روزنامه گاردین ـ Guardian ـ در نیمه دسامبر ۲۰۰۷، گزارش مفصّلی به قلم ژیل فودن، به مناسبت یکصد و پنجاهمین سالگرد تولد جوزف کنراد منتشر کرد که حاوی نکات تازهای از زندگی و خصوصیات این نویسنده برجسته بود. همچنین ضمیمه نشریه ادبیات ـ Litrature ـ در شماره ژانویه ۲۰۰۸، یادداشتهایی درباره اهمیت آثار کنراد و تأثیر شرایط زندگی و تجارب او بر خلق شخصیتهای رمانهایش به قلم چند تن از صاحبنظران و منتقدان ادبی به چاپ رساند.
این مطالب، ردپای داستانها و قهرمانان کتابهای کنراد را در مسیر زندگی او دنبال نموده و کوشیده است نمایهای از پروتوتایپها ـ یا پیشین شخصیتها ـ ی رمانهای وی را مشخص کرده و معرفی نماید.
من در مقاله دیگری، خطوط اصلی زندگی و اندیشه کنراد را باز نمودهام. در اینجا، برخی نکات و اشارات گزارش گاردین و یادداشتهای مجلّه ادبیات را که میتواند به فهم دقیقتر و روشنتری از مسیر زندگی، تفکر، خلاقیّت ادبی و نوشتههای جوزف کنراد بینجامد، تلخیص و تحریر کردهام. درباره کنراد و آثارش، مقالات و کتب بسیار زیادی نوشته شده و صاحبنظران و منتقدان بزرگی به تحلیل و سنجش نقادانه آثار او پرداختهاند. آثار کنراد، متونی با ارزش آکادمیک و در زمره رمانهای کلاسیک محسوب میشود. این نوشته هم میتواند در همین عرصه وسیع، به خوانندگان علاقمند، برای درک بخشی از آثارش تشریک مساعی نماید. در شماره آینده نیز ترجمه چند نامه از جوزف کنراد را به خوانندگان گرامی تقدیم خواهیم کرد.
***
جوزف تئودور کنراد کورژنیوفسکی (متولد سوم دسامبر ۱۸۵۷ م در لهستان)، فرزند آپولو کورژنیوفسکی بود. آپولو از انقلابیون ناسیونالیست لهستانی، با گرایشات روشنفکرانه و هنرمندانه و مترجم آثار ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز از انگلیسی به زبان لهستانی بود. این دو نویسنده بر فکر و سبک نگارش جوزف کنراد اثر شگرفی نهادند. کنراد بر این باور بود که پدرش شاعر و داستاننویسی بسیار مستعد، و طنزآوری قابل ستایش است. پدری که ضمناً در لهستان تحت سلطه روسها، به اقدامات سیاسی نیز میپرداخت و هنگامی که جوزف تنها چهار سال داشت، پدر به جرم کوششهای مخفیانه علیه حاکمان وقت، که دستنشاندگان تزاری در لهستان بودند دستگیر شد. آپولو به مدت شش ماه در قلعه نظامی ورشو محبوس بود و همسر و بقیه اعضای خانواده نیز به روسیه تبعید شدند تا مدتی در استان ولودا روزگار بگذرانند. منطقهای پر از اشرار و پاسبانها، که به توصیف پدر، لجنزاری بزرگ با چشماندازی از شرارت بود. دو سال بعد، در سال ۱۸۶۳، سرانجام خانواده کنراد توانستند به کییف بروند، امّا در آن شهر مرگ به سراغ مادر جوزف کنراد آمد و پدرش نیز به شدّت بیمار شد. مدتی بعد به میهن بازگشتند. ابتدا به گالیسیا و سپس به کراکف رفتند. در همین شهر، به سال ۱۸۶۹ آپولو درگذشت. این دو واقعه بر روح جوزف که نوجوانی بیش نبود، اثری ژرف و ماندگار بر جای نهاد.
در پی این آوارگیها و تألمات، جوزف کنراد تصمیم گرفت به نویسندگی بپردازد و یکسره خود را وقف این کار نماید. از پدرش الگو گرفته بود و به شدّت تحت تأثیر شخصیت و منش او بود، امّا هنوز فکرها و تجربههایش غنای کافی نداشت. راهی سفر شد. در اکتبر ۱۸۷۴، درحالی که تنها هفده سال داشت، با قطار از لهستان خارج شد و به شهر مارسی در کشور فرانسه رفت. مدتی به کار پرداخت، سپس با کشتی سه دکلهای که مون بلان نام داشت به سفرهای دریایی رفت. از جمله مارتینیک و هاییتی را از نزدیک دید و به عنوان ملوان و کارگر کشتی، بسیار کار کرد و تجربه آموخت. در همین کشتی و در همین سفرها با دو ملوان دیگر به نامهای سزار و دومنیک سرونی که برادر بودند رفاقت و نشست و برخاستی به هم زد. در طی سالهای ۱۸۷۷ و ۱۸۷۸ همراه آنها بود و همراهشان در جنگهای ساحلی اسپانیا مشارکت داشت. انعکاس این سفر و شخصیت برادران سرونی را در داستان تیری از طلا به وضوح
میبینیم.
جوزف کنراد، دومینیک سرونی را با سبیلهای پرپشت و مشکی و به نام واقعیاش تصویر کرده است. از این شخصیت در سال ۱۹۰۴، در رمان عمیق نوسترومو مجدداً الهام گرفت. همچنین در دو کتاب ولگرد و تعلیق که مثل بقیه داستانهای کنراد، ماهیتی عمیق و روانشناسانه دارند. کنراد از این رفیق روزگار جوانی خود، تصویر انسانی باگذشت و جسور را ترسیم میکند که ردّ پایش در شخصیتهای درجه اول رمانهای او به وضوح هویداست. ملوان جوانی که میکوشد وظایف دشوار خود را انجام دهد، به مقصدهای ناشناخته و دوردست سفر کند و تصمیمهای دشوار و اندیشههای سخت، مدام او را درگیر میکند.
این سالها، یعنی سفر با مون بلان و همراهی با دومینیک سرونی، اگرچه برای رمانهای کنراد دست مایهای غنی به همراه داشت، امّا لحظههای تیره و تلخی را هم در دفتر خاطرات او ثبت کرد. در ایام جنگ ساحلی، کشتی به گل نشست، کار و بار و اوضاع کنراد خراب شد و مشکلات مالی به سراغش آمد. در واپسین روزهای فوریه یا اوایل مارس سال ۱۸۷۸، جوزف کنراد پس از آن که از یک مجلس قمار، شکست خورده و مالباخته بازگشت، تصمیم گرفت خودکشی کند، برای این کار با تفنگ به سینه خود شلیک کرد. امّا زنده ماند. در واقع با مساعدت عمویش تادیوز بابروفکسی، از مرگ نجات پیدا کرد. این امر سایه و تأثیری مداوم بر ذهن و زبان و داستانهای کنراد نهاد و او بارها از این ماجرا، در قالب داستانها و شخصیت رمانهایش سخن گفته است. ایده خودکشی، اساساً یکی از درون مایههای مهم نوشتههای اوست و حتی برخی از منتقدان، از همین نظرگاه، کنراد را با اگزیستانسیالیستهای فرانسوی نظیر آلبرکامو مقایسه میکنند. بیشک این امر، نتیجه آن تجربه وهمناک و اندوهبار بوده است. تجربهای که در داستانهای جوزف کنراد بازتاب زیادی داشت، امّا به عنوان یک خاطره واقعی در زندگی، از سوی او مخفی نگاه داشته میشد. تنها در سال ۱۹۵۰ و پس از آن بود که این ماجرا آشکار گردید و دیگران از واقعیت و جزئیات آن
آگاه شدند.
جوزف کنراد تا سن ۳۶ سالگی، یعنی حدود سال ۱۸۹۴ به دریانوردی و سفرهای دریایی ادامه داد. او به مناطق مختلف و متفاوت جهان سفر کرد. از جمله به استرالیا، تایلند، هند و مالایا، که ردّپای آن را در کتابها و داستانهای کنراد میبینیم. کنراد درسال ۱۸۹۰ با یک کشتی تجاری عازم کشور کنگو شد. در همین سفر و برای نخستین بار، در دل جنگلهای رطوبت زده و نیم تاریک و انبوه آن قطعه از آفریقا، ایده درخشانی که به خلق داستان مهم و عمیق او، دل تاریکی، انجامید در ذهن او پیدا شد. نخستین تجربههای نوشتن نیز در همین سفرها برایش اتفاق افتاد. امّا مهمترین محیطی که بر ذهن و روان و اندیشه او اثر نهاد، لندن بود. شهری که جوزف کنراد چندبار به آن سفرکرد و پس از فراغت از دریانوردی، این شهر را برای زندگی برگزید. در لندن نخستین رمان خود به نام جنون آلمایر را تألیف و منتشر کرد تا به عنوان نویسندهای جدّی و برجسته شناخته شود. اندکی بعد زندگیش در لندن، سروسامان بیشتری یافت. با بانویی به نام جسی جورج آشنا شد و ازدواج کرد. به تدریج به عنوان نویسندهای جدّی به محافل ادبی لندن راه پیدا کرد و با نویسندگان هم روزگارش نظیر بلوک، توماس و مادوکس فورد آشنا و همنشین شد. هرچند نوشتههای او وزانت و اعتباری در خور داشت، اما تا سال ۱۹۲۰ کمکی به وضع معیشت او نکرد. با این حال، او به نوشتن ادامه داد و داستانهای بسیار مهمی خلق کرد که در زمره آثار کلاسیک و بسیار مهم تاریخ ادبیات انگلستان، و در زمره میراث ادب کلاسیک جهان محسوب میشود.
از میان نویسندگانی که بر کنراد اثر نهادهاند، میتوان از شکسپیر، دیکنز و گوستاو فلوبر نام برد. آشنایی با شکسپیر و دیکنز، میراث پدرش بود و کنراد آثارشان را ابتدا به زبان لهستانی خوانده بود. بعداً فرانسوی آموخته و در هنگام کار در سواحل و بنادر فرانسه با ادبیات فرانسه آشنا شده و به فلوبر علاقمند شده بود. زبان انگلیسی، در واقع زبان سوم وی محسوب میشد، و شاید به همین علت است که بسیاری از خوانندگان آثار و حتی منتقدان جدّی داستانهای کنراد معتقدند که نثر و نوشتههای او دارای تعقید و مبهم است. ادبدانان و منتقدان برجسته، بر این نکته اتفاق نظر دارند که کنراد نویسنده برجسته و در شمار نثرنویسان بلندمرتبه زبان انگلیسی است. اما در این مسئله هم توافق دارند که آثار او دشوار و به یک معنا دیریاب و گاه بسیار پیچیده است. شاید دلیل این امر، پرهیز وی از توصیفات رمانتیک و اجتناب از احساسگرایی باشد. واقعیت عریان و خشکی که در آثار او روبهروی خواننده قرار میگیرد، غالباً حامل نوعی شکگرایی و تردید فلسفی و سرشار از ملاحظات و پرسشهای اخلاقی است. برخی از نوشتههای او آشکارا به نوعی از اگزیستانسیالیسم معطوف به یأس و تیرگی گرایش دارد و در پارهای از آثارش، ردّ پای نیهیلیسم و جدال عبث انسان رویاروی زندگیای مبهم، مرگی محتوم و سرنوشتی گنگ و دیوانهوار را مییابیم. از این نظر، نوشتن برای او فعالیتی فراتر از خلق یک اثر بود و با این فرایند، معنایی و راهی برای تداوم زندگی براساس بیهودهانگاری و فلسفه تاریکی مییافت. با نوشتن تجدید قوا میکرد و انگار مبارزهای را از سر میگرفت.
شاید با اهمیتترین چیزی که موجب رنج جوزف کنراد در زندگی بود، واماندن از نویسندگی در لحظههایی حساس از زندگی بود. زمانهایی که قادر نبود اثر تازهای خلق کند یا چیز جالبی بنویسد. برخی دیگر و شاید بسیاری دیگر از نویسندگان بزرگ به این عارضه دچار شده و عذاب کشیدهاند. این دوران که با عنوان «ایستایی» یا «توقف نویسنده» در دانشنامههای ادبی از آن یاد میشود، هنگامهای است که ایده و سوژهای به نظر نویسنده نمیرسد و نوشتن موجب رنج نویسنده میشود. والتر بنیامین این وضع را «مرگ موقّت روح» میخواند و معتقد است «کیفر» نویسنده است در سوداگری نوشتن. در واقع، به عوض «آفرینش خلاّق» و «خلق نوشتار» به معنای عالی ادبی، این مجازات بر انسان اعمال میشود. نویسنده با درنگ در این لحظات، سرنوشت را میپذیرد و با گذر از این درنگها با سرنوشت مقابله میکند. نوعی دیالک تیک توقف و حرکت، یا ایستایی و پویایی، در لحظههای «توقف نویسنده» و «توفان نگارش» وجود دارد که با تردید و جدل و جدال توأم است. نویسنده رنج میکشد. حتی اگر نویسنده آثار کمیک و طنز باشد. اگر نویسندهای به مرحله «توقف» برسد، باید با شکیبایی و کوششی درونی، بر آن غلبه کند و پاداش این شکیب، آفرینش اثری تازه است. ایدهها، به نوبه خود، ابزارهای مقابله با این توقفاند، اما اگر توقف نویسنده به درازا بکشد، مرگ ایده و بالطبع توقف و مرگ نویسنده را در پی خواهد داشت.
جوزف کنراد، بسیار دچار عارضه توقف میشد و این کیفر، برای مرد حسّاسی چون او، که تجارب عمیق و گستردهای داشت و به زبانی به غیر از زبان مادری مینوشت، بسیار دردناک بود. آن فضای خشک و تیره و آن رئالیسم بیانعطاف و سنگدلانه، برآیندی از این فرایند نیز بوده است. با این حال، کنراد با شکیبی شایسته بر توقفها فایق میآمد و مجدداً شروع به نگارش اثری تازه و غالباً ممتاز و عمیق میکرد. حجم وسیع آثارش و اعتبار کلاسیک این آثار، هم در حیطه زبان انگلیسی و هم در عرصه میراث جهانی ادبیات، بیانگر موفقیت و اعتبار غیرقابل چشمپوشی اوست. کنراد در سوم اوت ۱۹۲۴ در سن ۶۷ سالگی درگذشت. واپسین رمانش سرگردان نام داشت و بر پیشانی آن شعری از اسپنسر آمده بود:
پس از رنجها و سختیها، چه گواراست خفتن
و پس از کشیدن بار مصائب، رسیدن به سرپناه آرامی
آرامیدن پس از جنگ، و مردن در پی زندگی،
باری، چه گواراست…
پینویس:
۱ـ از مترجم گرامی خانم مرضیه سلیمانی که زحمت ویراستن و مقابله این مطلب را کشید و برخی سهوها را گوشزد و پیشنهادهای مفیدی را جانشین آن ساخت سپاسگزارم. یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ روزنامه اطلاعات