یدالله مفتون امینی، شاعر در ۹۶ سالگی درگذشت ( به همراه بعضی از سروده‌هایش )

 

 

یدالله مفتون امینی در ۹۶ سالگی از دنیا رفت.

محمد متینی‌زاده، داماد این شاعر، با تأیید این خبر به ایسنا گفت:  او امروز بعدازظهر (پنجشنبه، دهم آذر ماه) بر اثر ایست قلبی  درگذشت.

 او درباره مراسم تشییع و خاکسپاری نیز با بیان این‌که هنوز زمانی مشخص نشده است، گفت: با توجه به تعطیلی فردا و انجام یک‌سری کارهای اداری احتمالا به شنبه نخواهیم رسید. زمان مراسم اطلاع‌رسانی خواهد شد.

«یدالله مفتون امینی» متولد ۲۱ خرداد سال ۱۳۰۵ در شهرستان شاهین‌دژ (آذربایجان غربی) بود. او دانش‌آموخته رشته حقوق قضایی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران  بود. امینی در آغاز شاعری کلاسیک و کهن‌پرداز بود اما بعدها به شعر بی‌وزن و قالب‌های نوپردازانه روی آورد. او علاوه بر شعر فارسی، شعرهایی به زبان‌ ترکی نیز سروده است.

مفتون با شاعرانی چون شهریار، رهی‌ معیری و فریدون مشیری دوستی داشته، شعر «دریاچه‌»اش را در خرداد ۱۳۳۱ سروده است.

مجموعه‌های شعر «دریاچه»، «کولاک»، «انارستان»، «عاشیقلی کروان»، «فصل پنهان»، «یک تاکستان احتمال»، «سپیدخوانی روز»، «عصرانه در باغ رصدخانه»، «شب ۱۰۰۲»، «من و خزان و تو»، «اکنون‌های دور»، «نهنگ یا موج»، «از پرسه خیال در اطراف وقت سبز»، «جشن واژه‌ها و حس‌ها و حال‌ها»، «طلایی/ خاکستری/ رگبار»، «گزینه اشعار»، «آجی چای»، «مستقیم تا نرسیده به صبح»  از جمله آثار منتشرشده این شاعرند.

 

 

سروده‌هایی از یدالله مفتون امینی

سروده‌هایی از مفتون امینی

آفتاب را به تو نمی دهم

تا خرده خرده بشکنی اش

و از آن هزار ستاره بسازی

ماه را به تو نمی دهم

تا به خاطر کوهی از نور

دریایی از مروارید را انکار کنی

ستاره ها را به تو نمی دهم

تا بگویی:

خوشا شب های بی مهتاب

آسمان را به تو می دهم

تا ندانی که چه باید کرد

سروده‌هایی از یدالله مفتون امینی

سروده‌هایی از یدالله مفتون امینی

کسی نبود که ستاره ها را بشمارد

گل ها را بو کند

برای رنگ ها نامی بگذارد

و از رازها در شگفت بماند

پس، خدا انسان را آفرید

اما انسان

برای این کارها انگیزه ای نداشت

پس، خدا عشق را آفرید

و او ستاره ها را شمرد

گل ها را بویید

رنگ ها را نامید

بسیاری از اشاره ها و نشانه ها را هم دانست

اما از رشک همه را نهان کرد

چنان که زیبایی ناگفته ماند

و نکته ها ناشنیده

آن گاه خدا گفت

که با پاره ای از عشق ها خیالی سرشار باشد

کلامی هموار نیز

و شعر پدید آمد…

شعر پنجم:

به قدر مهر من ای دوست مهربان نشدی

رفیق تن شدی اما ، رفیق جان نشدی

به نازنینی یک لاله بردمیدی و حیف

به دلنشینی یک شاخه ارغوان نشدی

گهی شتاب نمودی به راه و گاه درنگ

تو همسفر شدی ، آوخ که هم عنان نشدی

سپاس از آنکه شدی آفتاب روز بهار

دریغ از اینکه چراغ شب خزان نشدی

نه راز دوست شنیدی ، نه راز خود گفتی

همین قدر گله دارم که همزبان نشدی

سرشک ، نقطه عطفی ست از غریزه به عشق

ولی تو مایه لطفی در این میان نشدی

کدام نکته ندانستی از نکات و دریغ!

چون دور صحبت ما گذشت نکته دان نشدی

به درس وعده روانی تمام زیر و زبر

بگو که درس وفا را چرا روان نشدی

تو رام گفته «مفتون» شوی؟ – زهی خیال محال

نخواستی بشوی ، ای رمیده جان ، نشدی!

(وی از علاقه‌مندان به دکتر  محمد مصدق بود . آن موقع هم یک رباعی برای او گفت)

ای مرد که خانهٔ تو ویران کردند 

  با حکم عدو تو را به زندان کردند 

      افسرده مشو که مردم اندر دل

خویش

   بهر تو بنای قصر و ایوان کردند

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *