داستان انسان : دکتر سیدعطاءالله مهاجرانی ( ۱ )

 

دیباچه

… من از یادت نمی‌کاهم

محمدعلی اسلامی‌ندوشن (۱۳۰۳ـ ۱۴۰۱) در مقدمه کتاب «بازتاب‌ها» که در تاریخ یکم مهرماه سال ۱۳۸۲ نوشته‌اند، عبارتی دارند اندیشه برانگیز و جذاب و زیبا: «انسان وقتی قدری پا به سال گذاشت، دیگر «امانت‌دار یاد» می‌شود. اگر لحظه‌های سرشار زندگی را جرقّه‌های فروزانی بگیریم، «یاد» خاکستر آنهاست، و نوشتن ترفندی است به امید آنکه او را به کمند بگیرد. به‌راستی انسان بی‌ودیعه یاد چه می‌بود؟»۱

برای من، یاد سیدمحمود دعایی از جنس خاکستر نیست، همچنان برق نگاه او تابنده، صدای گرم او در گوش جانم زنده و پر طنین، و بارقه انسانیت او فروزنده است؛ به تعبیر مولانا جلال‌الدین بلخی: «خون چو می‌‌جوشد، منش از شعر رنگی می‌دهم». بدیهی است که واژه‌ها نارسایند و «بحر قلزم اندر ظرف ناید». نمی‌توان دریاهای آتش و طوفان‌های روح و افق در افق معنویت‌های الهی و آسمانی و دریای آبی صفا و صحراهای سبز وفا و آسمان سرشار از ستاره و یقین یافته را در واژگان به بند کشید. تنها می‌توان در برابر «انسان»، سر خم کرد. مانند فرشتگان به سجده تکریم پرداخت. این یادهای سوزان، این گدازه‌ها که نشانه‌هایی از اخگر همیشه‌زندۀ آتش نامیرای یاد سیدمحمود دعایی است، بی‌استمداد از روح قدسی او نمی‌توان نوشت. گرمی‌ نگاه او و دست گرمش را بر شانه‌ام احساس می‌کنم. سر بر آستان جانانۀ سیدمحمود دعایی، انسانی که ما در جستجویش بوده و هستیم و آرزویش را داریم، انسان آرمانی. او زندگی‌اش را با نام خداوند و رضای خداوند پیوند زده بود. «من تَعیَّشَ برَبّه» کسی که با نام و صفات و افعال رب خویش زندگی می‌کند. این نحوه زندگی با زندگی کسی که «‌من تَعیَّشَ بِنفسِه» متفاوت است. او تبلور و تجلی پیوسته سخن بلند پیامبر اسلام محمد مصطفى صلوات الله علیه بود: «هل الدّینُ الّا الحُبّ؟»: مگر دین غیر از محبت و عشق‌ورزی چیز دیگری است!؟

دعایی، داعی انسان‌ها به سوی معنویت و مروّت و دین و انقلاب بود، بدون کلمه! مصداق «کونُوا دُعاهَ النّاس بِغَیرِ اَلْسِنَتِکم»: مردمان را بی‌کلام و بی‌زبان به سوی خیر و خوبی و زیبایی بخوانید. سید ما، سیدمحمود دعایی چنین بود. او از خود و از زندگی خود اثری هنری آفرید. بسیاری از انسان‌ها، انبوه آدمیان می‌آیند و می‌روند و مانند غبار بر باد می‌روند و محو می‌شوند و نشانی و یادی از آنان بر جای نمی‌ماند. انسان‌های دیگری مانند پیامبران، مانند سقراط، سلمان، صدرالمتألهین شیرازی و… امام‌خمینی و دعایی یار باوفای امام، از زندگی خود یک اثر هنری و از خویش هنرمند می‌سازند. اگر صورتگر با نقش و رنگ و پیکرتراش با سنگ و موسیقیدان با آهنگ و نویسنده با واژگان، هنر خود را سامان می‌دهند، هنرمندانی از جنس دعایی با زندگی خود و از زندگی خویش تابلو هنری می‌آفرینند. آفریننده زندگی هستند «فتبارک الله احسن الخالقین».

آنچه می‌خوانید و ان‌شاءالله خواهید خواند، نگاهی با نظمی ‌پریشان به زندگی، سخن، سلوک، اندیشه و جهاد سیدمحمود دعایی است. گاه نگاهی به منشور رنگارنگ شخصیت و منش او، از زاویه دید اشخاص و افراد مختلف و متفاوت. من حضور گرم او را در نوشتن این یادداشت‌ها احساس می‌کنم؛ چنان که دکتر اوحدی می‌گفت: «دچار سرطان خون پیشرفته‌ای شده بودم. آقای دعایی هر روز عصر در بیمارستان به دیدنم می‌آمد. دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذاشت؛ برق اشک چشمانش را می‌دیدم. سوره حمد را تلاوت می‌کرد و می‌رفت. من بهبود پیدا کردم. لطف خداوند بود و همان دم سخت گرم و دست بامحبت و برق اشک چشمان سیددعایی.» این نوشته هم در چنان حال و هوایی نوشته می‌شود. تا بتوانیم با روایت زندگی او، به زندگی خود معنا دهیم.

این خانه چه خانه است؟

خانه سیدمحمود دعایی مثل خودش نمونه نداشت. ما همسایه‌ها، یا دوستان و آشنایان همگی کم و بیش مثل هم بودیم. خانه‌مان، مختصّ اهل خانه و خانواده بوده و هست. سعی می‌کنیم وسایل راحتی و رفاه خود و خانواده را بیشتر و بهتر فراهم کنیم. می‌گوییم: «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است!» خانه آقای دعایی متفاوت و مثل خودش متمایز بود. اگر در باره این داوری کمترین شک و شبهه‌ای دارید، به این روایت‌ها توجه کنید. راویان این روایت‌ها متنوع و متفاوت‌اند. در منازل متفاوت عمر و گرایش و سلیقه و باورند. عضو خانواده آقای دعایی‌اند یا همسایه‌اند، یا مانند من نویسنده این متنی که شما می‌خوانید، از دوستان سالهای سال آقای دعایی بوده و هستند. دوستی با آقای دعایی که تمام نمی‌شود. حضور او که با درگذشتش تمام نمی‌شود، باقی می‌ماند.

باقی این قصّه آید بی‌زبان در دل آن کس که دارد نور جان

داستان در ورای زبان، جوانه و شکوفه می‌زند. ریشه‌ها در ژرفای خاک فرو می‌روند، گسترده می‌شوند. مانند دو تک‌درختی که به ظاهر در جنگلی در فاصله با یکدیگرند، اما در عمق خاک ریشه‌هاشان با هم پیوند خورده و سر بر شانه یکدیگر نهاده‌اند. کانون این روایت‌ها، آقای دعایی است.

روایت همسایه:

مریم گفت: «آسیدجعفر، این سطل زباله را نمی‌بری خالی کنی؟ ببین داره دودستی توی سر خودش می‌زنه که دیگه جا ندارم!»

ما طبقه بالای خانه آقای دعایی زندگی می‌کردیم. دوران جنگ بود. او از ما اجاره‌خانه نمی‌گرفت. وقتی اصرار کردیم که این‌جوری نمی‌شود، آقای دعایی گفت: «بسیار خوب، مریم‌خانم شما معلم هستید، به زینب ما درس بدهید. آسیدجعفر هم اهل نوشتن و ادبیات‌اند، به حسین ادبیات یاد بدهند. چنین بود که ما پنج سال تمام از سال ۱۳۶۲ تا سال ۱۳۶۷ در خانه آقای دعایی بودیم. اجاره ندادیم. حتی آقای دعایی مجبور شده بود، مالیات اجاره نگرفته را بپردازد. یکی از مقامات دولتی گفته بود: «آقای دعایی از حق خودش که گرفتن اجاره است، صرف نظر کرده، اما دولت از حق خودش نمی‌تواند صرف نظر کند!» چنین بود که ایشان با اندکی تخفیف، مالیات اجارۀ نگرفته را هم پرداخته بود.

