آن بزرگ به شفیع نیاز ندارد؛ اگرچه شفیع رفیع باشد! همانطور که گفتم، به نظر این شاگرد و دانشجوی همیشگی، استاد در هر سه مقام «الف» و «ب» و «ج» یعنی شاعر و محقّق و نقّاد خوش درخشیده و خوشبختانه دولت مستعجل هم نبوده است.
الف ـ به عنوان شاعر
تمام دفترهای شعر شفیعی در دهههای ۴۰ و ۵۰، حکم چشمههای جوشان و زلالی را داشت که ناگهان در کویر (یا حاشیه کویر) و درست در پیش پای مسافران عطش زده و سینه گداخته و از تشنگی سوخته، جاری شده باشد. هیچ دفتری زائد نبود، هیچ سرودهای بیجا نبود، حتی هیچ اسمی بر روی هیچ دفتری و هیچ سرودهای بیدلالت نبود. دفترهای کوچک و کوتاه (شُستهرُفته) در قطع و حجم و شکل و شمایل؛ و بزرگ و بلند (از دل برآمده و بر دل نشسته) در مضمون و مفهوم و اشارات و بشارات. «آن کس است اهل بشارت که اشارت داند». سرشار از نوآوری و خلّاقیّت، پربار از پیوندهای پیروزِ دیروز و امروز و فردا (هم در شکل و هم در محتوا)، ثروتمند از موسیقی شعر و صور خیال، مملو از دلیری و جسارت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، قویبنیه از حیث تصویرسازی و تصویرپردازی و نقاشی کلمات و تابلوآفرینی و تابلوآویزی (در برابر چشمان مشتاق و متحیّر و عربدهجوی خواننده)، غنیمایه از باب ترکیبات زیبا و زلال.
همه دفترهای شعر شفیعی و بویژه دفتر «در کوچه باغهای نشابور» موّاج و متلاطم است؛ و هرچه هست نه به تصنّع و تکلّف بلکه به راحتی و روانی خلق شده است. انگار در شعر شفیعی، با همه شاعران برجسته و ممتاز عهد قدیم و عصر جدید میتوان در کنار هم دیدار کرد. انگار همه آنها در کوچهباغهای شعر شفیعی حضور دارند و به گلگشت آمدهاند و با هم در دستگاه «کوچهباغی!» امّا به روایتی جدید آواز میخوانند. رودکی و فردوسی و خیام و سعدی و مولانا و حافظ از سویی، نیما و اخوان و سایه و شهریار و بهار و حتّی شاملو و فروغ و سهراب از سوی دیگر، همه آمدهاند و در این شبخوانی شفیعی با او همسو و همصدا شدهاند. از زبان برگ و مثل درخت در شب باران. گویی همه آنها در این مقام به وحدت رسیدهاند. همان وحدت در عین کثرت. وحدت وجود شاعرانه. علیرغم همه تفاوتها و فاصلههای موجود میان او و آنان.
شعر شفیعی، دیگر است. کسی آیا توانسته است تا بدین پایه ـ پنهانْ آشکار ـ احساس مسئولیت انسانی و تعهّد اجتماعی و سیاسی را با ظرافتها و لطافتها و زیباییهای شاعرانه و هنرمندانه درهم آمیزد؟ و ژن تاریخی و تمدّنی ما را در بستر فرهنگ و ادب و هنر، با ژن روزگار نو وانسان نو، بدین خوبی و خوشبیانی و خرّمروانی پیوند دهد و در این پیوند ژنتیک میان سلّولهای بنیادی سنّت و مدرنیته در عالَم شعر موفّق باشد؟ ممکن است گفته شود ترکیباتی از قبیل «نعرهْ سنگ» در مصرع «خواب دریچهها را با نعرهْ سنگ بشکن» در شعر شفیعی زیاد نیست. بله، شفیعی در هیچ کدام از آن عرصههای پهلوانی که اشاره کردیم، اهل افراط و اصرار نبوده است. امّا کسی که شعر او را با قصد قربت و با تأمّل و تعمّق میخواند، به خوبی درمییابد که اقتدار هنرمندانه و متفکّرانهای در پسِ این پردههای آویخته بر تالار کلمات، پنهان است. یعنی اگر بخواهد، میتواند. و آنجا که نخواسته است، به عمد و اراده و استدلال چنین کرده است. نگاه کنید: دیوار آبستن، خضر سرخپوش صحاری، خاکستر خجسته ققنوسی، دستارک سپید بادامبن، خرمن خرمن گرسنگی، کبریتهای صاعقه، سردسیر باغ، مردابک صبوری، در بامداد رجعت تاتار، تاکهای مستی خیّام، کرکسان تماشا، ابر گیسوان، شاعران سبک موریانه، خمیازه خویشتن، فصل پنجم، سیلاب سرفراز، و امثال آنها را که هرکدام کُدی است و کلیدی، تا «خواب دریچهها» را به نعرهْ سنگِ واژه تازهای تعبیر کند. بسیاری از شعرهای شفیعی در عین برخورداری از همه عناصر شاعرانهی موجود در سرودههای دیگران، مثل برخی از غزلهای سعدی چنان روان است که گویی کسی در میدان محاورات معمول در کوچه و بازار (میتوانید بگویید کوچه و بازارِ نخبگان) مشغول سخن گفتن است. منهای موسیقی، منهای عنصر خیال، منهای اندیشگی، منهای قافیه و وزن و استعاره و کنایه و ترکیبات و (به قول خود استاد) حسامیزیها و عناصر دیگری که اجزاء و ارکان و عناصر هویت هنری شعر را پدید میآورد و قابل تقطیع هم هست و میتوان هر کدام را به استقلال در درون یک مصرع یا یک بیت جستجو کرد، شاعرِ توانمند از این اقتدار نیز برخوردار است که مثلاً سعدیوار بسراید:
هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم
در این بیت، آنچه گفته شده بسیار شبیه است به سخن گفتن معمولی و عادی. شاید با مسامحه بتوان ادّعا کرد که در قرن هفتم هجری این نوع حرف زدن در کوچه و بازار هم میسّر بوده است. گویی یک نفر دارد (آری، دارد) با دوستش صحبت میکند و گزارش احوال میدهد. کدام آرایه ادبی و هنری و کدام کنایه و استعاره و ایهام و حتی ابهام و کدام حسامیزی و کدام صنعت کلامی را در این بیت میتوان نشان داد که واقعاً در حدّ شاعر بزرگی مانند سعدی باشد و شقّالقمر کرده باشد و شنونده را بر این اساس غافلگیر کرده باشد؟ امّا فارغ از همه اجزاء، مفهوم کلّی و کلان در این بیت، به زیباترین وجهی شاعرانه و هنرمندانه و تکاندهنده است. هیأت کلّی، فریاد میزند که «شعرم»! در حالی که تقریباً حتی قواعد دستور زبان فارسی هم از حیث جملهبندی معمول، چندان پس و پیش و جابهجا نشده است. وزن و قافیه عروضی اگرچه بر زیبایی آن افزوده (و شاید ناشی از عادت ماست)، امّا گویی کلام موزون و مقفّای سعدی، منهای آن نیز این ظرفیّت و اقتدار را دارد که شعر باشد و شعری اثرگذار و دلنواز وخیالساز و تصویرپرداز باشد.
شاملو در یکی از نقدهای ادبی خواندنیاش گاه تک بیت و حتی تک مصرعی را از آثار شاعران برجسته به عنوان شاهد مثال نقل میکند تا خواننده و شنونده را به داوری بخواند و از آنها بپرسد: راستی کدام حسّ شاعرانه و کدام بیان هنری از آن بیت و مصرع میتراود؟ در مواردی درست گفته و ایراد وارد است، امّا در مواردی هم اشتباه کرده است. تکّهای از یک اندام ممکن است به تنهایی واجد هیچ شور و نشاط و سرزندگی و حتی معنای معمولی نباشد تا چه رسد به معنای متعالی، ولی مجموعه آن تکّهها در حالت عضویت یا «اندامیّت!» ش شاهکار باشد. شاهکار هنری، شاهکار شاعرانه، شاهکار خیال و موسیقی و تصویرسازی و لطافت اندیشه. مثلِ…؟
… مثل شعر «سفر به خیر» شفیعی کدکنی، که نه تنها ورد زبان نخبگان و غیرنخبگان شده (عوام و خواص آن را میخوانند و لذّت میبرند)، بلکه گاه به عنوان امثال سائره مورد استفاده قرار میگیرد. چندان که حتی نام و عنوان شعر از «سفر به خیر» تبدیل شده است به: «…. به کجا چنین شتابان». گویی ترجمه آزادی است از آیه آسمانی «فاین تذهبون»؟ … «هوس سفر نداریر
ز غبار این بیابان؟»
و سرانجام «سفرت به خیر! امّا، تو و دوستی، خدا رار چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیر به شکوفهها به بارانر برسان سلام ما را». همین مقدار برای گوش جان شنونده و خواننده کافی است تا تمامی «رشتههای عصب و عصبی روح»ش را به اهتزاز درآورد. همچون پرچمی پیچیده در امواج نسیم بر فراز بام ناکجاآباد. همان بهشت گمشده در جان آدمی. همان مدینه فاضله موعودی که آدمی همیشه و همهجا آن را در ورای مدینه فاضلاب موجودش فریاد کرده و آدرس پرسیده است. البته اجزاء و عناصر و ارکان نیز در این شعر شفیعی قابل بررسی است، امّا هیأت کلّی آن بالاصاله و بالأستقلال «شعر» است، موسیقی است، خیال است، آرایه روح است، هرچند مثل غزل سعدی میتواند زبان کوچه و بازار هم باشد. این، همان ارتفاع دادن و ارتقاء و ارتقاع بخشیدن به زبان معمول است. شکستن و زدودنِ ابتذال زبانی در شعر با بهرهگیری از همان زبان مبتذل یا مبتذلنما و آنگاه عمق و اوج دادن به آن، هنر سادهای نیست. «خلق جدید» است. جلوهای از صفت خلاقیّت وجود. و به تعبیر کتاب آسمانی «انّه لفی خلقٍ جدید». از همین قبیل است شروع شعر «دیباچه کوچه باغ» که میگوید: «بخوان به نام گل سرخ در صحاری شبر که باغها همه بیدار و بارور گردندر بخوان دوباره بخوان تا کبوتران سپیدر به آشیانه خونین دوباره برگردندر بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت….».
در همان شعر دیباچه، این فراز را بشنوید: «تو خامشی، که بخواند؟ر تو میروی، که بماند؟ر که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟». و باز هم بشنوید، فرازی دیگر از شعری دیگر را. شعری که تمامش فراز است، بینشیب. بیشکیب هم هست. شتاب فاجعه را تداعی میکند. و نام این سروده؟ «حتی نسیم را» است. «دیوارهای سبز نگارینر دیوارهای جادو، دیوارهای نرمر حتی نسیم رار بیپرسوجو اجازه رفتن نمیدهند…». حتی نسیم را بیپرسوجو اجازه رفتن نمیدهند. این نیز ورد زبان شده و در زمرهی امثال سائره درآمده است. اینکه کسی بتواند ابتذال را به اهتزاز درآورد و کاربُردِ یک زبان فاخر و فخیم را از آن بخواهد، بیآنکه ادای فریضه فخامت به وخامت زبانی منجر شود یا به «ادا!»ی آن فریضه نخستین، خود نشانگر آنست که دستان چنین هنرمندی از اکسیر معانی و بیانی پُر است. کیمیای کلام در اختیار او است. مس را طلاکردن اینست.
بنابر همه آنچه اشاره شد، میتوان گفت که شعر شفیعی به شیوهای چشمگیر و دلنواز توانسته است فضایی را فراهم آورد برای تنفّس آزاد در هوای قدیم و جدید، عهد قدیم و عصر جدید، سنّت و مدرنیته، قرن هفتم و قرن بیستم و اخیراً بیستو یکم!، هزاره دوم و سوم، شرق و غرب، دیروز و امروز، گذشته و حال، حافظ و نیما، مولانا و اخوان، سعدی و سهراب و دهها علامت تعجّب دیگر!… راستی را، آیا نمیتوان گفت که رندی حافظ، بدعت و جسارت نیما، شور و سماع مولانا، روانسرایی سعدی، نقّاشی سهراب و حتی تجربههای ویژه سایه و بهار و شهریار و شاملو و فروغ، در شعر شفیعی به مرزهای وحدت وجودیشان نزدیک شدهاند؟؛ در عین حال که با آن متفاوتاند؟ اگر این ادّعا درست باشد که کلام شاعرانهی امثال شاملو و سهراب ـهرکدام در جایی و در جهتی ـ زیاده رفته است، باری شعر شفیعی را میتوان به اعتدال بهاری نزدیکتر یافت. و اعتدال؟ «به اندازه ترکیب کردن، عناصر مختلف و مقوّمِ شعر را».
هنر شفیعی این است: پیوند موفّق (که نتیجه جرّاحی موفق است) میان دو زبان و دو زمان چه به لحاظ فنّی و شکلی و چه به لحاظ مضمون و محتوا. همچنین راحت و روان بودن و توفیق داشتن در این سیروسلوک شاعرانه و هنرمندانه چه از حیث خلق اجزاء و عناصر سازندهی هویت هنری یک اثر و چه از حیث خلق هیأت کلّی و تصویرسازی کلان و مفهومِ متولّد شده از روح جاری و ساری در کالبد هر اثر. و علاوه بر همه اینها انتقال حسّ مسئولیت انسانی و اجتماعی و حتی سیاسی به خواننده و شنوندهی شعر، به نحوی که او خود را انگار در متن مهمترین رخدادهای زمانه و درست در وسط صحنه و ناگزیر از انتخاب و گزینش و لااقل نوعی از واکنش مسئولانه میبیند. احساس مسئولیت اجتماعی، در شعر شفیعی (بویژه در دفترهای شعر معروف استاد در دهه پنجاه) موج میزند. چنین خصیصهای همواره این خطر را داشته است که ناگهان یا به تدریج شعر را از درونمایه هنریاش تهی کند و فقط آنرا به اعلامیه سیاسی و حزبیِ برانگیزانندهای مبدّل سازد که منهای آن دیگر ارزشی نداشته باشد. شعر فقیر یا نظم حقیر یا هر نام دیگر. امّا شعر شفیعی، در همان حال که موج مسئولیتآفرینیاش سر به اوج میزند، از این وادی خطرناک جان به سلامت بیرون برده و ماندگار شده است.
ب ـ به عنوان محقّق و مصحّح متون
دکتر شفیعی کدکنی این توفیق و توانایی را داشته است که در جایگاه والای استادی دانشگاه نیز درخشش داشته باشد. بسیاری از شاعران برجسته ما، محقّق نبودهاند. یا اگر چنین بودهاند، نتوانستهاند آن را از قوّه به فعل درآورند. برعکس هم میتوان گفت. محققان و مصحّحان بسیاری را سراغ داریم که به قول مرحوم دکتر شریعتی حتی تعداد گلبولهای سرخ و سفید حافظ را به تحقیق و به درستی شمردهاند، تا چه رسد به تعداد کلمات و ترکیبات و استعارات دیوان حافظ، امّا متأسفانه ذوق فهم عمیق یک بیت از شعر حافظ را نداشتهاند تا چه رسد به توانایی سرودن یک بیت از همان شعر حافظانه را.
شفیعی امّا، همولایتی بهار است. در سرودن استاد و در تحقیق و تصحیح نیز استاد. از «اسرار التوحید» گرفته تا «منطقالطّیر»، از «تازیانههای سلوک» تا «شاعر آینهها»، از همیشه تا جاودان یعنی همهوقت و همهجا، تحقیق و تصحیح او پاکیزه و پربار بوده و هست. امتیاز بزرگ استاد این است که شاگردی و استادی به معنای خاص آن را در هر دو حوزه معرفتی تجربه کرده است. هم «طلبه حوزه علمیه» بوده و هم «دانشجوی دانشگاههای مدرن». این دو حوزه معرفتی، دو ساحت بزرگ از تاریخ دیروز و امروز ما است. معرفت تاریخی و معرفت عصری را باید با تلمّذ و تضلّع و به رسم ریاضتکشان و استخوان خردکردگان واقعاً شاگردی کرد و آنگاه در هر دو حوزه به مرتبه اجتهادی و استادی رسید، تا بتوان شامّهی پژوهشی و تحقیقی لازم را در دنیای امروز به دست آورد. پژوهشهای شفیعی در پهنه ادبیات غربیان و عربیان، سفرهایش به اروپا و آمریکا، حشر و نشرش با اساتید و منابع درجه اوّل، همه و همه نشان میدهد که او در هر یک از عرصههای پهناور تحقیق و تصحیح که گام نهاده، در آن عرصه به هر دو معنای سنّتی و مدرنش «مجتهد جامعالشّرایط» بوده است. محقّق، کسی نیست که علوم معقول و منقول را مثل کتابخانهای معظم در ذهن خود انبار کند و سپس چنانکه گفتهاند «جهانی است بنشسته در گوشهای!» مغرور و متّکی داعیه محقّق بودن و مصحّح بودنِ همه چیز و همه کس را داشته باشد.
بسیارند آنان که در رشته خود اعلم و افضلاند؛ امّا جامعیّت لازم را ندارند و جامعالشرایط نیستند. خواه در علوم و معارف قدیمه و خواه در علوم و معارف دنیای جدید. و از جمله در حوزههای روشنفکری نیز چنین است. فرقی نمیکند. محقّق بودن، جامعالشرایط بودن را میطلبد. و استاد محقّق ما پهلوان این میدان است. چگونه میتوان فیالمثل جریان فکری عرفان و تصّوف را در اسلام و ایران شناخت و محقّقانه به این میراث نظر دوخت، بیآنکه ریشههای تاریخی آن را بتوان در دورههای قبل از ظهور اسلام و در سرزمینهای دیگر و تمدنهای دیگر ردیابی و شناسایی کرد؟
بیآنکه بتوان اسلام و میراث اسلامی را در بستر زبانی و قومیاش که زبان و قوم عرب است مورد بررسی و ارزیابی قرار داد؟ بیآنکه بتوان نسبت به تلاشها و کوششهای غربیان در این خصوص آگاهی و اشراف کافی و علمی به دست آورد؟ بیآنکه بتوان سیر تطوّر همین اندیشههای عرفانی را پیچیده و پوشیده در کسوت هر نام و نشان دیگری در میان «ملل و اقوام» و «تمدنها و فرهنگها» و «ادیان و مذاهب» شرقی و غربی دیگر، بازرسی و بازپرسی و پیگیری کرد؟ و (مهمتر از همه) بیآنکه بتوان میراث عرفان و تصّوف اسلامی و شعر و ادبیات و هنر و بالأخص شعر را که حامل و آبستن آن در طول تاریخ بوده است در منابع اصلی و اوّلی و دست اوّل و در سرچشمههای بکر و نخستین ـ که مدارس علوم قدیمهی ما بستر آن محسوب میشود ـ مستقیماً به مطالعه و شناسایی و تحلیل نشست؟
استاد محقّق ما اینهمه را در وجود خویش با هم جمع کرده و از چنین موضع و چنین منظری است که فریضه تحقیق و تصحیح متون را به جای میآورد و جرئت و جسارت علمی برای محقق بودن و مصحح بودن را به میدان عمل میکشاند. اینجا است که وقتی «ابوسعید ابیالخیر» را با قلم شفیعی کدکنی بازیابی و بازشناسی میکنیم، چه در حوزه تصحیح متون باشد و چه در حوزه تحقیق و تحلیل، در دل خود اعتماد و اطمینان مییابیم. استاد محقّق ما، به مدد آثار عرضه شدهاش که اسناد قوّت و قدرت علمی اوست (و تلک آثارنا تدلّ علینا)، با ما سخن میگوید.
او نه مستشرقی است اروپایی که در هوای عرفان و ادب و شعر و هنرِ شرق ـ همان شرق و مشرق و اشراقی که او (خود) مستشرقِ دانشمند و پژوهشگر و پرکار و ارزشمندِ آنست ـ مستقیماً نفس نکشیده باشد و حداکثر تکرار همان ادوارد براون باشد و هانری کوربن و آنا ماری شیمل. و نیز نه آن علّامه ایرانی و اسلامی است که متون ادب و عرفان را نه فقط از ابتدا به انتها بلکه حتّی از آخر به اوّل نیز همراه با ترجمه و تفسیر و شرح لغات و اشتقاقات مو به مو «حفظ کرده و در ذهنْ ثبت کرده» مثل الفیّهی ابن مالک در حوزههای طلبگی از بر بخواند، آنهم با چارده روایت! …. و همچنین نه ادغام شدهی هر دو است بیآنکه خود دارای قدرت اجتهاد و خلّاقیّت و تولید و آفرینندگی باشد.
آنچه استاد، در وادی تحقیق و تصحیح عرضه کرده، از پشتوانهی همهی مزایا و مختصّات مثبت مذکور برخوردار است. آنچه خوبان همه دارند، او نیز دارد. هر تحقیق و هر تصحیح، به همین دلیل، خود یک اثر ادبی و عرفانی است. همه دریغ ما از همین است که چرا روزگار، امکان و مجال مغتنم را بسیار بیش از این در اختیار استاد قرار نداده است تا ببینیم هر دم از این باغ بری میرسد.
ج ـ به عنوان نقّاد و نظریهپرداز
کافی است که کتاب ارجمند «موسیقی شعر» را دوباره ببینیم و بخوانیم، اثر گرانقدر «صور خیال در شعر فارسی» را بازخوانی کنیم، نقد و تحلیل شعر مفلس کیمیافروش (انوری) را از نظر بگذرانیم، نقد و تحلیل شعر معاصر عرب را در کارنامه استاد بنگریم، همه اینها آینههای نقدو نظراند. در باب موسیقی شعر و بازشناسی نقش قافیه و وزن و تصویرسازی و حسّامیزی و خیالپردازی و همه اجزاء و ارکان آن، همچنین در بحث از صورخیال در اشعار شاعران برجسته و ممتاز در ادوار مختلف شعر فارسی، و بطور کلّی در وادی نقد و تحلیل آثار ادبی و عرفانی، نقّادیها و ارزیابیها و نظریهپردازیهای استاد کمنظیر و گاه بینظیر است.
در زبان عربی شاید، امّا در زبان فارسی حتماً، شناخت ادبیّات و شعر و نقّادی آن، بدون شناخت عرفان و نقّادی آن (و بالعکس) ممکن نیست، یا کامل نیست. چنین نقدی دقیقاً نیازمند ذهن و زبان استاد شفیعی کدکنی است. هیچکس شاید بهتر و بیشتر از استاد نقّاد ما، رابطه شعر و موسیقی و بطور کلی رابطه زبان و موسیقی و همچنین نسبت میان شعر و ادبیات و هنر را با عرفان و اندیشههای عرفانی، درنیافته و تشریح نکرده است. هیچکس شاید بهتر و بیشتر از او عیار شعر شاعران دورههای مختلف تاریخ ادبیّات فارسی را از حیث توجه به سیروسلوک واژهها و واژهچینیها و سیر تطوّر و تحوّل صورخیال، به دست نیاورده است.