دکترضیا الاطب بزگ خاندان ضیایی را بیشتر بشناسیم قسمت دهم ( کاظم خطیبی )
همانطور که در بخشهای قبلی در باره فرزندان ضیا الاطبا اشاره شد آخرین فرزند پسر ایشان آقای دکتر طاهر ضیایی می باشد وی در سال ۱۲۹۶ در تربت حیدریه متولد شد و تحصیلات خود را در تربت حیدریه به اتمام رساند و سپس برای ادامه تحصیل به تهران همراه خانواده مهاجرت نمود و در کالج امریکایی آن زمان دوران متوسطه را به پایان رساند ودر سال۱۳۱۴ که دوره متوسطه را به پایان رساند برای ادامه تحصیل به کشور آلمان عزیمت نمود. در حقیقیت همه برادرها همه دکتر طب بودند. و لی ایشان تنها کسی هستند دارای دکترایی زمین شناسی می باشند . پدرشان از این بابت خیلی ناراحت بود. میگفت طبابت بهتر است. علتش این بود که میگفت یک کاری است مستقل، هر جای دنیا که بروی میتوانی برای خودت کار بکنی بهر حال ایشان راه دیگری را انتخاب کرد.دکتر طاهر ضیایی در یک مصاحبه ای در باره زندگی خودچنین میگوید .
(دوره تهران، برای من خیلی دوره خوبی بود. اولا برای اینکه برادرهای من وقتی که آمدند چون ما هنوز تهران پدرم هنوز وکیل نشده بود. بعد دیگر پدرم وکیل بود. تمام دوران سلطنت رضا شاه پدر من از تربت وکیل بود. تا وقتی که رضا شاه رفت. بمن که رسید دیگر. آنها شبانه روزی امریکایی بودند و به من که رسید دیگر خانه بودیم ،کالج بودیم. و خیلی دوران خوبی بود فقط اینجا یک مطلبی را باید بگویم که این کالج امریکایی تهران، بهترین مدرسه ایران بود. واقعا اینها فوق العاده بودند در تربیت محصل، در اخلاق، ور در همه چیز. از چند نفر اسم میبرم یکی خود دکتر جردن، دکتر بویس، دکتر گروز، دکتر گرشی. اینها همه، البته اینها یک جنبه مسیونری(missonary ) هم داشتند. ولی نه به آن شدت، منظورشان خیلی دیگر از نظر مدرسه عالی بود. هم از نظر ورزش، و هم از نظر درس و برنامه مان هم. برنامه به انگلیسی بود بیشترش ولی فارسی هم درس میدادند. ولی بمن که رسید سال آخر متوسطه ما هم باید امتحان متوسطه را به شکل ایران را میدادیم و هم مال امریکا را و بعقیده من مدرسه آمدند بیرون در آن موقع ایام بسیار خوبی بود. تا سال ۱۳۱۴ که دیگر من رفتم به آلمان. من چون شاگرد خیلی خوبی بودم ببخشید میگویم در کالج امریکایی اولا از کلاس هشتم مرا بردند کلاس دهم. حتی دکتر جردن هم آمد پهلوی پدرم، پدرم موافق نبود گفت چه عجله ای است. کلاس نهم اش را بخواند. گفت نه، این در تابستان درس انگلیسی بخواند و ریاضی میتواند برسد به دهم. بعد هم که دیپلمم را گرفتم برای من یک اسکالرشیپ ( بورس تحصیلی ) درست کرده بود چون میخواستم مهندس معدن بشوم (در کلرادو اسکول آوماینز) به پدرم که گفت اجازه بدهید که این برود. پدرم گفت چه اصراری دارید نمیگذرانم که این برود به امریکا. گفتند چرا نمیگذاری برود امریکا. گفت برای اینکه برمیگردد مثل آنها پاهایش را میگذارد روی میز و فرهنگ خوبی نیست . ولی علت دیگری داشت برای اینکه خیلی دور بود. و مادرم پیش پدرم گریه و بی تابی می کرد و میگفت همه بچه را فرستادی این یکی را نگهدار پیش ما ولی متاسفانه این کار نشد وفکر میکنم. این بود که رفتم آلمان در سال ۱۹۳۴ زبان آلمانی را هم نمیدانستم. زبان آلمانی را اول یک کورس خاص بود در دانشگاه برلین که باید یاد میگرفتیم تا یک دیپلم میگرفتیم، که با آن اجازه داشتیم وارد دانشگاه بشویم. بعد آن دیپلم را هم اشخاص در مدتهای مختلف کسی که اگر خوب بود زودتر میگرفت. اگر دیر بود دیرتر میگرفت من ۶ ماه آنجا طوری زبان آلمانی را یاد گرفتم که توانستم وارد دانشگاه بشوم. بهترین مدرسه معدن آلمان هم در آخن بود در اکستراشاپل سر حد فرانسه. همین بود.