داشتم برایتان تعریف می‌کردم، رفتم جاهای دور و دراز٫ سطل زباله را برداشتم. به محض اینکه خواستم پایم را روی اولین پله بگزارم، تلفن زنگ زد. مریم گفت: «آسیدجعفر، تلفن با شما کار دارد.» سطل زباله را گذاشتم پشت در خانه، رفتم به تلفن جواب بدهم. طول کشید. یکی از دوستان قدیمی ‌بود. کارش گیر کرده بود، می‌خواست بداند می‌توانم در باره مشکلش با حاج آقای دعایی صحبت کنم. شروع کرد به بیان مشکل. معلم بود، می‌خواستند اخراجش کنند. یکی از دانش‌آموزان یا همکاران گزارش داده بود که ایشان هوادار فلان گروهک است. من می‌دانستم که نبود؛ تهمت زده بودند. من در جبهه با او آشنا شده بودم، حتی مجروح شده بود. کسی که با روی باز و تبسم آماده شهادت است که منافق نیست، نمی‌شود. لکّه انداختن هم که آسان است! «که سهل است لعل بدخشان شکست»، دلداری‌اش دادم. شوخی کردم، گفتم: «خداوند جای حق نشسته، نگران نباش!» صدای خنده‌اش را شنیدم. صحبتمان بیشتر از ده دقیقه‌ای طول کشید؛ خداحافظی کردم. آمدم به طرف درِ خانه و راه‌پله تا سطل زباله را بردارم. خشکم زد. به قول مادربزرگم خدابیامرز، انگاری دود از کلّه‌ام بلند شد. سطل زباله خالی بود. شسته شده بود، برق می‌زد. کنار سطل زباله روزنامه اطلاعات با مجله «اطلاعات هفتگی» بود. شستم خبردار شد. آقای دعایی آمده، تا مثل هر روز پشت در خانه ما روزنامه بگزارد، تا دیده سطل زباله پشت در است، سطل را برده، خالی کرده، شسته و با روزنامه و اطلاعات هفتگی گذاشته پشت در خانه. از شرمندگی عرق کردم. زبانم بند آمده بود. نمی‌دانستم چه کنم. به همسرم گفتم: «مریم، ببین حاج‌آقا چه کار کرده…» آرام نشدم. رفتم طبقه پایین، یاالله گفتم. حاج‌آقا را صدا کردم، از توی هال بیرون آمد، سلام کرد، گفتم: «حاج‌آقا، تو را به جدّ اطهرت این‌جور ما را شرمنده نکن!» حاج‌آقا خندید و گفت: «دشمنت شرمنده، فکر کردم اتفاقی افتاده!»

روایت دوست:

فروردین ۱۳۶۵، دوم یا سوم عید بود. به همسرم جمیله‌بانو گفتم: «بعداز ظهر برویم عید دیدنی حاج‌آقای دعایی و خانواده.» ما با آقای دعایی هم‌محله بودیم. ما در طبقه اول برج سه ستارخان در خیابان توحید زندگی می‌کردیم. خانه ما خانه سازمانی نخست‌وزیری بود. من معاون نخست‌وزیر بودم، آقای دعایی هم درست پشت پارکینگ مجتمع ستارخان در شهرآرا زندگی می‌کردند. از کنار مسجد امام‌حسن مجتبى علیه‌السلام راهی به سمت کوچه خانه آقای دعایی بود، رفتیم عید دیدنی. آقای دعایی با بچه‌ها شوخی می‌کرد، نان برنجی کوچک و خوشمزه‌ای را گذاشت دهان دخترم زهرا و تا زهرا داشت ملچ و مولوچ می‌کرد و می‌خورد و غبار سفید و تکه‌های ریز نان برنجی از گوشه دهانش پرز می‌شد، ناگاه آقای دعایی دستش را کشید و بقیه نان برنجی را گذاشت توی دهان من! اگر مراقب نبودم، سرفه‌‌ام می‌گرفت! آقای دعایی گفت: «زهرا خانوم، بابات داشت حسودیش می‌شد. حالا این یکی برای تو. خودت بگیرش، آهان همین‌طور، آفرین سیده عزیز٫ سادات همه جمعند.»

ناگهان صدایی از طبقه بالا بلند شد؛ کاملا مفهوم بود. آقایی با صدایی لرزان، بریده بریده پرخاش می‌کرد و بانویی داشت آرامَش می‌کرد. آقای دعایی سکوت کرد؛ بعد گفت: «خداوند به عصمت زهرا یاریشان کند! پناه بر خدا، مهمان ما هستند. مرد خانه مدتی جبهه بوده، دچار موج انفجار شده، گاهی صدایش را بلند می‌کند. خدا را شکر، همسرش فهیم و باتحمل است. در خانه قبلی‌شان با صاحبخانه مشکل پیدا کرده بودند، گفتم بیایند طبقه بالای ما زندگی کنند. مستأجر نیستند، مهمان ما هستند…»

پی‌نوشت:

۱. محمدعلی اسلامی‌ندوش، بازتاب‌ها، تهران، انتشارات آرمان ۱۳۸۳، ص۵

 

یکشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۱  روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *