قصههایی از «این خیابان مشهور»
خیابان مشهور در دنیا یکی دو تا نیست، شهرهایی هست که دور یک خیابان ساخته شده است و خیابانهایی هم هست که سده به سده، دفتر تاریخ ملتها بوده، یکیشان همین خیابان ولیعصر خودمان.
طولانیترین خیابان خاورمیانه، که حدود ۱۸ کیلومتر درازی دارد و شمالیترین و جنوبیترین میدانهای اصلی تهران را به هم وصل میکند. در تمام این سالها، از ۱۳۰۰ که میگویند کلنگ بنایش را رضاخان، وزیر جنگ ، زده است تا امروز، پشت به پشت مردم ایران را دیده و بستر قصههایشان بوده است.
یک پیرمرد لیففروش که وسط میدان سنگی راهآهن مینشیند پای بساطش، میگفت:« رضاخان آمد اینجا، عصایش را زد توی زمین، گفت از سر همین عصا خیابان را بکشید تا کاخ، آن موقع هرکس برای خودش شاه بود، یکی میگفت این زمین من است، یکی میگفت این درخت من است، نمیگذاشتند کاری پیش برود، ولی رضاخان از آنها بود که اگر لازم میشد، شاطر را میانداخت توی تنور!»
روشن است که سر و شکل مدرن شهر تهران حاصل دوران نوسازی پهلویهاست، اما داستانهای رضاشاهی هم آن قدرها قابل استناد نیستند و البته این خیابان ولیعصر هم آنطورها که میگویند صاف و مستقیم نیست.
جنوب خیابان، برای خودش شهر مستقلی است، حالوهوای تهران ۳۰ سال پیش را دارد، در خیلی از خانهها هنوز به خیابان باز میشود، بیشتر خانهها نهایتا دو طبقه هستند و خبری از ساختمانهای مدرن و نماهای شیشهای نیست. فروشنده شهر کتابی که یکی از معدود ساختمانهای متفاوت اینجاست میگوید:« این قسمت شهر هنوز دست بساز و بفروشها نیفتاده، عمر بیشتر ساختمانها بالای چهل سال است، حالا اینجا اگر ساختمان ویژهای هم پیدا کنی لابد مال دولت است که برای معماریاش هزینه کردهاند، باقی، همهاش از همین قوطیهای بنداز و در برو است»
راست میگوید، ساختمان عجیب و نیمهگرد این کتابفروشی که حالا بخشی از نمای بیرونیاش هم فروریخته، این روزها بیشتر از هر چیزی میزبان دانشجوهای معماری است که حوصله کوبیدن راه تا آن طرف شهر و عکاسی از موزه هنرهای معاصر را ندارند. اما کار و بار کتابفروشی آنقدرها خوب نیست.
فروشنده میگوید: « شاید سالهای ۷۰ اینجا خیلی رونق داشت، اما الان دیگر کتابی نیست؛ ما هم اینجا را کردهایم فروشگاه لوازمالتحریر، ولی همین هم ضرر است.»
پیادهروی خیابان دم ظهر غوغاست. مدارس که تعطیل میشوند خیابان ولیعصر میدان رژه بچهمدرسهای در هر سن و سالی است که دسته دسته پیش و پس هم راه میروند و داد و فریاد و خندهشان گوش آسمان را پر میکند. این قسمت از خیابان پر از کوچههایی است که ماشین رو نیستند؛ همه مسکونی، آپارتمانهای سه – چهار طبقه که ساکنانش بیشترشان جوان هستند و بچههای قد و نیم قد دارند.
کمی بالاتر از اینجا رستورانهایش خورش تنها را برای خانمهایی که دنبال بچههای مدرسهایشان رفتهاند ظرفی پنج هزار تومان میفروشند و چند تایی پیک موتوری رو به روی یکیشان صف کشیدهاند که غذای خانگی بخرند و روی موتور بخورند.
چند صد متری بالاتر، جایی که هنوز خیابان ولیعصر حال و هوای محلیاش را حفظ کرده، یک سنتورسازی هست که ویترین دو نبشش پر از سازهای ایرانی و کلاسیک است. آقای ثاقبی، که مغازهاش قبل از خیابان داور است، برای خودش دنیای تنهاییاش را در مغازهای که تا بورس فروش سازها در تهران کلی فاصله دارد، ساخته است. میگوید عمر مغازه بیست و سه – چهار سال است.
« این مغازه را من از یکی دیگر خریدم، یادم نیست. قبل از من فکر میکنم یک خیاطی اینجا بود، اما الان خیلی سال است که اینجا ساز میفروشم.»
ثاقبی خیلی اهل خاطره تعریف کردن نیست، اما میگوید همان سالهایی هم که سختگیری بود و این همه ساز دست همه خلق خدا نبود، باز هم ساز مشتری خودش را داشت و خیلیها سازهایشان را برای تعمیر میآورند. « حالا بیشتر از این که سراغ اینجا بیایند برای ساز، دانشجوی معماری میآیند اینجا که در مورد سابقه خیابان ولیعصر و ساختمانها و این چیزها بپرسند.»
او جای خوبی برای ساز فروشی و تعمیر ساز انتخاب کرده، کمی بالاتر از اینجا، هنرستان عالی موسیقی قرار دارد که عمرش البته به قبل از بنا کردن این خیابان میرسد.
هنرستان که نام اولش «شعبه موزیک نظام» بود و بخشی از دارالفنون محسوب میشد، در اواخر دهه آخر پایانی قرن سیزدهم شمسی ساخته و بسیاری چیزها از جمله تدریس ویولون در ایران اولین بار از آنجا شروع شده است. حالا بعد از نزدیک ۱۰۰ سال، اینجا به عنوان شعبه دخترانه و پسرانه یکی از معتبرترین مدارس موسیقی کشور، هنوز هم سرپاست.
کمی آنسو تر «سینما فلور» هم اینجاست،البته به این چیزی که باقی مانده نمیشود عنوان سینما فلور داد، اینجا در واقع تنها کرکره پایینکشیدهای باقی مانده است که ظاهرا سالها پیش در پسش یکی از سینماهای تهران را جا داده بود؛ سینمایی که چند سال قبل بعد از فرو ریختن سقفش به خاطر خطراتی که مردم منطقه و عابران را تهدید میکرد به کلی کوبیده شد و از بین رفت. حالا فقط تصویرش در ذهن مردم باقی مانده است.
سازهی این سینما مانند بسیاری از ساختمانهای قدیمی تهران، از خشت و تیرهای چوبی با سقفی شیروانی ساخته شده بود. بنای کلی سینما متشکل از دو طبقه بود که طبقهی بالایی آن سالن نمایش فیلم بود و سالن انتظار در طبقه همکف قرار داشت. خاطرات دور بعضی از مغازهدارها، مال سالهایی است که این سینما، دو فیلم با یک بلیت نشان میداد، اما هرچه نزدیک میآیی میبینی مردم بیشتر نگران این بودند که با هر باد و بارانی بنا خراب شود و روی سرشان بریزد یا به ماشین و مغازهشان آسیب بزند، لابد برای همین است که کسی دیگر حسرت آن سالهای دور را نمیخورد.
کمی بالاتر، حاشیه تجاری خیابان شروع میشود، اولین میدان این خیابان، میدان منیریه است که اسمش را از عمارتی متعلق به منیرالسلطنه مادر کامران میرزا، پسر سوم ناصرالدین شاه و نایب السلطنه او گرفته است. اینجا زمانی «بالای شهر» محسوب میشد و «اعیانی» ، حالا از چند صد متر پایینتر این میدان، اجتماع فروشگاههای لوازم ورزشی شروع میشود، بیشتر فروشندهها جوان هستند و نمیدانند سابقه تجمع فروشگاههای لباس و وسایل ورزشی در این قسمت خیابان ولیعصر به چه زمانی برمیگردد و علتش چیست؛ با این حال معلوم است که عمر بعضی پاساژهای این منطقه بیشتر از سی – چهل سال است. گفتوگوی این جا بین مغازهدارها و مشتریها فرق میکند، از بحث سر چند هزار تومان ناقابل، روی قیمت تک تک تیشرتها و دمبل و وسایل بدنسازی، تا صحبت روی چند صد هزار تومان روی قیمت کفش و کوله و وسایل گرانقیمت سنگنوردی، راکتهای تنیس و وسایل اسکی.
بعد از خیابان امام خمینی(ره)، خیابان ولیعصر یک باره ساکت و آرام میشود، تعداد کمتری آدمهای پیاده میشود اینجا دید و سرتاسر دیوارها علامت منع تبلیغ زدهاند. تعداد زیادی ماشین حفاظتی میشود این جا دید. چند تایی تابلوی ساختمانهای قوه قضائیه و سکوت بعد از آن همه رفت و آمدهای خیابان منیریه، چند صد متری طولانی میشود تا خیابان جامی.
از این جا به بعد حال و هوای تجاری دوباره به خیابان برمیگردد، پیادهروی عریض این قسمت خیابان ولیعصر پر از تختهای بیمارستانی و آخرین مدلهای ویلچر است، فروشگاههای اکسیژن بیمارستانی و تجهیزات جراحی، پیراپزشکی. همه سرها در گریبان، یا آمدهاند برای مطبی، کلینیکی جایی خرید کنند، یا آمدهاند برای کسی خرید شخصی بکنند.
مغازهدارها از نگرانی این که کسی بخواهد وقتشان را بگیرد به دیگران مشکوک نگاه میکنند، میماند یک دختر و پسر که دست یک بچه چهار پنج ساله با چشمهای خیس را گرفتهاند و در خیابان میگردند.
میگویند بچه را که توی پارک گریه میکرده دیدهاند، یک نفر ترازوی دیجیتالش را شکسته است و حالا بچه مانده است بی ترازو و اینکه چه جوری به خانه برود؟! دختر جوان میگوید: « دو ساعت است که اینجا داریم دنبال یک مدل ترازویی میگردیم که شبیه ترازوی خودش باشد، ولی هنوز پیداش نکردهایم؛ یک جا هم که از این ترازوهای دیجیتالی شیشهای دیدیم، ولی میگوید اگه عین همان ترازو نباشد مادرش به خانه راهش نمیدهد.»
پسری که دست پسربچه را گرفته، میگوید: « حالا یکی از این مغازهدارها به ما گفت اینها کارشان است، ولی باز ما گفتیم یک ترازو برای این بچه پیدا کنیم جای دوری نمیرود.»
جایی که فروشگاههای لوازم پزشکی تمام میشود، فصل دیگری از خیابان ولیعصر است؛ بوتیکهای لباس عروس حاشیه خیابان، فروشگاههای بزرگ لباس و ساختمانهای هفت هشت طبقهای که بیشترشان یا کارگاه تولید لباس هستند یا فروشگاه و خیاطی.
رد شدن از چهار راه جمهوری برای خودش آدابی دارد، تعداد موتورهای پشت چراغ قرمز از مجموع تعداد آدمها و ماشینها و پلیسها بیشتر است، اما با سخت گیریهای نیروی انتظامی خط عابر پیاده هنوز زیر ماشینها نرفته و اگر تمام آن دقایقی را که ماشینهای مانده پشت چراغ قرمز برای پلیس بوق میزنند که چراغ را عوض کند تاب بیاورید می توانید با خیال راحت از خیابان رد شوید.
فروشگاههای زنانه قبل از چهار راه ولیعصر است، اینجا با قیمتهایی زیر یکی دو میلیون تومان میشود لباس یک عروسی را خرید و با همین هزینه باقی خریدهای مهمانی را هم راه انداخت. این جا یکی از قدیمیترین کافه قنادیهای تهران را هم میشود دید، کافه قنادی بامداد چند متری مانده به پارک دانشجو و سالن تئاتر شهر است؛ جایی که خیلی از روشنفکرهای دهههای سی و چهل در آن خاطره دارند و از آن در کتابهایشان نقل کردهاند. امروز اما نه کسی از آن آدمهای قدیمی باقی مانده نه اثری از آن فضا هست.
البته این روزها از آن کافه قنادی که در خاطرات روشنفکران سالهای پیش آمده هم خبری نیست، مدیریت این کافه قنادی هم عوض شده و اثری از آن دکور و آن تزئینات باقی نمانده است، یک دختر جوان که با دوستانش در طبقه بالای کافه بستنی میخورد، میگوید: « من وقتی خیلی بچه بودم با پدرم میآمدم این جا بستنی میخوردیم، و پدرم برایم از بچگیهایش میگفت، حالا سر و شکل این جا عوض شده، اما اسمش هنوز همان کافه بامداد است که آدم را یاد قدیمها میاندازد.»
از کافه بامداد که بیرون میآیید فصل جدید خیابان ولیعصر شروع میشود، اینجا غذاخوریهای ارزان دانشجویی هست و پارک دانشجو، تئاتر شهر که پاتوق دورهمیهای چند نسل مختلف است. آن طرف چهارراه ولیعصر کافه کنار کافه، چندتایی رستوران دانشجویی با غذاهای حاضری، بعد هم دانشگاه هنر، کمی بعد دانشگاه امیرکبیر و فروشگاههای موسیقی. این طرف خیابان ولیعصر جایی است که میشود خرید دامادی کرد، چندتایی بوتیک مردانه که اسمشان را به ترتیب مراسم عروسی، خواستگاری، و بلهبرون و شرینیخورون و چیزهای دیگر گذاشتهاند؛ اما بیشتر از دامادهای آینده اینجا میشود رفقایی را دید که دست به دست هم راه میروند و بلند بلند میخندند، نیمکتهای سنگی و سیمانی این قسمت ولیعصر دم غروب و سر شب، همهشان پر از آدم است، روی یکی، بچههای فالفروش لیوان ذرت را تقسیم میکنند، روی یکی، پسری که منتظر دوستش مانده کتابی را ورق میزند، روی یکی دیگر یک زوج، تنگ هم نشستهاند و در گوش هم نجوا میکنند.
طرف دیگر خیابان، یکی از اصلیترین مراکز فروش کامپیوتر، موبایل و وسایل اکترونیکی از این دست است. چندتایی از مهمترین بازارهای کامپیوتر حالا چنان جای پای خودشان را این جا سفت کردهاند که انگار همیشه اینجا بودند و همه چیز از مغازههای صنایع دستی گرفته تا یکی از فروشگاههای «مظفریان» خانواده معروف در صنف طلا و نقره فروشان تهران، بعدا از آن بازارها اینجا آمدهاند.
این قسمت خیابان یک راهروی خلوت دلخواه دیگر هم هست، حیاط فرهنگستان هنر؛ جایی با یک حوض و ستونهای سنگی سپید، که چه در سرمای زمستان، چه در گرمای تابستان، جای دلچسب آرامی است برای نشستن و نگاهکردن به آب؛ همان کاری که این همه جوانهای بیشتر دانشجوی دانشگاه هنر انجام میدهند، گعده میکنند مینشینند روی سنگهای سپید این بنا و حرف میزنند، بعضیهایشان هنوز این جا که مینشینند یاد سالهای گذشته و خاطرههای جمعی میکنند. گاهی کتابی رد و بدل میکنند، بیشتر حرف میزنند. دختر جوانی که پاهایش را روی سنگ سرد سپید دراز کرده میگوید: « من هم این جا عاشق شدم، هم این جا بهم زدم، با دو تا از دوستانم که میخواستند از ایران بروند هم این جا خداحافظی کردم. حالا همهاش فکر میکنم کل زندگیام به این جا و این دروازههای سنگی گره خورده!» خودش هم با دوستی که کنارش نشسته میزنند زیر خنده.
همه خاطرهها اما به این سادگی نیست، آقای چهل و چند سالهای که روی موتورش جلوی در سینما قدس، در ضلع غربی میدان ولیعصر نشسته میگوید:« شما آن سالها را یادتان نمی آید، من هم که فکرش را میکنم یادم نمیآید که این خیابان تا قبل از میدان ولیعصر دقیقا چه شکلی بود، اصلا این پاساژها و ساختمانها نبود، ولی یادم هست که چندتایی سینما این دور و بر میدان بود، مدرسه ما وقتی راهنمایی میرفتم، سمت میدان منیریه بود، خانهمان هم همان دور و بر بود، آن جایی که الان چهارراه جمهوری است، یک پیراشکی فروشی بود که پیراشکی گوشت داشت، ماه رمضانها، تا پیراشکی فروشی میرفتیم، هفت هشت تایی، برای خودمان پیراشکی میخریدیم، توی خیابان یک جور اتوبوسهای سبزی بود، دو طبقه، میرفتم طبقه دوم، ته اتوبوس تا پیراشکی را تمام کنیم رسیده بودیم میدان ولیعصر، پیاده میشدم، برمیگشتیم. پایان، اینها مال سالهای ۶۰ است، شما آن وقتها را یادتان نمیآید.»
بالاتر از میدان ولیعصر، درختها انبوهتر میشوند و موتورها کمتر، دم غروب هم که باشد بازار خرید و امتحانکردن کفش و لباس گرم است، پیادهروهای عریضتر جای تعارف کافه و عروسکهای بزرگی که بچهها را به رستورانها دعوت کنند میدهد، با این که یک طرف خیابان کاملا اداری است و تمام حاشیه پیاده روهایش را ورودی ساختمانهای عریض پر کرده است.
کمی بالاتر، پیچ عباسآباد را که رد کنی، ولیعصر دیگری شروع میشود. از صدقه سر یک طرفه شدن خیابان، این قسمت ولیعصر خلوتتر هم هست. آدمهای کمتری در پیادهروی باریک راه میروند و حاشیه خیابان از بقالی و عطاری گرفته تا فروشگاه مبلهای خارجی و لباس بچه، همه چیز پیدا میشود، از این جا به بعد، ساختمانها بلندتر میشوند. معدود خانههای قدیمی باقیمانده در حاشیه خیابان هم تک و تنها ایستادهاند تا کسی بالاخره سر برسد و خرابشان کند. هنوز نیمکتهای سیمانی هست، ولی آدمها روی این نیمکتها نمینشینند. در کوچه پس کوچههای مسکونی این منطقه، کمتر همسایهها همدیگر را میشناسند، همه جا پر از علامت توقف ممنوع است و مامورهای پارکبان.
اول یکی از کوچههای فرعی اینجا مغازهای است که صاحبش ۴۳ سال است این جا زندگی و کار میکند، پیرمرد که هر چه از موهایش مانده همه سپید است، میگوید وقتی هفت ساله بوده پدرش در این محله خانهای خریده و همینجا ماندهاند تا امروز. « آن وقت که ما بچه بودیم، این طور نبود که بچهها را ول کنند توی کوچه خیابان، آن هم در این محلهها، اینجا همه بچههایشان را دوازده سیزده سالگی میفرستادند خارج، میفرستادند آمریکا، ایتالیا، خلاصه نمیگذاشتند بمانند. ما هم که ماندیم، پدرمان کاسب بازار بود، ما وردستش بودیم، از این رسمها در خانهمان نداشتیم که بخواهند بچه را بفرستند آن طرف دنیا که درس بخواند.»
پیرمرد حوصله خاطرهگفتن هم ندارد: « من که هر روز میآیم این جا در دکان و به خیابان نگاه میکنم، همهاش دارم به آن سالها فکر میکنم و حرص میخورم، این چیزها گفتن ندارد که، چه فایده من بگویم اینجا چه شکلی بوده، چه شکلی شده، هر چه بود شده و رفته است، آن موقع اصلا این همه آدم در خیابان نبود، این همه ماشین نبود، وقتی انقلاب شد جمعیت ایران سی میلیون نبود، حالا نگاه کن، مردم دیگر مانده است که بروند سر این درختها زندگی کنند.»
از اینجا تا جایی که دوباره مردم به خیابان اضافه شوند و خیابان هوایی غیر از کار بگیرد، راه زیادی است، دو تا پارک در این قسمت خیابان ولیعصر هست که همه را پناه میدهد و خیابان را خالی میکند. اولی پارک مشهور ساعی است، شاهکار معماری ۱۲ هکتاری که بیست سال بعد از آغاز کار ساختن خیابان اصلی، نقشه و طرحش توسط مهندس کریم ساعی طراحی شد و بیست سال بعد بالاخره ساخته شد.
