خاطره ای از همشهری عزیزمان آقای محمد حیدر خزاعی در خصوص مهربانی و تعهد مردمی زنده یاد دکتر علی ابریشمی

عمر طولانی این عیب را دارد، که انسان باید شاهد از دست دادن دوستان وخویشان وهمشهریانش باشد، وگرگ اجل یکایک خوبان را ازمیان خیل انسانها می رباید. انگار همین دیروز بود، نه دیروز دیروز که قبل از سالهای ۱۳۴۰ بود، که این پزشک حاذق وخوش مرام تربتی، در مطب خصوصی شان باتیغ تیز جراحی خودسلامت چشمان مرحوم عمه ام را که آب مروارید اورده بود به وی باز گرداندند. تنهاچیزی که به خاطرم مانده این است که بعد از ظهرها که از مدرسه باز می گشتم،برای محافظت از ایشان سه شب رادر کنار تخت ایشان به صبح رساندم. تختها چوبی بودند ورویه شان از جنس کیسه گونی بود که فکر کنم داخلشان را ازپنبه یا چیز دیگری پرکرده بودند. من برای خود تشک وپتو وملافه ومتکا برده بودم. در اطاقهای دیگر هم مریض خوابانده بودند.خدا وند این پزشک مردمی شهرمان را رحمت کند وبر طول عمر حاضرین بیفزاید.

بگو به خضر که جز مرگ دوستان دیدن
دگر چه حاصلی از عمر جاودان داری

باسلام مطلبی در مورد مرحوم دکتر  علی ابریشمی اقدام به موقع مادرم :

در یکی از همین روزها که مشغول درس خواندن بودم، و به رسم همه¬ی بچه مکتبی ها که هنگام خواندن بالاتنه¬ی خود را تکان می دهند وخم و راست می شوند، همین کار را می کردم که ناگهان خرمگسی خودش را به چشم راستم زد و فرار کرد. لحظاتی نگذشته بود که چشمم شروع به خارش کرد و به شدت آب ریزش داشت. دربادی امر توجهی نکردم، ولی وقتی کنار دستی ام از سرخی چشمم خبرداد دستپاچه شدم و قضیه را با آقا معلم درمیان گذاشتم. ایشان علت سرخی چشمم را پرسید که دلیلی برای گفتن نداشتم. یعنی بکلی از یادم رفته بود که مسبب اصلی خرمگس بود.
باوجودی¬که هنوز دوساعت به ظهر مانده بود، آقا معلم اجازه¬ی رفتن به خانه را داد ومن به اتفاق خواهرم درحالیکه چشم راستم را بادست گرفته بودم وعجالتاَ همه چیز را با یک چشم می دیدم روانه¬ی خانه شدیم . مادرم که از آمدن ناگهانی وبی جای¬مایکه خورده بود، علت را پرسید و قضیه¬ی خوردن خرمگس را به چشمم برایشان تعریف کردم. فوراَ دست به کارشدند و پلکهایم را از هم گشودند وبه وارسی داخل چشمم پرداختند. ناخودآگاه جمله¬ی « یا مرتضی علی بچه ام را به تومی سپارم» از دهانشان بیرون پرید وبه کبری(کلفت خانه) گفتند فوطی کبریت وپنبه را بیاور. باسرعت تکه¬ی پنبه ای را به دور سیخ کبریت می پیچیدند وآن را در داخل چشمم به روی حدقه می مالیدند. من فقط مالیدن پنبه را حس می کردم و جز این چیز دیگری نمی دانستم. چند مرتبه¬ی دیگر پنبه را به دور سیخ کبریت پیچیدند و همین کار را تکرارکردند. چشمم می سوخت و وجود شیئی خارجی را در داخل چشمم احساس می کردم. بعدکه فارغ شدند، به من گفتند مگس توی چشمت تخمگذاری کرده است وکرم های ریزی راکه سفید رنگ بودند وسرشان سیاه بود و به پنبه¬ی چوب کبریت چسبیده بودند، به من نشان دادند. ریزش آب چشمم کمتر شد ولی هنوز احساس می کردم که چیزی داخل چشمم هست. مجبور بودیم تا بعد از ظهرکه دکترها به مطب شان می آیند صبرکنیم. درآن زمان تربت سه چهار دکتر بیشتر نداشت که یکی ازآنها آقای دکترعلی ابریشمی چشم پزشک بود. وقتی دکتر حکایت را شنید و چشمم را معاینه کرد و با پنس ته مانده¬ی تخم های کشته یا ضعیف شده خرمگس را بیرون می آورد رو به پدرم کرد و گفت:
– اگر خانم این کار را در صبح انجام نداده بودند، بدون شک تا حالا کرم ها به داخل شبکیه چشم نفوذ کرده بودند و مجبور بودیم که چشم را تخلیه کنیم.
پدر و مادرم شکر خداوند را بجای آوردند. این چندمین باری بودکه مادرم با مو قع شناسی و تصمیم گیری درست مرا از نقص عضو نجات داده بود. آری اگرتصمیم درست و بجای مادرم نبود من باید حالا با یک چشم به دنیا و زیبایی های آن نگاه می کردم و دنیا را بایک چشم می دیدم. یا اینکه چشم مصنوعی شیشه ای که توی کاسه چشمم جا می دادند، همیشه ترس داشتم که مبادا قدم بی جا بردارم وچشم شیشه ای ازکاسه¬ی چشمم بیرون افتد .خداوند مرحوم مادرم را غریق رحمت خودکند. چه گوهری بود که قدرش را نشناختم وچه زود از دستش دادم . اکنون به جای اینکه بگویم :
« ای باد صبا بیا وسلام مرا به مادرم برسان و بگو که فرزندت سلام می رساند و از اینکه شبها به او شیرداده و او را پرورده ای حلال بودی می طلبد وآرزو داردکه توفیق جبران فداکاریهایت را پیدا کند.»
باید باخاک سرد گوراو نجوا کنم و بگویم:
« مادرمراحلال کن»

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *