راه بردنِ یک انجمن ادبی از آن کارهای سهل و ممتنع است. شما در نظر بگیرید که مخاطبانتان دلنازکترین آدمهای شهر هستند. هر کدام سلیقهای متفاوت دارند از دیدگاههای سیاسی بگیرید تا دیدگاههای ادبی. هر کدام به نحوی با شما در ارتباط هستند و شما با هر کدام رابطهای ویژه دارید. حالا شما میخواهید هر هفته این آدمهای نازنین، این دوستان متفاوت را زیر یک سقف جمع کنید و تا حد ممکن سعیتان بر این باشد که کسی دلخور نشود. این از آن کارهایی است که هر چقدر سیاستمدارتر و کاردانتر باشی اتفاقا ناکامتر خواهی بود. این کار، دلی دریایی و بزرگ میخواهد، باید بتوانی به تک تک آدمها عشق بورزی، بتوانی ببخشی و ببخشایی.
سالهای اواخر دههی هشتاد و اوایل دههی نود، هر پنجشنبهشبِ من گره خورده بود به انجمن صبا و شعرخوانی در این انجمن. با دوستان شاعر مشهدیام قرار میگذاشتیم و با هم به انجمن میرفتیم. حتی گاهی با دیگر شاعران استان قرار میگذاشتیم که آخر هفته همدیگر را در انجمن صبا ببینیم. انجمن صبا شده بود وعدهگاهِ ما که دلمان به عشق شعر میتپید.
جلسه در خانهای در خیابان لادن مشهد برگزار میشد. طبقهی پایین خانه وقف انجمن صبا بود. همیشه صندلیهایش چیده بود و میز مجری و تریبون و سیستم صوت آماده و تمیز و مرتب نگه داشته میشد تا پنجشنبهشب از راه برسد. ساعت و روز جلسه طوری بود که من میتوانستم در تعطیلات آخر هفته که به دیدار مادرم در مشهد میرفتم در جلسه شرکت کنم. آقای امیربهروز قاسمی یا همسرش خانم محبوبه کاظمی پشت میز اجرا مینشستند یکی یکی شاعران پشت تریبون میرفتند و شعر میخواندند. هیچ معذوریت و محدودیتی هم در کار نبود. از شاعرانی آیینی تا شاعران طناز، از غزل عاشقانه تا شعرهای گویشی، از بحثهای ادبی جدی تا خنده و گفتگوهای دوستانه، انجمن صبا جایی بود که میتوانستی خستگی تمام هفته را از ذهنت دور کنی. در تمام جلسه استاد حسن قاسمی آرام و ساکت مینشست و گوش میداد. میدانستیم که سلیقهاش در شعر چیست یا در سیاست چه نگاهی دارد اما هرگز این سلیقه در انجمن صبا نمود و ظهور پیدا نمیکرد.
خراسان، یکی از نازنینترین آدمهای ادبیاش را دست داد. خبر را که در کانال تلگرامی دوست شاعرم رضا رستم زاده دیدم، تمام خاطرات انجمن صبا برایم زنده شد. کوچکترین میراث روانشاد حسن قاسمی خاطرات پنجشنبهشبهای انجمن صباست. باید نوشتن این یادداشت را تمام کنم و بروم با مجلههای خیزران صفحه صفحه خاطرهبازی کنم.