بازتاب آیات مرتبط با مرگاندیشی در مثنوی مولانا؛ برگرفته از سخنان دکتر رضا نجاتیان در انجمن مثنویخوانی تربت حیدریه به قلم همشهری عزیزمان بهمن صباغ زاده
چکیده:
مرگ به عنوان موضوعی مهم در زندگی بشر همواره ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. این مسئله در کتب آسمانی از جمله قرآن مجید هم از مسائل مهم و پربسامد است و به تبع آن متکلّمین، عرفا و فلاسفهی مسلمان هم بسیار به این موضوع پرداختهاند. مولانا به عنوان یکی از مهمترین عارفان و متکلمین اسلامی نیز بسیار به موضوع مرگ و مرگاندیشی توجّه داشته است و در کتاب ارزشمند خویش مثنوی با الهام از قرآن داستانها و ابیات بسیاری را به این موضوع اختصاص داده است.
مرگ در نگاه مولانا یکی از مراحل رشد انسان است و انسان مانند دانهای در زمین پنهان میشود و در بهار قیامت سر از خاک برمیآورد و به رشد خود ادامه میدهد. مولانا مرگ را آیینهی زندگی میداند و سعی میکند انسان را با مرگ آشتی دهد و اندکی از ابهام این راز بزرگ سر به مُهر بکاهد.
کلمات کلیدی:
مرگ. مرگاندیشی. موت. قرآن. آیات. احادیث. مولانا. مولوی. مثنوی. موتوا قبل ان تموتوا
مقدمه:
مرگ از دیرباز از اصلیترین و پیچیدهترین موضوعاتی است که ذهن بشر را به خود مشغول کرده است و بیوجه نیست اگر بگوییم مهمترین مسئلهی بشر همواره این بوده که دریابد سرنوشتش چه خواهد بود و مرگ او چه کیفیتی خواهد داشت. انسان به تجربه درک میکند که از مرگ گریزی نیست ولی تسلیم این حقیقت شدن بحثی دیگر است همچنان که حضرت علی (ع) میفرماید «من ندیدم یقینی مشکوکتر از مرگ» یعنی همهی آدمیان درک میکنند که روزی خواهند مُرد و جان خواهند سپرد ولی زیستِ انسانها به گونهای است که انگار اصلاً و ابداً متوجّه مرگ نیستند.
در طول تاریخ افراد مختلف با طرز فکرهای مختلف در باب مرگ و مرگاندیشی سخن گفتهاند. با بررسی اندیشهی متفکّران در این باب تا حدّی میتوان خطر سیر این تفکّر را در زمان دنبال کرد. فلاسفه بیشترین توجّه را نسبت به مرگ داشتهاند و هر کدام سعی کردهاند اندکی این راز را بگشایند. با ظهور پیامبران بشر با درکی جدید از مرگ و زندگی پس از مرگ آشنا شد و به تعبیر مولانا «مرغ مرگاندیش» شد. امروز هم نمیتوان بدون در نظر گرفتن سخن پیامبران راجع به مرگ سخن گفت و درک ما از مرگ و جهان بعد از مرگ تا حدّ زیادی وابسته به سخن ایشان است.
برای اینکه بفهمیم انسانها در طول تاریخ راجع به مرگ چگونه میاندیشیدهاند ناگزیریم به چند اندیشهی اصلی و مهم در این باب اشاره کنیم.
برای این که اهمیّت موضوع مرگ در نگاه فلاسفه را دریابیم بد اشارهای داشته باشیم به معلم بزرگ فلسفه سقراط که در آخرین روز زندگیاش که با نوشیدن جام شوکران به پایان رسید به شاگردان خود این درس را داد که فیلسوفان راستین در کار چگونه مردناند.
یکی از شخصیتهای مهم که در باب مرگ اظهار نظر کرده «اپیکور» است. اپیکور در بین متفکّرین نماد دَمغنیمتی و در «حال» زیستن است. او باغی بزرگ ساخته و پرداخته و دوستان را فراهم آورده بود و به تنعّم و خوشگذرانی و گفت و شنود مشغول بود.
جان کلام اپیکور این بود که میگفت مرگ یعنی نیستی (در مقابل هستی) و چون مرگ بیاید هستیای باقی نمیمانَد، اندیشهای باقی نمیماند و به تعبیر سادهتر تا ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ بیاید، ما نیستیم. پس بیهوده است اندیشیدن راجع به چیزی که کوچکترین ربطی با ما ندارد. نتیجه این که نباید به مرگ اندیشید. چرا انسان باید عیش و خوشی این جهان را با یک اندیشهی موهوم تباه کند؟ این اندیشه در بسیاری از متفکّرین در طول تاریخ نفوذ داشته است، چه متأثر از اپیکور و اپیکوریان و چه کسانی که خود به این نتیجه رسیدهاند.
در فرهنگ ایرانی اسلامیِ ما، خیام رگههایی از این تفکّر را دارد چنانکه در رباعیای گفت است: خیّام اگر ز باده مستی خوش باش/ با ماهرُخی اگر نشستی خوش باش/ چون عاقبت کار جهان نیستی است/ انگار که نیستی چون هستی خوش باش.
اندیشههای دیگری نیز با محوریت دَمغنیمتی و لذّتجویی وجود دارد که اندکی با اندیشهی اپیکور متفاوت است. جملهی مشهوریست به نقل از لئوناردو داوینچی که میگوید: کسی که یک روز بسیار شاد و فرحبخش را سپری کند شب هم بر او همچنان میگذرد و خوابی شیرین خواهد داشت. زیستن هم چنان است اگر کسی در زندگی، خوب و خوش زندگی کند مرگ شیرینی هم خواهد داشت مانند کسی که روزی خوش را گذرانده و خوابی خوش او را درخواهد ربود.
اوّلین چیزی که بیرون از قصر نظر بودا را به خود جلب کرد بیماری بود. افرادی را دید که به بیماری دچارند، کسانی را دید که ناقص الخلقه هستند. دوّمین تلنگر در ذهن بودا دیدن افراد سالخورده و درک واقعیت پیری بود و سومین نکته نیز مرگ بود.
مرگ آدمیان بودا را به فکر فرو برد و راه بودا از زندگی سابقش جدا کرد. بودا بعد از سیر و سلوک فراوان به این نتیجه رسید که اگر انسان بخواهد با مرگ کنار بیاید و این رنج عظیم را بر خود هموار کند باید تمام تعلّقات خود را با دنیا قطع کند. اینگونه انسان میتواند از چرخهی این زندگی رنجآمیز برهد.
فیلسوف بزرگ جهان اسلام ابن سینا در کتاب «نفس شفا» مقالهای دارد در باب اینکه چرا انسان از مرگ میهراسد. ابن سینا در این مقاله به شش مبحث بسیار جالب در این باب اشاره میکند.
اوّلین نکته از نظر ابن سینا ابهامِ مرگ است، او میگوید ماهیت مرگ از مبهمترین موضوعات است. حضرت علی (ع) هم در همین معنی در نهج البلاغه فرموده است من خیلی در باب مرگ اندیشه کردم اما خداوند نخواست که به عمق آن پی ببرم.
دوّمین نکته از نظر ابن سینا این است که هر کدام از انسانها تعلّقات و وابستگیهایی دارند و مرگ میخواهد ایشان را از آن تعلّقات جدا کند. در این معنی نیز سخنی از پیامبر اکرم (ع) قابل ذکر است که میفرماید «اذکروا هادم اللذات و مفرّق الجماعات» یعنی یاد کنید از منهدمکنندهی لذتها و پراکنده کنندهی جمعها.
سوّمین عامل از نگاه ابوعلی سینا به جهان بعد از مرگ و ابهامِ سرنوشت ما آن اشاره دارد. ما نمیدانیم که پس از مرگ چه خواهد شد و به کجا خواهیم رفت. در همین زندگی مادّی وقتی میخواهیم به جایی سفر کنیم هر چقدر آن محیط دورتر و نامأنوستر باشد بیشتر دچار اضطراب خواهیم شد.
عامل چهارم انفرادی بودن تجربهی مرگ است. قرآن نیز بدین معنی اشارت دارد و این کتاب شریف آمده است که انسانها فرد فرد مبعوث خواهند شد. باز به همان سفر در عالم مادی اشاره کنیم که اگر قرار باشد به جایی برویم اما با جمعی از دوستان و همراهان اضطراب ما کمتر خواهد شد.
پنجمین نکته این که زمان مرگ بر ما روشن نیست. هر لحظه ممکن است مرگ ما را دریابد و این زندگی به اتمام برسد.
و در نهایت ششمین موضوعی که ابن سینا به آن اشاره میکند این است که مرگ رشتهی انسان و آرزوهایش را قطع میکند. آدم خیالاتی برای آینده دارد و آمالی دور و دراز؛ و مرگ میآید و این رشتهها را پاره میکند. این عوامل ششگانه در دیدگاه ابن سینا باعث میشود آدمی همواره ترس از مرگ داشته باشد.
در دنیا جدید هم که روانشناسان بر جای فیلسوفان، علما و حکمای گذشته تکیه زدهاند موضوع مرگ و مرگاندیشی پرداختی جدید یافته است. در دهههای میانی قرن بیستم در غرب رشتهای به نام روانشناسی مرگ پدید آمد و کسانی مثل ارنست بکر و خانم الیزابت کوبلر راس در این حوزه تحقیقات و تفحّصهای بسیار عمیقی انجام دادند.
