آن مرد آمد
دانشسرا، منزلگاه پس از دبیرستان در سیر و سلوک درسی و تحصیلیام بوده است. دبیران دانشسرا هر کدام در رشتهای استاد بودند و من از همۀ آنان معرفتها و حکمتها آموختهام. اساتید بزرگوارم: اخوان، سلطانی، جابانی، صاحبالزّمانی، هراتی، معماری و دبیران دیگر.
جلال رفیع در سومین قسمت از سلسله یادداشت هایی به بهانۀ ادای دین به معلمان با اخلاق خود در ضمیمه ادب و هنر امروز روزنامه اطلاعات نوشت:
گفتم ز کدام فرقهای؟ گفت
(با لهجۀ دلرباش): اَرمن
گفتم که بیا و رویش از لطف
یک نقطه گذار و باش از من!
دانشسرا، منزلگاه پس از دبیرستان در سیر و سلوک درسی و تحصیلیام بوده است. دبیران دانشسرا هر کدام در رشتهای استاد بودند و من از همۀ آنان معرفتها و حکمتها آموختهام. اساتید بزرگوارم: اخوان، سلطانی، جابانی، صاحبالزّمانی، هراتی، معماری و دبیران دیگر.
دبیر ادبیات (محمد جابانی) در دنیای شعر و ادب میزیست و معرفت و حکمت این دنیای دوستداشتنی را با طنز و تمثیل و غزل و قصیده بر پرده ذهن غرور گرفتۀ ایام جوانیمان نقاشی میکرد.
او بودکه مرا نخستینبار با دو اثر گمنام در آن سالها و معروف در این سالها آشنا کرد: «سیاحت غرب» و «سیاحت شرق». علاوه بر مباحث دینی و روایی و فقهی، اوّلی قوۀ تخیّل و قصهنویسی و دوّمی توان رواننویسی و نگرش اجتماعی را در کارنامۀ مردی نشان میداد که نخستین فصل شکلگیری شخصیت خود را در دورۀ قاجار و در حوزههای علمیۀ اصفهان و نجف گذرانده است: «آقانجفی قوچانی»؛ و باز همو بود که آن دوبیتی لطیف را مثل دهها دوبیتی و رباعی و قطعه و غزل و قصیدۀ دیگر برایمان میخواند و ظرافتهای هنری و طنزی و ادبی را نشان مان میداد: «گفتم ز کدام فرقهای؟ گفت.»؛ و همچنین او بود که میگفت از کسی پرسیدند وجه تسمیۀ شعر نو چیست؟ گفت یکبار میخوانند، معنیاش را نمیفهمند، از نو میخوانند!
اما استاد صاحبالزّمانی؟… روحانی فرزانه و متواضع و هنرمند و خونگرم و بخشنده و بزرگوار. خط نسخ را چنان استادانه و زیبا مینوشت که غالباً تصوّر میکردند چاپ شده است. او نیز استعداد طنزگویی و طنزنویسی را در ما بیدار میکرد.
میگفت: دو دوست خطاط پس از سالها فراق، یکدیگر را دیدند. هر دو از راه نامهنگاری برای روستائیان ارتزاق میکردند. اولی گفت:
ـ من دو اجرت میبرم. یکی به وقت نوشتن و دیگری به وقت خواندن. چون نامه به روستای دیگر میرسد، هیچکس آن را نمیتواند بخواند. خود مرا از مبدأ به مقصد فرامیخوانند تا نامۀ فرستنده را برای گیرنده قرائت کنم.
دومی گفت:
ـ ولی متأسفانه من از اجرت دوم محرومم. چون وقتی مرا میبرند، دیگر خودم هم نمیتوانم نامهای راکه نوشتهام بخوانم!
مرحوم صاحبالزّمانی در تصادف با وسیلۀ نقلیۀ موتوری از دنیا رفت. وقتی وصیّتنامهاش را باز کردند، نوشته بود: «اگر روزی به این ترتیب وفات کردم، راننده را فوراً رها کنید.»!
و، اما استاد دیگر و محمود جابانیِ برادر. مربّی سختکوش و ورزشدوست و پرنشاط و جوانمرد. هیچگاه جوانمردی و «تختی» صفتیاش را فراموش نمیکنم. دانشسرا شبانهروزی بود. بچهها جز با اجازۀ مربّی و مسؤول دانشسرا نباید جایی میرفتند. جوانی و هزار عیب و علّت!
مرحوم هاشمینژاد که پس از انقلاب به شهادت رسید، آن روزها با انتشار کتابی که ممنوع شده بود (مناظرۀ دکتر و پیر)، برای بسیاری از جوانان، نام آشنا بود. شاخهای غیررسمی از «کانون بحث و انتقاد دینی» مشهد را در برخی شهرهای دیگر هم میشد سراغ گرفت.
مدتی بود که برخی از همکلاسیهای محرم راز را آهسته و آرام با خود به ساختمانی میبردم که گاه کسی از مشهد به آنجا میآمد و پرسشهای جوانان را پاسخ میگفت.
علیرغم حفاظتها و دقتهایی که داشتیم، غیبتها و تأخیرهای مان این کنجکاوی را پدید آورد که از من سؤال شود:
ـ «به کجا میبری بچهها را»؟…
ـ «مجلس روضه و وعظ و خطابه دینی» …ـ «خیلی وقت است که به این مجلس میروید. امشب من هم میآیم. تعداد بیشتری از بچههای داوطلب را هم با خودمان میبریم.»
چارهای نبود. شب همه باهم از پلههای ساختمان موعود بالا رفتیم و وارد سالن شدیم. روان شاد محمود جاپانی، جوان رشید خوشمنظر سلام کرد و با مرحوم هاشمینژاد به گفتگو نشست.
هردو، از این که مجالس وعظ و خطابه با امکانات و شیوهها و ابزارهای جدید و جذاب (سالن، صندلی، تریبون، پرسش و پاسخ) همراه باشد، اظهار خوشحالی میکردند.
هاشمـینــژاد پشـت تریبـون قـرار گرفــت. پرسشهای مکتوب را یک یک پاسخ میداد.
خدا خدا میکردم که آن شب، بحث سیاسی تندی پدید نیاید. اما پدید آمد. کسی پرسیده بود که چرا ایرانیان سرمایۀ کشور را در سفر حج به جیب بیگانگان میریزند؟
پاسخدهنده (هاشمی نژاد، شهید پس از انقلاب) که بعد معلوم شد ممنوعالمنبر هم هست، پس از پاسخگویی اولیه، با لحن شورانگیز خطابی و به یادماندنیاش، حمله به مقامات سیاسی کشور را آغاز کرد: «هر سال میلیونها تومان از ثروت مملکت را در قمارخانهها و کازینوهای اروپا و آمریکا بر باد میدهند…».
لحظه به لحظه، صدای اعتراض خشمگینانۀ سخنران که معطوف و متوجه به حکومت و دربار سلطنتی هم بود، بلندتر میشد. ناگهان جمعی از حاضران، سراسیمه سالن را ترک کردند. ساواک و شهربانی از موضوع مطلع شده بودند.
مسؤولیت رسمی جوانان دانشسرا با استاد محمود جابانی بود و علیالقاعده باید در برابر ساواک و شهربانی پاسخگو میبود. احضار میشد و حتماً از او میپرسیدند:
ـ چرا جوانان را شبانه به محفل سیاسی ضدسلطنتی کشانده و به پای سخنان مرد مبارزی که ممنوعالمنبر و تحت تعقیب است نشاندهای؟…
واقعۀ جنجالی «سیاهکل» باعث شده بود که ساواک و شهربانی در همه جا به حال آمادهباش درآیند. کوچههای شهر را با عجله در تاریکی شب طی کردیم و به خوابگاه رفتیم. بچهها به من میگفتند: «سخنران را بازداشت کردند، کار تو هم تمام است! جابانی که از حقیقت امر اطلاع نداشته است، باید بگوید که این سیاهکل دوم را تو راه انداختهای!» نگران، چشم به در داشتیم که آن مرد آمد. آن جوانمرد آمد. اما او علیه من و علیه هیچ یک از بچهها چیزی نگفته بود. مسؤولیت را خود برعهده گرفته بود.
ـ «هیچکس دخالتی در این کار نداشته. من چنین کردهام. هیچ شناختی از سیاسی بودن سخنران و سخنرانی نداشتهام.»
***
آن شب برای معلّم و مربّی جوانمردم (محمود جابانی)، از قیام امام حسین (ع) به زبان شعر و در حدّ و اندازهای که عقل کودکی و نوجوانیام درمییافت، سخنها گفتم و در پایان همان شب (شبی از شبهای سال ۵۰-۴۹) با شعر و خطابه نیز رژیم سلطنت را سرنگون کردم و از جا برخاستم!
ـ شب به خیر!…