۵ خاطره ناب از مرحوم محمود دعایی استاد جلال رفیع خاطراتی از مرحوم دعایی را در کتاب یاد یار گره گشا به رشته تحریر درآورده است.
***
اجازه میخواهم که در نخستین سالگرد پرواز شادروان دعایی، چند خاطره را یادآوری کنم:۱-سال ۷۶ بود. صد روز از عمر ریاست جمهوری آقای خاتمی میگذشت. مهندس ابوالقاسم خوشرو از طرف گروه مشورتیِ ده پانزده نفرهی رئیس جمهوری و همچنین از طرف خود ایشان پیام آورد که آقای خاتمی میخواهد گزارش صد روزه به مردم بدهد و همه با الاتفاق رای داده اند که در نخستین مصاحبه داخلیِ مطبوعاتی و تلویزیونیِ رئیس جمهور جدید، شما مصاحبه کننده باشی.
من به دلایلی این پیشنهاد و دعوت را نپذیرفتم و روزنامه نگاران دیگری (شمس الواعظین، مهدی نصیری، عباس عبدی، و چند تن دیگر) را معرفی کردم. آقای خوشرو اصرار کرد. آقای دعایی هم اصرار کرد که بپذیرم؛ و من بنا به همان دلایلی که در ذهنم بود، نپذیرفتم. خوشرو نا امید شده بود، ولی به صحبتش ادامه میداد.
من و او سرگرم بحث و فحص بودیم. آفتاب داشت غروب میکرد؛ و به زمان اذان به افق تهران داشتیم نزدیک میشدیم. آن موقع هنوز روزنامه اطلاعات در خیابان خیام بود؛ و به ساختمان نوساز در خیابان میرداماد نیامده بودیم.
آقای خوشرو با همهی خوشرو و خوشخو بودنش، با منطق و استدلال نتوانسته بود مرا قانع کند. ناگهان در وسط بحث و فحص، آقای دعایی که بیرون رفته بود دوباره وارد اتاق شد. اتاق کار مرحوم عباس مسعودی.
اما این بار، هیات و هیبت آقای دعایی، دگرگون شده بود و شکل و شمایل تازه اش موجب شگفتیِ ما دونفر شد. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و فقط با قبا آمد. پای کوبان و سماع کنان! البته “نرم و آهسته”. “مبادا که تَرک بردارد، چینی نازک تنهاییِ من”. به هرحال با قبای چرخان به اتاق وارد شده بود.
رشک بَرم کاش قبا بودمی.
چون که در آغوش قبا بودهای
در یک دست، کاسه دوغ را که در آن تکّههای نان جو غوطه ور بود، بر فراز کتف و حتی فراتر از سر، بالا گرفته بود؛ و دست دیگر را به حالتی که انگار آهنگ شادی آوری از شجریان را میشنود، در هوا میچرخاند. در این حالت خطاب به من گفت:
ببین! من نمیخواستم بگویم، اما امروز روزه داشتم و اکنون میخواهم (به قول همشهری مان باستانی پاریزی) با “نان جو و دوغ گو” که ضرر و زیانش برای بیماری قندم کمتر باشد، افطار کنم؛ و البته گفته اند: لِلصّائِمِ فَرحَتان، فَرحَه [فَرحَتُن]عِندَ افطارِهِ و فَرحَه عند لِقاءِ رَبّه. برای روزه دار دو شادی است، یکی شادیِ هنگام افطار و دیگری شادیِ هنگام دیدار پروردگار؛ و ادامه داد: حالا با دهان روزه و با زبان خشکیده و به قصد قربت (!) با همین هیات، چندان به حرکات موزون (!) ادامه میدهم تا تو بر سر مهر آیی و رو به آقای خوشرو و در واقع رو به کاکای یزدیِ ما سیّدِ خاتمی، “بله” را بگویی و مصاحبه کردن با رئیس جمهوری را بپذیری. چندان به سماع میپردازم تا اعلام موافقت کنی. اگر رقص من با قبا و دهان روزه دار و کاسه بر سرِ دست، دارای مختصری خلاف شرع هم باشد، گناه صغیره و کبیره اش بر گردن تو است که ناز میکنی!
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزو است
آقای دعایی همچنان میگفت و میچرخید. دست راستِ آزادش به نحوی گلچرخ میزد و دست چپِ کاسه به دستش به نحوی دیگر؛ و بدن، هم حرکت وضعی داشت و هم حرکت انتقالی! چنان که گویی هماهنگ با گردش کره زمین میگردد؛ و گاهی نیز هماهنگ با الکترونهای اتم!
من و خوشرو تحت تاثیر قرار گرفته بودیم و میخندیدیم، و از جا برخاسته خطاب به ایشان اصرار میکردیم که بنشینید و افطار کنید. گناه تداوم تشنگی و گرسنگیِ روزه دار را به گردن ما نیندازید. من بلاتشبیه و بلانسبت به یاد صلاح الدین زرکوب افتاده بودم و رقص مولوی در بازار زرگران قونیّه.
هرچند نه من صلاح الدین زرکوب بودم و نه او مولانا، اما به ناچار در دامنش آویختم و گفتم دستم به دامن قبای تان، قبای دایره زن و چرخنده تان. بنشینید و با “نان جو و دوغ گوِ” باستانی پاریزی هرچه زودتر افطار کنید. شما که شاطر عباس صبوحی نیستید که میگفت:
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطارِ رطب در رمضان مستحب است
سرانجام گفتم: ” با اجازه بزرگتر ها، بله”! و آنگاه آقای دعایی آرام گرفت و نشست و ما را هم دعوت کرد که به شکرانهی این مراسم (!) در “نان جو و دوغ گو”ش شریک شویم و به جبهه مشارکت بپیوندیم!
طرح و شرح این موضوع را که دلایلم برای نپذیرفتن چه بود و بعد که مهندس خوشرو (صبح فردای آن روز) مرا از درِ خانه ام به ساختمان ریاست جمهوری بُرد، چه شد و چه اتفاقاتی افتاد و انعکاس این رخداد (مصاحبه با رئیس جمهور) در رسانهها و در میان مردمانِ رای دهنده به خاتمیِ سال ۷۶ چه بود، بماند برای روزی و روزگاری دیگر.
اما خواستم بگویم که شادروان دعایی از سایر هم صنفها و هم لباس هایش متمایز بود و حالاتش بیشتر به “عارفان و درویشان ملامتیّه” میمانست. او بود که مرا قانع به قبولی مصاحبه کرد، و شیوههایی هم که برای اقناع به کار میگرفت، بسیار متنوّع بود.
۲- این تنوع شیوهها مرا به یاد ماجرایی دیگر انداخت. روزی در اوایل دهه هفتاد، سفیر یکی از کشورها همراه با مشاور مطبوعاتی اش و مترجم ایرانی اش برای دیدن موسسه فرهنگی و انتشاراتی اطلاعات وارد ساختمان روزنامه در خیابان خیام شد و در اتاق مرحوم مسعودی با آقای دعایی به گفتگو نشست.
به گمانم آقایان سید عطاء الله مهاجرانی و سید احمدسام هم حضور داشتند. سفیر، پیپش را روشن کرد و از آقای دعایی پرسید که اهل پیپ کشیدن هست؟ دعایی گفت بله من هم پی پی هستم! سفیر دوباره پرسید پیپ را دوست دارید؟ ایشان پاسخ داد که دوست ندارم، ولی گاهی میکشم. ما که از همه میکشیم چرا پیپ را نکشیم؟
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جورِ “پیپ” کشم؟!
سفیر گفت چه نوع توتون با چه مارکی را دوست دارید تا برای شما هدیه بفرستم؟ ایشان بلافاصله در پاسخ گفت فقط دو مارک را دوست دارم و لا غیر.
سفیر، شوق زده (!) گفت: چه خوب! چیست آن دو مارک؟ و با قلمش میخواست یادداشت کند. آقای دعایی گفت: یکی “کاپیتان بلک”، و دیگری “هر چه پیش آمد”!
سفیر خندید و از حاضرجوابی و طنز گویی دعایی اظهار خوشحالی کرد. در این لحظه آقای دعایی برخاست و دیسِ میوه را برداشت و جلوی سفیر گرفت، و به جای “بفرمایید”، ناگهان صدایی را تکرارکنان خطاب به سفیر تقلید کرد که قدیمیها هنگام آب دادن یا غذا دادن به اسب و آهو (!) تکرار میکردند.
سفیر به مترجمش نگاه میکرد و با نگاهش راه نمایی میخواست. مترجم که با زحمت جلوی خندهی رحمت را گرفته بود، دستپاچه شد و از من پرسید که چه کار کنم و چه بگویم؟ فوراً گفتم: بگو ایرانیها وقتی با کسی خیلی صمیمی باشند، با چنین صوت و صدایی به او تعارف میکنند. او هم عیناً ترجمه کرد. سفیر بسیار خوشحال شد (!) و تشکر کرد که یک مقام مسئول مطبوعاتی با او تا این حد صمیمیت نشان میدهد!
قضیه به خیر گذشت، ولی به خیر نگذشت. چون دقایقی بعد، من با خودم اندیشیدم که نکند فردا و فرداها جناب سفیر دیداری با رئیس جمهور ایران (هاشمی رفسنجانی) داشته باشد و به قصد توسعه و تحکیم روابط کشورش با ایران همین سبک و سیاقِ “تعارف صوتی” را عیناً تقلید کند، به خیال این که صمیمیتهای میان دو کشور افزون خواهد شد؛ و آنگاه رئیس جمهور ایران جلسه را به اعتراض ترک کند و روابط دو کشور تیره شود و شب در برنامه اخبار تلویزیون بشنویم که بار دیگر دست استکبار جهانی از آستین فلان سفیر در آمد و علیهذا به دلیل توهین یک بیگانهی توطئه گر به رئیس جمهور ایران، این سفیر سفیه به همراه چند همراه (!) از ایران اخراج شدند؛ و به دنبال این واقعه، سفارتین دو کشور تعطیل شود!
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
بنا بر این به مترجم گفتم لطفا شما به جناب سفیر بگویید که این ابراز صمیمیت (!) در همه جا جواب نمیدهد و کاربُرد و کارکردش یکسان نیست، حتی ممکن است در جلسات مهم و ملاقاتهای رسمی و سیاسی معنای معکوس و منفی داشته باشد. زیرا سابقهی صمیمیت (!) باید خیلی زیاد و طولانی و غلیظ باشد تا بتوان از این صوت و صدای صمیمانه استفاده کرد.
مترجم عیناً مراتب را در همان جلسه به اطلاع عالیجناب سفیر رساند و ایشان نیز با دقت گوش داد و سپس به صورت مکرر نسبت به این توضیح ابراز تشکر کرد. من از چندبار تشکر کردنش فهمیدم که حدس و گمان و پیش بینی من درست بوده و او میخواسته در دیدار با مقامات کشورِ ما عیناً همین میزان از صمیمیت صوتی (!) را به خیال تحکیم و توسعهی روابط طرفین به کار گیرد و حالا با توضیحات اضافهی ما فهمیده که نه، این تو بمیری از آن تو بمیریهایی که فکر میکرده است نیست!
البته برای کسانی که ممکن است تصور کنند همهی صحبتهای میزبان و میهمان همین بوده و بس، باید بگویم که خیر، آن روز در باره مسایل و موضوعات گوناگون مطبوعاتی و رسانهای و فرهنگی و تاریخی و سیاسی و روابط اقتصادی دو کشور صحبت شد و در باب تفاوتها و اشتراکات نیز سخنهای بسیار به میان آمد. سخنهایی که در این دیدارها معمول است. البته توضیح آن در اینجا، هم موجب اطاله کلام میشود، هم شاید توضیح واضحات باشد، و هم شرح و بسطش چه بسا بی مناسبت با این یادداشت و با موضوعِ سالگرد.
۳- به عنوان نمونهای دیگر، یادآوری میکنم آمدن مدیر دفتر “خاویر پرز دکوئیار” دبیر کل سازمان ملل را در اواخر دهه شصت به ساختمان روزنامه اطلاعات در خیابان خیام و در همان ایام که “دکوئیار” سمت دبیر کلی را هنوز بر عهده داشت.
مدیر دفتر دبیر کل سازمان ملل، خانم مسنّی بود که احساس میشد نسبت به جامعه ایرانِ جنگ زده تا حدی هول و هراس دارد. گمان میکرد که (به تعبیر خودش) تروریستها ممکن است آسیبی به او و به طور کلّی به بیگانگان وارد کنند، یا قحطی هولناکی دامنگیرش شود، و از این قبیل نگرانیها که گاهی هم در خلال کلمات و جملاتش انعکاس مییافت.
آن روز، جمعی حدود پانزده نفر همراه با مشار الیها، سوار آسانسور بزرگ موسسه شدیم. به گمانم وزیر خارجه جمهوری اسلامی (دکتر ولایتی) و چند نفر از آن وزارتخانه هم با ما بودند و آقای دعایی نیز حضور داشت. خانم سکرتر داشت توضیح میداد که اخیرا آقای “دکوئیار” در ساختمان سازمان ملل سوار آسانسور شدند که به دفتر کارشان در طبقات بالا بروند، اما ناگهان آسانسور سقوط کرد. خوشبختانه آقای دبیر کل صدمه نخوردند، اما برخی احتمال توطئه را مطرح میکردند. در نیویورک و ساختمان سازمان ملل که چنین اتفاقاتی بیفتد، خدا میداند در کشورهای توسعه نیافتهی موسوم به جهان سوم چه رخدادها یا توطئههایی محتمل است و…
هنوز سخنان مسئول دفتر دبیر کل به پایان نرسیده بود که ناگهان آسانسور بزرگ و باربَریِ (!) روزنامه اطلاعات که بسیار محکم و شیک و توسعه یافته (!) هم بود، از کار افتاد و در وسط زمین و هوا متوقف شد. خانم سکرتر رنگ صورتش سرخ شد و ضربان قلبش (به قول خودش) شدت گرفت و نفسش به شماره افتاد و هراسان پرسید: بنا است سقوط کند؟! جمعیت داخل آسانسور زیادبود و اکسیژن هم کم و کمتر شد.
آقای دعایی با سرعت و چالاکی تمام، عبایش را از دوش برداشت و مثل یک بادبزن بزرگ یا پنکه برقیِ سقفی شروع کرد به باد زدن خانم سکرتر و خنک کردن او و پایین آوردن دمای بدنش؛ و همزمان به خانم گفت نگران نباشید، وزیر خارجهی ما هم با ما در داخل آسانسور تشریف دارند و اگر بنا باشد بلایی نازل شود بر سر ایشان هم میآید، وانگهی ایشان طبیب اند و متخصص اطفال اند و میدانند که چه باید کرد! علاوه بر اینها ملاحظه کنید و ببینید که ما ایشان را به حال خود رها کرده، فقط شما را که مهمانید، باد میزنیم. وزیر مهم نیست، شما مهمّید! (بندهی شرمنده بر سخنانِ آقای دعایی حاشیه زدم که، چون با عبا باد میزنید، در واقع میشود گفت که “عباد! ” میزنید).
خانم سکرتر از حرفهای طنز آمیز آقای دعایی و خندههای جمع حاضر و خونسردی وزیر، خندان شد و از خنک شدن با عبای یک سید روحانی تشکر کرد و به حال عادی برگشت. آسانسور که درست شد و راه افتاد، گفت: بسیار شگفت زده شدم و باور نمیکردم که یک مرد روحانی و سیاسی، از یونیفورم رسمی اش به این راحتی و سادگی برای باد زدن و خنک کردن من که زن هم هستم، استفاده کند.
شنیده بودم که آیت اللههای ایران خیلی مغرور و بی اعتنایند، اما امروز با پدیدهی غیر قابل باوری مواجه شدم. به نیویورک که برگردم، سعی میکنم گاه و بی گاه با روزنامه اطلاعات در تماس باشم و با شخص شما همصحبت شوم.
۴-اما از همهی اینها گذشته، آقای دعایی وقتی با مهمان هایش بر سر میز ناهار مینشست، تنوعِ شیوههای جذب و انجذابش در مهمان نوازی یی که از مادر کرمانی اش به ارث برده بود، شدت میگرفت و گاه به افراط منتهی میشد.
روزی در حضور دانشجویانی که مهمان ایشان بودند، آقای دعایی مرا به شدت مورد محبت و مهمان نوازی قرار داد (!) و با آن که کاملا سیر بودم، همچنان وادارم میکرد که غذای اضافه میل کنم و حتی به عادت همیشگی اش با چنگال و قاشق شخصا غذا را به دهان من نزدیک کرده، اصرار میکرد که بخورم، و در مقام توجیه و توضیح مکرر میگفت دل ما را نشکن، دل ما را به دست بیار. من مجبور میشدم بپذیرم. اما سرانجام طاقتم طاق شد و رو به دانشجویان کرده، گفتم ما این نوع مهمان نوازی و مهربانی را “تعارف به عُنف” میخوانیم!
دانشجوها سر را پایین گرفته تلاش میکردند که کم بخندند، ولی نمیشد. آقای دعایی ابتدا از این تعبیر یکّه خورد (همان طور که من قبلا یکّه میخوردم!)، اما در عین حال با جمعِ خندان همراهی کرد و این نامگذاری را ابتکاری و مستحق سپاسگزاری خواند!
پس از آن هم هر گاه در روزهای آینده، با مهمانان دیگر چنین میکرد، خود ایشان به آنها میگفت البته فلانی نام این نوع از مهمان نوازی و مهربانیِ مرا “تعارف به عنف” گذاشته، ولی اشکال ندارد، من به مهمان نوازی و مهربانی ام ادامه میدهم، حتی اگر تعارف به عنف تلقی شود.
معمولا آقای دعایی وقتی سخن جذّاب و طنز آمیزی را از کسی میشنید، در جهت استقبال دوبار میگفت: “لطیف، لطیف”. در این مورد هم (روزی که دانشجویان حضور داشتند) همین عکس العملِ استقبال کننده را ابراز کرد. من به شوخی گفتم:، ولی تعبیر “تعارف به عنف”، چندان هم لطیف نیست!
تصور من این بود که آقای دعایی از تعبیر و تلقی و نامگذاریِ من میرنجد و حق هم داشت که برنجد و ابتدا نیز -چنان که گفتم- جا خورد و شاید هم رنجید، ولی عادت اخلاقی اش این بود که “گذشت” نشان میداد و چشم پوشی میکرد و حتی در مواردی که به حق یا به ناحق با کسانی خشمگین برخورد کرده بود، چندی بعد تغییر موضع داده، ابراز پشیمانی میکرد و میپذیرفت که طرز برخوردش در آن مورد اشتباه بوده است؛ و این، حُسن است.
چنان که سالهای سال، نگاهش نسبت به یکی از فرهیختگان فرهنگیِ فعال، منفی بود. اما در سه چهار سال اخیر (قبل از درگذشت) به من گفت که تصور و تصویر ذهنی ام در مورد ایشان نادرست و ناشی از سعایت دیگران بوده است.
۵-روزی روزگاری در اواخر دهه شصت، بس که کسانی در موسسه اطلاعات یا خارج از موسسه، این سخن را تکرار کرده بودند که لباس روحانیت لباس تقدّس و تقدّم و افتخار است، ایشان در دفتر کارش (اتاق شورای سردبیری سابق) دست به کار طنز آمیز و شگفت انگیزی زد. داشت وضو میگرفت. ناگهان با اصرار از من خواست که کاپشن سفید رنگ را از تنم در آورم و به ایشان بدهم. آنگاه با اصرار فراوان تر، عبا و قبا و عمامهی ساداتی اش را بر سر و تنِ من پوشاند. به من خیلی جدی گفت روی صندلی ام مثل علما و مجاهدانِ عکسهای صدر مشروطه بنشین.
سپس گفت که عکاس مجله جوانان بیاید و عکس بگیرد. عکاس آمد و مرا با آن لباس نشناخت و تصور کرد که یک روحانی از کشورهای عربی به ایران آمده و مهمان موسسه اطلاعات شده است.
در پایان، آقای دعایی به آقای سید احمدسام که مدیر مسئول مجله ادبی و هنریِ “ادبستان” بود و نیز به آقای علی منتظری که سمت سردبیری و مدیر مسئولیِ مجله جوانان را بر عهده داشت، حکم کرد که خم شوند و دست ایشان (یعنی بنده شرمنده) را ببوسند. خود آقای دعایی هم کاپشن پوشیده، پیش آمد؛ و هر سه نفر (سام و منتظری و دعایی) شروع کردند به دستبوسی!
عکاس که رفت، از آقای دعایی پرسیدم این چه کاری است؟ پاسخ داد: لباس و ظاهر، ملاک تقدس و تقدم و افتخار نیست. افتخار به اخلاق است و به عمل صالح. “انَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقیکم”. اگر منِ دعایی صاحب اخلاق نیک و عمل صالح بودم، شاید بتوانم اندکی احساس افتخار کنم؛ و اگر چنین نبودم، لباسِ خودم که هیچ، حتی اگر لباس همه پیغمبران و دانشمندان و اولیاء الله را هم پوشیده باشم، نه مقدسم، نه مقدم، نه مفتخر.
من البته به این رخداد (تعویض لباس و دستبوسی) با چشم طنز مینگریستم و به همین دلیل وقتی هرسه نفر دست مرا میبوسیدند، به آنها میگفتم: ببوسیدای مریدانِ کذا و کذا (!)، که وجود هرکدام از شما برای من منفعت آورتر از مالکیتِ یک دِهِ شش دانگ بلکه مالکیتِ یک شهر شش دانگ است! و هر سه میخندیدند.
آقای دعایی بدون آن که اسم خاصّی روی خودش بگذارد، عملا در سِلک و صنفِ “عارف مشربانِ ملامتیّه” بود. گاهی “نفسِ” خودش را به طرق مختلف خوار و خفیف میکرد تا شاید در میدان جهاد اکبر توفیقی به دست آورد. زیرا به قول مولانا:ای شهان! کُشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زان بَتر اندر درون
سهل، شیری دان که صفها بشکند
شیر، آن است آن که خود را بشکند
مادرِ بُتها بتِ نفسِ شما است
زان که آن بت- مار و این بت-اژدها است