خانم کوبلر راس چهل سال راجع به کسانی که به بیماریهای صعبالعلاج دچار شده و پزشکان از زندگی ایشان قطع امید کرده و به نوعی منتظر مرگ بودند تحقیق کرد. ماحصل تحقیقات خانم کوبلر راس اینگونه بود که انسانهایی که مواجهی مستقیم با مرگ پیدا میکنند از پنج مرحله عبور میکنند. فرد بیمار در عمر کوتاهی که دارد یا از این پنج مرحله میگذرد و یا در یکی از مراحل مرگ او را درمییابد و از دنیا میرود.
مرحلهی اوّل از این مراحل پنجگانه مرحلهی انکار است. شخص میخواهد از این واقعیت بگریزد و خود را به غفلت بزند. شخص با خود میگوید پزشک لابد اشتباه کرده است و بهتر است به این موضوع فکر نکنم. مرحلهی بعد خشم است. انسان به ناچار مشکل را قبول میکند اما با خود میگوید چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟ مگر من چه کرده بودم؟ پس عدالت خدا کجاست؟ اصلا خدایی هست؟ اگر خدا هست چه خدای بیرحم و سنگدلی است. چقدر این دنیا ناجوانمردانه با آدمها برخورد میکند. آدم در این مرحله با زمین و زمان بر سر خشم است. از انسانهای دیگر بیزار است. این مرحله هم سپری میشود و انسان در مرحلهی سوم به چانهزنی میرسد. به هر چه میتواند چنگ میزند به معتقدات داشته و نداشتهاش رو میکند. نذر و نیازهای متعدد را امتحان میکند و امیدوار است جواب بگیرد. وقتی انسان به هر دری زد و جواب نگرفت افسردگی و یاس پیش میآید. مرحلهی چهارم یاس است و ناامیدی. انسان منزوی و گوشهگیر میشود و با خود و دیگران قهر میکند. در نهایت اندکی هم این مرحله را میگذرانند و به رضا و تسلیم میرسند یعنی درک میکنند که هیچ گریزی نیست و سرنوشت محتوم را باید قبول کرد و با آن کنار آمد. به تعبیر مولانا: «در کف شیر نر خونخوارهای/ جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟» این افراد دیگر با هستی به صلح میرسند به زندگی برمیگردند حتی اگر شده برای یک روز زیستن. اینها نگاهی عمیقتر از مردم عادی به زندگی دارند و فیلسوفانه در جهان مینگرند. خانم کوبلر راس معتقد بود روانشناسی باید به فرد کمک کند تا عبور از این پنج مرحله را سرعت ببخشد و دست فرد را بگیرد و به مرحلهی پنجم برساند.
اریک فروم در کتاب دل آدمی میگوید انسان خوب و شایسته هرگز در فکر مرگ نیست و در این کتاب شخصیت «زندهگرا» که عاشق زیستن و حیات است را در برابر شخصیت «مردهگرا» که شیفتهی مرگ است قرار میدهد.
ویکتور فرانکل از روانپزشکان معتبر دنیا بود که در جنگ جهانی دوم به چنگ نازیها افتاد و او را به آشوویست فرستادند. بسیاری از نزدیکان و افراد خانوادهاش در اردوگاهها و کورههای آدمسوزی از دست داد و رنج فراوان کشید اما چون دانشمند بود و اهل تحقیق در همان حال هم در رفتار دیگر زندانیان دقت میکرد و مشاهده میکرد برخی زندانیها به سرعت در اثر تحقیر و توهین و شکنجهی اسارت شخصیت خود را از دست میدهند و به نوعی دچار فروپاشی شخصیتی میشوند. میدید که غالب اسرا دچار یاس و پوچی میشوند، گاهی خیانت میکردند و حاضر میشدند برای لقمهای خود را و دوستان خود را بفروشند و پارهای هم خودکشی میکردند. زندانیانی که شخصیتشان فرو میپاشید غالبا بعد از مدتی بیمار میشدند و از بین میرفتند. اما اندکی هم چنین نبودند دوران اسارت را میگذراندند و سعی میکردند شخصیت خود را حفظ کنند.
فرانکل بعد از جنگ به سراغ این زندانیان باقی مانده رفت و تحقیق گستردهای را شروع کرد. چند سوال پیش روی فرانکل بود این که چه شد که برخی چنان شدند و برخی چنین. چه چیزی باعث شد افرادی بتوانند شخصیت خود را حفظ کنند. اولین نتیجه این بود که کسانی که شخصیت خود را حفظ کردند برای زندگی خود معنایی داشتند یعنی غایتی برای این زندگی متصور بودند. به قول نیچه هر کس که در زندگی خود چرایی دارد با هر چگونهای خواهد ساخت. مثلا کسانی که در زندگی خود عشق دارند بهتر میتوانند سختیها و شداید زندگی را تحمل را کنند. دیگر نتیجهی این تحقیق امید بود. کسانی که امید به آزادی و امید به روزگار بهتر داشتند راحتتر سالهای اسارت را تحمل میکردند. فرانکل مکتبی پایه گذاشت به نام معنا درمانی یعنی انسان در مواجهه با درد و رنج دنیا باید معنایی در زندگی داشته باشد و انسان معناگرا مرگش هم بی معنی نیست و برای مرگ خود هم معنایی قائل است.
دیگر روانشناسی که در زمینهی مرگ کار کرد ارنست بکر بود او در یک بررسی تطبیقی بین دنیای جدید و قرون وسطی به این نتیجه رسید که ترس از مرگ در دنیای جدید بسیار بیشتر از قرون وسطی است. بکر راز این را در آن میدانست که انسان در عصر جدید لذّتجو است و سعی میکند با دور کردن مرگ از زندگی مرگ را به دست فراموشی بسپارد.
از دیگر کسانی که در زمینهی مرگ تأملات عمیقی دارند میتوان به مارتین هایدگر اشاره کرد. وی از بزرگترین و تاثیرگذارترین فلاسفهی غرب است که در این موضوع نظرات قابل توجهی دارد. هایدگر گفته است: چون اطلاع از فناپذیری و میرایی در زندگی انسانها حضوری دائمی دارد، هستی انسان را باید هستی به سوی مرگ نامید. مشخصهی هستی انسان همان متناهی بودن و محدود بودنش است و آن عدهای از انسانها که به این امر توجهی ندارند در تکاپویی بیهوده خود را گرفتار میکنند و در تلاشند تا از امری محتوم بگریزند. نمیشود مرگ را آنگونه که از گفتههای اپیکور برمیآید بیارتباط با زندگی دانست بلکه برعکس فقط زمانی میتوانیم وجود و هستی آن را به طور کامل بفهمیم که به متناهی بودنش پی برده باشیم و بدانیم زندگی حرکتی همیشگی و مداوم به سوی مرگ است و ما بایستی برخوردی اصیل با حقیقت مرگ داشته باشیم و از فریب دادن خود در باب آن بپرهیزیم.
اکنون وقت آن است که بپردازیم به فرهنگ ایرانی-اسلامی و برسیم به مولانا و این مبحث عظیم را در شعر و نگاه مولانا جستجو کنیم.
مهمترین کتاب در فرهنگ ما قرآن است که بحث مرگ در آن از پُررنگترین و تاثیرگذارترین مباحث است. در قرآن اشارت بسیار به مرگ و معاد و حشر و نشر و جزا و بهشت و جهنم شده است. این تعدّد اشارات به موضوع مرگ وقتی معنی پیدا میکند که قرآن را با کتب آسمانی دیگر مقایسه کنیم. پژوهشهایی در باب مقایسهی قرآن با عهد عتیق (تورات) صورت گرفته است که در آن به این نکته اشاره شده است که در تورات بسیار محدود و انگشتشمار سخن از زندگی پس از مرگ رفته است اما در قرآن این اشارات بسیار است و به تعبیری قرآن مرگ را از حاشیه به متن زندگی مسلمین آورده است امّا مرگی که حیات بخش است.
از مشهورترین مضامینی که در قرآن در باب مرگ گفته شده است عمومیت مرگ است به عنوان مثلاً در قرآن آمده است «کل نفس ذائقه الموت» و «کل من علیها فان» یعنی انسان بلاشک خواهد مرد و مرگ را درک خواهد کرد یا در جای دیگر آمده است هر کجا که باشید مرگ را درک خواهید کرد . قرآن میگوید اگر در برجی محکم باشید مرگ شما را خواهد یافت. مرگ در دیدگاه قرآن مفهومی وجودی دارد. قرآن به این نکته اشاره دارد و میگوید: «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ» یعنی خداوند مرگ و زندگی را خلق کرد.
از دیگر نکات مندرج در قرآن بحث حتمی بودن و قطعیت مرگ است. در این کتاب آسمان آمده است قُل لَّن یَنفَعَکُمُ الْفِرَارُ إِن فَرَرْتُم مِّنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَإِذًا لَّا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِیلًا یعنی اگر از مرگ یا کشته شدن فرار کنید، این فرار هرگز براى شما سودى ندارد و (بر فرض که سودتان دهد) در آن صورت جز بهره اندکى نخواهید برد و همچنین در همین مضمون آمده است: قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلى عالِمِ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ یعنی همانا مرگى را که از آن فرار مىکنید قطعاً ملاقات کنندهی شما است، سرانجام به نزد آن که به غیب و شهود آگاه است، برگردانده مىشوید، پس او شما را به آنچه انجام دادهاید خبر خواهد داد. موارد و شواهدی دیگری را متناسب با همین مضمون میتوان در قرآن یافت که به عنوان مثال تنها به این آیه بسنده میکنیم: وَلَن یُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا وَاللَّهُ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ یعنی هرگز خداوند مرگ کسى را که اجلش فرارسیده، به تأخیر نمىاندازد و خداوند به آنچه عمل مىکنید آگاه است.
دیگر موضوعی که در باب مرگ در قرآن به آن تصریح شده است رفع حجاب از دیدگان آدمی به هنگام مرگ است یعنی با مرگ چشم انسان باز خواهد شد و پردهها از پیش چشم انسان کنار خواهد رفت.
در دستهای دیگر از آیات خداوند خطاب به قوم یهود که خود را دوستدار خداوند میدانند میگوید اگر شما در ادعای دوستی خود صادق هستید و گمان میکنید که سرای آخرت نزد خداوند ویژهی شماست پس تمنای موت کنید. همین مضمون در آیات ۶ و ۷ سورهی جمعه نیز خطاب به یهودیان در راستای ادعای ایشان مبنی بر ولایت و دوستی خداوند آمده است: أَیُّهَا الَّذِینَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ وَ لا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ یعنی اگر گمان مىکنید که تنها شما اولیاى خدا هستید نه سایر مردم، اگر راست مىگویید، آرزوى مرگ کنید ولى آنان به خاطر آنچه پیش از این انجام دادهاند، هرگز آرزوى مرگ نخواهند کرد و خداوند به ستمگران به خوبى آگاه است.
یکی از دُرر آیات قرآن که محل استشهاد بسیار است آیهی شریفهی إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ است که مرگ را رجعت و بازگشتی به سوی مبدأ میشمارد. در آیاتی دیگر از قرآن مجید مرگ به عنوان محک عمل و مایهی ابتلاء انسان شمرده شده است و به صراحت گفته شده است که پس از مرگ این جهانی مرگی دیگر برای نفس آدمی متصوّر نیست.
در پارهای دیگر از آیات قرآن نیز به چگونگی رخداد مرگ و حالت کافران و مؤمنان در حین مرگ اشاره شده است.
این اشارات متعدّد به مرگ و موضوعات مرتبط با آن به متفکّرین اسلامی هم رسیده است و بسیاری از بزرگان جهان اسلام در این باب سخن گفتهاند که در مقدّمهی بحث به نظرات ابن سینا اشاراتی شد.
مولانا جلال الدین بلخی عارف نامی قرن هفتم هجری قمری به عنوان یکی از ستارگان پُرفروغ فرهنگ ایرانی-اسلامی بسیار شیرین و شیوا به مرگ پرداخته است و نظراتی بسیار جالب و عمیق در این باب دارد.
کتاب ارزشمند مثنوی پُر است از تعبیرها و تشبیههای مولانا در خصوص مرگ که در ادامه سعی خواهیم کرد قطرهای از آن بحر عمیق و بیپایان را بیان کنیم.
مولانا در پاسخ به این سوال که چرا انسان از مرگ میترسد و میگریزد، خیلی مختصر و مفید میگوید علّت این است که انسان از خود میترسد و از خود میگریزد. مواجهه با مرگ در حقیقت مواجهه با «خود»ِ انسان است.
مرگِ هر کس ای پسر همرنگِ اوست
پیش دشمن، دشمن و با دوست، دوست
پیش ترک آیینه هم خوشرنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
ای که میترس ز مرگ اندر فرار
هان ز خود میترسی ای جان هوش دار
ما در زندگی به مراتبی با خویشتن خویش مواجه میشویم یعنی در زندگی لحظات و حالاتی است که ما را با خودِ حقیقیمان روبهرو میکند امّا بسیاری از ما از این لحظات و حالات رویگردانیم و خود را در اشتغالات به نحوی غرق میکنیم که دیگر چیزی از خودمان باقی نمیماند یا به تعبیر دیگر با خود غریبه و از خویش بیگانه میشویم همان که در فرهنگ مغربزمین مشهور است به «الیناسیون و در بین ما به آن مسخ یا از خود بیگانگی گفته میشود.
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به بنگ و یا به شغل ای مهتدی
در قرآن هم به همین اشاره شده است: «وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولاَٰئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ » یعنی همچون کسانى نباشید که خدا را فراموش کردند، پس خدا نیز آنان را به خودفراموشى گرفتار کرد. آنان همان فاسقانند.