پارک ساعی به همان اندازه پاتوق بازنشستههای ورزشکار است که میزبان دانشجوهای نقاشی و عکاسی که میخواهند با سوژههای طبیعی کار کنند، زوجهای زیادی را هم در همه ساعتهای روز پذیرا میشود، ولی بیشتر از هر چیزی پارک ساعی قلمروی گربههاست.
سر ظهر گربهها برای خودشان قصهای دارند، روی نیمکتها و دم پای آدمهایی که غذایشان را در پارک میخورند، میو میکنند و منتظر میمانند، اینجا فصل برگریزان، برای خودش آتیله هم هست، پسری که از دوست همراهش وسط برگهای ریخته در پارک عکاسی میکند میگوید: « تهران این قدر درخت ندارد که آدم تا دوتا درخت و چهار تا برگ روی زمین میبیند ذوق زده میشود، برای همین است که خیابان ولیعصر این قدر طرفدار دارد، این همه چنار را کجا میشود پیدا کرد غیر از این جا؟»
زن و مرد جوان دیگری که روی یکی از صندلیهای پارک نشستهاند و گرم حرفزدن هستند هم چیزی دارند که از این محله تعریف کنند، مرد جوان میگوید:« آن موقع که قرار ازدواج را گذاشتیم، گفتیم میآییم همین جا، همین دور و بر این محله یک خانهای پیدا میکنیم، آن موقع که نمیدانستیم یک دفعه آب دریا خشک میشود، قیمت خانه میشود هشت برابر، هیچ، هر چه داشتیم دادیم این جا خانه رهن و اجارهای گرفتهایم، حالا دو تایی دو جا کار میکنیم که پولش را بدهیم.»
از این جای ولیعصر تا خود چهار راه پارکوی، بیشتر ساختمانها اداری است و مردم سر در گریبان، اما از پارکوی دوباره شهر دیگری شروع میشود، کوچههای منتهی به ولیعصر پر پیچ و خم میشود و میرسد به محلههای قدیمی شمال تهران، بیشتر درختهای بسیار قدیمی خیابان ولیعصر در این قسمت خیابان است. این جا میشود خانههایی باقیمانده از صد سال پیش را دید، حتی علمهای چراغ برقی که عکسشان را در کتابهای داستان قرن هجدهم اروپا دیدهایم، هنوز در این قسمت خیابان ولیعصر وجود دارند. بعضی خانههایی که از دست برجسازها در امان ماندهاند، هنوز پلاکهای قرآن و اسم و شماره صاحبخانهای را که پنجاه سال پیش این جا زندگی میکرد دارند؛ هر چند برای پیداکردن این خانههای کوتاه قد در میان برجهای سیمانی و شیشهای شمیران، باید صبر و حواس جمع داشت!
آقای دکتری که خانهاش در یکی از کوچه پس کوچههای این جا هنوز روی چهار تا ستون محکم ایستاده و نمای سیمانیاش هنوز سالم است میگوید:« اینها حرف خیلی قدیم است، اما یک زمانی در این محلهها شب که میشد صدای آب جویها شنیده میشد، آسمان صاف بود، حالا شاید یک آدمی هم رد میشد، دل شکستهای داشت، زیر آواز هم میزد، از پنجره خانهها، خانه همسایه دیده میشد، مردم از حال هم خبر داشتند. اینها البته صحبت خیلی سال قبل است.»
اینجا طرف آرام خیابان ولیعصر، مجموعه موقوفات افشار است و مجموعه لغتنامه دهخدا. زمین هایی که تا ۱۳۶۲ توسط خود مرحوم محمود افشار اداره میشده است که از زعفرانیه تا تجریش بناهای زیادی را شامل میشود. دیوار کوتاه و تازه سپیده شده این زمینها در کنار چنارهای متراکم این منطقه و پیادهروهای عریضش، فرصت بیشتری برای لذت بردن از ولیعصر میدهد. باغ فردوس هم اینجاست؛ بنایی که عمارتش از دوران محمدشاه قاجار آغاز شد و با از دنیا رفتن پادشاه، چندین بار دست به دست شد تا در دوران رضا شاه به دبیرستان تبدیل شود، اما این هم پایدار نماند و مدتی بعد آن را به وزارت فرهنگ دادند تا به مرکز فرهنگی، هنری و نمایشگاهی تبدیل شود. بعد از انقلاب، کل مجموعه باغ و کوشکی که در آن ساخته شده بود به وزارت ارشاد تعلق گرفت، در کنار مجموعه زمینهایی که تا این زمان دکتر محمود افشار یزدی خریده و وقف کار فرهنگی کرده بود، این مجموعه هم حفظ شده است که حالا موزه سینماست.
موزه سینما
اما پشت این دیوارها، کوچه پس کوچههای قدیمی تهران است که در ابر و آفتاب این روزها جذابیت زیادی برای عکاسی دارد. همین، یک زوج عکاس را به این جا کشانده است که از ساختمان ها عکاسی کنند. میگویند در دانشکده معماری با هم آشنا شدهاند و بعد فهمیدهاند که هر دو شان به عکاسی علاقه دارند و راه افتادهاند در کوچه پس کوچههای اینجا از ساختمانها عکاسی میکنند. دختر جوان میگوید: « ما که نمیتوانیم یکی از این خانههای این جا را داشته باشیم، با این معماری و این باغچهها و این پنجرهها، ما آخرش همین که بتوانیم از اینها قبل از این که خرابشان کنند و جایش برج بسازند عکاسی کنیم بعد اینها را بزنیم روی دیوار خانه خودمان، خوب است.»
مرد جوان کمی کمتر احساسات خرج میکند، میگوید:« درست است که بیشتر این خانهها زیبا هستند و تصویر تهران سنتی را دارند، اما خیلیهایشان هم عمرشان را کردهاند، ساکنین قدیمی که به اینها نمیرسند و بناها هم بعد از این همه سال باید تجمیع بشوند و جای خودشان را به ساختمانهای مناسبتر بدهند، نیابد آن قدرها هم حسرت اینها را خورد، ولی میشود ساختمانهای جدید را با شرایط جدید هماهنگ کرد. قبل از این که خراب بشوند هم میشود ثبتشان کرد که تاریخ معماریمان از بین نرود.»
حوالی میدان تجریش، دوباره خیابان ولیعصر جای بچههای قد و نیم قد میشود و کلهپزی و آشفروشی، غذاهای ارزانی که سر ظهری شکم کارگرها و دانشجوها را سیر میکنند.
چند تایی فروشگاه صنایع دستی اینجا هست که به درد توریستها میخورد، میدان راه آهن و میدان تجریش هم دو پر از مسافر است؛ اولی مسافرهایی از دور و نزدیک ایران، دومی مسافرهایی از دور و نزدیک دنیا، بازارچه تجریش جایی که خیابان ولیعصر در آن تمام میشود، حتما یکی از جاذبههای گردشگری مهم تهران است با آن میدانچه میوه و تره بار هزار رنگ و فرش فروشیهای کوچک و بزرگ.
اینجا هم حاشیه ولیعصر پیرمردی نشسته است که لیف و کیسه حمام میفروشد، میگوید اینها را حاج خانم درست کرده، داده من بفروشم. « این خیابان یک زمانی هم اسمش را میخواستند بگذارند مرحوم مصدق، عمرش از عمر من بیشتر است. درختهایش از من استخواندارتر هستند، این را رضا شاه وقتی میخواست بسازد آمد، عصایش را همین جا زد زمین، گفت راست همین عصا را بگیرید خیابان کنید تا آخر، رفتند و رفتند تا رسیدند به شوش، بعد دیگر ولش کردند. آن وقت آمدند هزار هزار درخت چنار کاشتند که سایهاش بیفتد روی خیابان، مردم آسایش داشته باشند. مثل حالا که نبود همهاش اتوبان بسازند! هر خیابانی برای خودش سر و شکلی داشت!»
نگرانی در مورد ولیعصر، فقط مال کسانی نیست که از «بی سر و شکل شدن خیابان» و « گمشدن کوچههایی که آدمها در آن دمی زیر آواز بزنند» غمگین هستند، پرویز حناچی، معاون معماری و شهرسازی وزیر راه، و یکی از نویسندگان کتاب « خیابان ولیعصر، میراث معماری و شهرسازی تهران» هم از جمله نگرانهایی است که میگوید:« همه شهرها به دنبال این هستند که ارزشهای خودشان را حفظ کنند، مردم را نسبت به آنها حساس و آنها را معرفی کنند تا از این پتانسیلها برای ایجاد جاذبه و ثروت استفاده کنند. خیابان ولیعصر هم یکی از ارزشهای تهران است، با ۱۸ هزار چنار، هم جاذبه تاریخی دارد و هم جاذبه طبیعی، هم به لحاظ سیاسی و اجتماعی خیابان مهمی است، که ظرفیتهای ثبت جهانی آن را فراهم میکند.»
او به برخی که به ثبت جهانی و حفظ و نگهداری خیابان ولیعصر بیتوجه هستند اشاره و یادآوری میکند که بیتوجهی مسوولان از ارزشهای خیابان ولیعصر البته چیزی کم نمیکند. « قدم اول در راه ثبت جهانی خیابان ولیعصر را شهرداری تهران برداشته است، اما متاسفانه اقدامات در این جهت همهجانبه و یک پارچه نبوده؛ چرا که همه در این موضوع اتفاق نظر ندارند، حفظ این خیابان با اهداف اقتصادی بعضی گروهها در تعارض است. همین حالا که در ولیعصر راه میروید میبیند که از ونک به بالا چه حجمی از تقاضا برای ساختن ساختمانهای جدید وجود دارد، در صورتی که اگر قرار باشد این خیابان را ثبت کنیم، نمیشود تا این حد اضافهبار در دو طرف آن وجود داشته باشد. درست است که مدیران شهری نگران تامین منابع برای اداره شهر هستند، اما باید به این موضوع توجه کرد که چه چیزی را به چه قیمتی به دست میآوریم، شهرهای دیگر دنیا این تجربه را دارند، نوع مدیریت شهری ما درآمدزایی برای کوتاهمدت است، درصورتی که اگر خیابان حفظ و تبدیل به ثروت شود از محل سرمایهگذاری روی آن میتوان ثروتآفرینی کرد و این یک روند دنبالهدار خواهد بود. وقتی شما پروانه ساخت میدهید، برای همیشه برای شهر تعهد ایجاد میکنید، درحالی که تنها یک بار از این محل درآمدزایی کردهاید، ولی با سرمایهگذاری شما ثروتی خواهید داشت که برای طولانی مدت سودرسان خواهد بود.»
در مقابل ایده حفظ خیابان ولیعصر البته برخی استدلال میکنند که نمیشود شهر را به طور کامل با ساختار سنتیاش حفظ کرد و ساختمانهای سابقهداری که در حال حاضر در ولیعصر هستند به دلیل عمر طولانیشان میتوانند خطرناک باشند. حناچی اما پاسخ این استدلالها را هم دارد: « این که کدام ساختمان را نمیشود حفظ کرد و کدام را میشود نگهداری کرد، بحث تخصصی است که نتیجهاش در هر موردی به تنهایی فرق میکند، اما باید ببینیم مدافع این فرضیات چه کسانی هستند، آیا اینها کسانی هستند که نگران تهران هستند یا تنها بساز و بفروشهایی هستند که مسائل دیگر را در نظر دارند؟»
داستان بلندترین خیابان ایران و خاورمیانه، از راهآهن تا تجریش، از ۱۳۰۰ تا ۱۳۹۰، از پهلوی تا ولیعصر (عج)، داستان ادامهدار خاطرهبازیها و زندگیهاست. خیابان ولیعصر با ۱۸هزار چناری که داشت و ۱۸ کیلومتر طولی که هنوز هم دارد، شاهد تاریخ معاصر این شهر بوده و هست، حالا اگر هر پارهاش نشانی یک طبقه و یک گروه از مردم این شهر را میدهد، چه بهتر، همه خیابانهای دنیا که قرار نیست سر تا تهشان یک شکل و یک رنگ باشد، بالاخره بعضی خیابانها هم این طوریاند!
ایسنا – فاطمه کریمخان