ما اگر بخواهیم با مرگ کنار بیاییم در قدم اول باید با خود کنار بیاییم. هر کدام از ما در این دنیا به مراتبی از مواجه با خود دست مییابیم مثلاً یکی از مراتب مواجههی ما با خویشتنِ خویش سکوت است. در سکوت ما با خود روبرو میشویم. سکوت در خلوت شکل میگیرد و مقدّمهی آن عزلت و دوری گزیدن از جمع است.
در فضای دینی ما، انسان به سحرخیزی توصیه شده است. فضایی آرام در دل شب که دیگران در خوابند و سکوت همه جا را فرا گرفته است. تاریکی شب پردهای بر جلوههای دنیا انداخته است و در این فضا است که انسان میتواند اندکی از خویش را ببیند. این سکوت و خلوت از گمشدههای بزرگ انسان معاصر است که در عصر جدید شبها از روز رنگینتر و روشنتر است و با حجم دادههایی که از هر سو به سمت ما میآید حتّی خلوت ذهن هم دیگر جای آرامی نیست. از همین روست که خداوند پیغمبر خود را به شبخیزی دعوت میکند.
باز به اعتقاد مولانا یکی دیگر از مراتب مواجههی انسان با خویش، خواب است. در روایات هم خواب برادر مرگ دانسته شده است: «النوم أخو الموت». مولانا میگوید گمان نکن در خواب دیگران را میبینی بلکه آنچه و آنکه در خواب میبینی تماماً خودت هستی لذا انسان باید به خوابهایش توجّه کند و با درک خوابهایش به درکی از خویشتن برسد.
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتهست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوشرفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق
آنِ تو زفت است که آن نهصدتو است
قلزم است وغرقهگاه صد تو است
دیگر چیزی که در دیدگاه مولانا انسان را متوجّه به خود میکند درد و رنج است. درد، مصیبت و بلا یک توجّه درونی و انفکاک از غیر برای انسان ایجاد میکند، انسان متوجّه فردیت خود میشود و درک میکند که با دیگران فاصلهای دارد. مولانا در یک تعبیر بسیار عمیق و چه بسا حاصل شهود، درد و رنج را پیغمبر مرگ میداند و میگوید مرگ سفیرانی دارد که از پیش برای ما میفرستد و کسی که با این سفیران آشنا شود و انس بگیرد با مرگ هم کنار خواهد آمد.
دان که هر رنجی ز مُردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزوِ مرگ نتوانی گریخت
دان که کلّش بر سرت خواهند ریخت
جزوِ مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزید او تلخ مُرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آنکه فربهتر مر آن را میکشند
نکتهی دیگری که مولانا در باب مرگ میگوید این است که مرگ پلکان ترقی و تکامل بشر است. انسان در یک مسیر تکاملی است و گام به گام در این رو به پیشرفت است. سیر این مراحل در این ابیات از مثنوی به زیبایی ترسیم شده است.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم
حملهی دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کاب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگجو
مرگ او آبست و او جویای آب
میخورد والله اعلم بالصواب
نکتهی دیگر در بحث مرگ از دیدگاه مولانا سنگ محکّ بودن مرگ است. همانطور که پیش از این به این آیه اشاره شد: «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ» یعنی خداوند مرگ و زندگی را خلق کرد تا سنگ محکّ عمل باشد. اگر محکّ نباشد سکّهی قلب و سکّهی خالص چه فرقی با هم دارند؟ مرگ است که حقیقت را آشکار میکند. باز به تعبیر مولانا ما مانند گردوهای دربستهایم که وقتی بشکنیم معلوم میشود چه در درون داشتهایم، مغزی از ما میماند و یا تنها یک بانگ از شکستن ما برخواهد خاست؟
قلب میگوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم؟
زر همی گوید: بلی ای خواجهتاش
لیک میآید محکّ آماده باش
آنچه شیرین است آن شد ناردانگ
وانِ پوسیده نباشد غیر بانگ
مرگِ تن هدیهست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصان است گاز
*
جوزها بشکست وان کان مغز داشت
بعدِ کشتن روح پاک نغز داشت
کُشتن و مُردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
نکتهی دیگری که مولانا مطرح میکند تشبیه مرگ به زایش و تولد است. او زندگی مادی را به زندگی جنینی تشبیه میکند. دنیا زندان مؤمن است و این هستی برای مؤمن تنگنا محسوب میشود. بعد از مرگ است که روح رها میشود و از این تنگنا خلاص میشود و البته این به ما بستگی دارد که در زندگیِ این جهانی چه کردهایم.
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ دردِ زادن است و زلزله
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهانِ جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بُوَد زنگی برندش زنگیان
روم را رومی بَرَد هم از میان
مولانا در دفتر سوم مثنوی داستانی در همین معنی میآورد و میگوید بلال مؤذن رسول الله مریض شد و در حال احتضار بود. همسرش به او گفت وای! عجب حال سختی یا به تعبیر مولانا «وا حَرَب». امّا بلال میگوید نه اتفاقا بسیار حال خوشی است «وا طَرَب» و من تا امروز که زنده بودم در سختی بودم و از این به بعد وقت خوشی و شادمانی است.
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفتِ او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیش است و چیست
این همی گفت و رُخَش در عینِ گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تابِ رو و چشم پُر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیهدل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود کی بیند مردم دیدهی تو را
در جهان جز مردم دیدهفزا
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او کی در رنگش رسید
پس جز او جمله مقلّد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما
گفت اندر حلقهی خاص خدا
حلقهی خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کُند معمورتر
قومم انبُه بود و خانه مختصر
مولانا از مرگ به عنوان معنا و هدف غاییِ زندگی هم یاد میکند که اگر مرگ نباشد انسان در چرخهی زندگیِ پست میماند و مرگ است که به زندگی انسان معنا میدهد و آن را ارزشمند میکند. مولانا در مثنوی این معنی را ضمن مکالمهای فرضی بین حضرت موسی و خداوند میآورد. موسی از خدا سوال میکند که فلسفهی مرگ چیست؟ چرا انسانها را به دنیا میآوری و مدتی بعد از دنیا میبری؟ خداوند به حضرت موسی فرمود مشتی بذر بردار و در زمینی بکار و از آن به دقت پاسداری کن. موسی چنین کرد و پس از رنج فراوان بذرها تبدیل به گندمهایی رسیده و خوشه خوشه شدند. موسی هم داسی برداشت و مشغول درو محصول شد. خداوند گفت چه میکنی؟ چرا حاصل رنجت را از قطع میکنی. موسی گفت باید چنین کنم وگرنه این گندم هدر خواهد رفت. و خداوند خطاب به موسی گفت راز مرگ هم چنین است.
مولانا در این داستان هدف دیگری هم برای مرگ برمیشمرد که خوشتر آن باشد که در ضمن حکایت گفته شود.
چونکه موسی کشت و شد کِشتش تمام
خوشههایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را میبرید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کِشتی کُنی و پروری
چون کمالی یافت آن را میبری
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که درین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب میکند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبْود مرا
در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیرهی گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی دُر است و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
همچنانکه اظهار گندمها ز کاه
بهر اظهار است این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
نکتهای دیگر که مولانا در مثنوی به آن اشاره کرده است ترس از مرگ و علت آن است. به نظر مولانا اصلیترین دلیل ترس از مرگ، بیبرگی و دست خالی بودن انسان است همین معنی در قرآن مجید هم به نحوی دیگر آمده است. مرگ برای انسان با حسرت توأم خواهد بود چراکه ظرفیت و توانایی انسان همواره بیش از کاریست که انجام داده است.
هیچ مرده نیست پُر حسرت ز مرگ
حسرتش آن است کِش کم بود برگ
ور نه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میان دولت و عیش و گشاد
مرگآگاهی نیز از مفاهیم پر بسامد مثنوی است که مولانا در جای جای مثنوی بر آن انگشت تاکید مینهد.
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
مولانا یک نگاه عمیقتر هم در باب مرگ دارد و آن اینکه ما همواره بین مرگ و زندگی رفت و آمد میکنیم. خداوند لحظه به لحظه به هستی افاضهی فیض میکند تا هستی بر جای بماند یعنی خداوند لحظه لحظه در کار آفرینش است، همان گونه که در کلامالله آمده است: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
یکی دیگر از تعابیری که در مثنوی به شدّت پررنگ است برگرفته از حدیث نبوی مشهوری است که میگوید «مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا» یعنی بمیرید پیش از آنکه بمیرید. این حدیث در تصوّف بسیار رنگ و جلوه پیدا میکند و مولانا هم مکرّر به آن پرداخته است.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
اینچنین فرمود ما را مصطفی
گفت موتوا کلکم من قبل عن
یاتی الاموت التموتوا بالفتن
یعنی قبل از این که به فتنهای مانند حادثه از دنیا بروید خودْ مرگ را اختیار کنید. مولانا مرگ اختیاری را همیشه با این حدیث همراه کرده و در جایجای مثنوی از آن یاد کرده است. مولانا در داستانی میگوید امیری بود اهل بخشش و کسی میخواست چیزی از او بگیرد. مردم به او گفتند خُلق و خوی امیر چنان است که اگر اظهار حاجت کنی به تو کمک نخواهد کرد و بایست به نزد او بروی منتظر، تا خود به تو کمک کند. مرد سائل پیش امیر رفت و هر چه زاری و التماس کرد امیر چیزی به او نداد. او بارها و بارها در لباسهای مختلف به نزد امیر میرفت و دست خالی برمیگشت. روزی حیلهای به ذهنش رسید و با کفنفروشی تبانی کرد که او را در کفن کند و در راهِ امیر بیندازد تا دل امیر بر او بسوزد و چیزی انفاق کند. کفنفروش او را کفن پوشاند و در راه انداخت. امیر گذشت و سکّهای انفاق کرد. او هم دست بیرون آورد و سکه را گرفت و خطاب به امیر گفت بالاخره گرفتم! امیر هم گفت: بله؛ گرفتی، امّا تا نمردی نگرفتی. مولانا در اینجا وارد میشود و این داستان را با این ابیات بلند ادامه میدهد.
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مُردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگ دگر
درنگیرد با خدای چارهگر
در فیه مافیه غریب به این مضمون چنین آمده است که کسی از مولانا پرسید راه چیست؟ مولانا گفت راهِ ما مُردن است و نقد خود به آسمان بردن است. تا نمیری نرسی.
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
ات
تجربت کردند این ره را ثقات
جان بسی کندی و اندر پردهای
زان که مُردن اصل بد ناوردهای
انسانی که به مرگ اختیاری بمیرد به مراتب بالاتر دست پیدا میکند مولانا در توصیف کیفیت چنین مرگی در مثنوی بسیار سخن گفته است که این تجربه از مقولهی وجودی است و درک آن تنها با تجربهی شخصی ممکن است نظیر اتّفاقی که در دیدار شمس و مولانا رخ داد.
نی چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومیای شد صبغت زندگی سترد
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
در این دیدار مولانا به جذبهی شمس تعلقات و تعینات خود را کنار گذاشت به نحوی مرگ پیش از مرگ را تجربه کرد. همین مضمون در مثنوی در داستانهای مختلف بسیار شیوا و شیرین آمده است از جمله روشنترین آن را میتوان در داستان طوطی و بازرگان در ابتدای مثنوی خواند. در بخشی از داستان طوطیان هند با مرگ خود به طوطی در قفس پند میدهند که اگر میخواهی رها شوی چاره مردن است و جلوهها و تعلقات را کنار گذاشتن.
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
زانک آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مرده پیِ این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مُرده شو چون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
.
نتیجهگیری:
ما در دنیای جدید و در ازدحام دادهها، جلوههای دنیای مدرن و تکنولوژی و معلوماتی که هر لحظه ذهن ما را به خود مشغول میکند از خویشتنِ خویش غافل ماندهایم و بسیارند مردم همروزگار ما، که علیرغم برخورداری از انواع امکانات مادی از زندگی خویش لذت نمیبرند. برخی ناامید از زندگی به خودکشی روی میآورند و برخی از ترس مرگ زندگی را بر خود زهر میکنند.
در این آشفتهبازار شاید نگریستن در کتب آسمانی از جمله قرآن کریم و نگاه به اندیشههای بزرگانی چون مولانا عطش سیریناپذیر انسان مدرن را فرو بنشاند و با درافکندن طرحی نو و نگاهی عمیق به مسألهی مهمی چون مرگ انسان را با خویشتن خویش آشتی بدهد.
این توجّه به مرگ میتواند انسان را از نو متولد کند و زندگی ارزشمندی برای انسان رقم بزند همانطور گه عیسی (ع) فرمود: انسان در این جهان باید به تولّدی نو برسد.
زادهی ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
منابع و مآخذ:
قرآن مجید
تفسیر المیزان؛ علامه طبابایی؛ ترجمه سید محمدباقر موسوی همدانی
مثنوی معنوی؛ تصحیح نیکلسون
فیه ما فیه؛ تصحیح کریم زمانی
نهج البلاغه؛ تصحیح سید جعفر شهیدی.
نفس شفا؛ ابن سینا؛ علامه حسن زاده آملی
تاریخ فلسفه یونان؛ دبلیو. کی. سی. گاتری؛ مهدی قوام صفری
تولّد مرگ معنا؛ ارنست بکر؛ سید مهدی ثریا
آشتی با مرگ؛ الیزابت کوبلر؛ مهدی قراچهداغی
مرگ آخرین مرحلهی رشد؛ الیزابت کوبلر؛ پروین قائمی
هایدگر به زبان ساده (یادداشتی بر مارتین هایدگر)؛ راینر روفینگ؛ طالب جابری
اندیشههای اریک فروم؛ اریک فروم؛ نگین ناطق
انسان در جستجوی معنا؛ ویکتور فرانکل؛ نهضت صالحیان
آیین بودا؛ بردلی هوکینز؛ محمدرضا بدیعی