در آن مدرسه زبان. از همه جای دنیا بودند و برای اینکه زبان آلمانی را یاد بگیرند. امریکایی ها خیلی زیادو تمام اروپایی های دیگر بودند. از ممالک اسکاندیناوی بود. ولی بهترینشان محصلینی بودند که از خاور میانه میآمدند. ما، ترکها، عربها، اینها، زبان خیلی زودتر یاد میگرفتند این کاملا محسوس بود و بعد. هم دوره ای های که داشتیم عرض کنم. مهندس غفاری بود، که الان در ایران. مهندس خواجوی که الان ارشیتکت است . همچنین مهندس نورالدین کیانوری که از طرفداران حزب توده ایران بودو خیلی هم فعال بود .
بعد در زمان جنگ هم آنجا بودیم. که من آمدم برای کارآموزی به منطقه شمال که معادن نفت دارد. معادن نفت آنجا برای کارآموزی خیلی خوب است. برای اینکه عمقش خیلی کوتاه است. ۳۰۰ متر است و شما از ابتداء کار تا آخر کار دانشجو میتواند همه را ببیند چه از عملیات قبل از اکتشاف و برای اکتشاف که ارتباط با زمین شناسی پیدا می کند. تا حفاری تا بعدا تغلیظ و تصفیه و از این چیزها. آنجا بودم که جنگ شروع شد. جنگ بین المللی ۱۹۳۹٫ آقای نوری اسفندیاری موفق السلطنه سفیر ما بودند در برلین، از آنجا بمن اطلاع دادند که جای شما خطرناک است بهتر است که برگردید به ایران. من هم جواب دادم که نه. من هستم حالا. البته یک مد ت بیشتری در کارآموزی ماندم تا اینکه بعدا دیدم اینجا که خیلی خطرناک است. رفتم برلین، دانشکده فنی برلین آنجا. درسم را ادامه دادم تا دوره را تمام کردم، ودررشته مهندسی د ر زمین شناسی فوق لیسانس گرفتم . بعد آمدم که بیایم به ایران. نمیخواستم دیگر دکترا بگیرم. مسترم را که گرفتم. برادرم خلیل ضیایی دکتر متخصص چشم. آن موقع معاون پروفسور میلر بود در وین. آمدم که یک مقداری با او باشم یک چند روزی هم خوش بگذرانم آنجا قبل از اینکه بروم ایران. رفتیم یک جای خیلی قشنگی وین آنجا بودیم که ایران اشغال شد. ایران اشغال شد. و خیلی ناراحت کننده. برای اینکه دیگر تمام روابط قطع شد و اینها. فوری به پروفسور هم خبر دادم. پروفسور فوری جا برای من تعیین کرد که در آلمان نزدیک اشتوتکارت در یک معدنی که به عنوان مهندس کار کردم در آلمان من مشکلی نداشتم چون آ نها میدانستند که کشور ما اشغال شده. متفقین ما را اشغال کرده بودند و نه تنها کاری نداشتند بما بلکه کمک تحصیلی هم بما میدادند. البته مراقب ما بودند برای اینکه ما جزو متفقین بودیم دیگر آن موقع. ولی خطر آنطوری بما نداشت آلمانها با ما خیلی بنظر خوب نگاه میکردند برای خاطر اینکه می گفتند شما نژاد آریایی هستید مثلا، باعربها بسیار بد. مثلا ما حق ازدواج داشتیم، حق معاشرت با زنها داشتیم، عربها نداشتند در زمان هیتلر. ما و از این چیزهائیکه هم در آن زمان، زمان هیتلر در آلمان گذاشته بود ما خبر نداشتیم، کاری که با یهودی ها کردند، حقیقتا در داخل آلمان هیچ چیزی ما نمیدانستیم از این بابت. البته یک گشتاپو گاهی وقتها همینطوری می آمد کاغذهای ما را میدید که کی هستیم، چی هستیم، از این حرفها. ولی کاری بکار ما نداشتند، آنجا بودم تا اینکه در آن معدن کار میکردم خیلی پول خوبی هم میدادند برای اینکه زمان جنگ بود. ولی خیلی سخت گذشت به ما. مثلا یک اطاق گرفته بودم پهلوی خانم معلمی در سر قله کوه بود که باید میآمدم سر معدن ساعت ۵٫۲۰ صبح یخبندان دوچرخه ای خریده بودم با دوچرخه میامدم. توی راه مثلا دوچرخه سر میخورد هی میافتادم زمین تا اینکه برسم و اینها. بعد دیدم حالا که اینطوره برگشتم به وین پهلوی برادرم که حالا که در آلمان هستند چون آن موقع دیگر آلمان با اتریش یک شده بود دیگر میدانید که می گفتند آلمان بزرگ که پهلوی برادرم باشم و ضمنا اسم نویسی کردم در دانشگاه وین و آنجا بود که دکترا در زمین شناسی گرفتم. بودم تا اینکه دیگر آلمان در شرف شکست خوردن بودند. قشون روس هی نزدیک میشد بعد دیگر بمباران های شدید که هر روزی شش ساعت در زیر زمین آنجا بودیم. خیلی واقعا تعجب است که برای ما اتفاقی نیافتاد، برادرم مریض شد و اینها. برادرم را فرستادند به تیرول منطقه ای که آب و هوای خوبی دارد من خودم وین ماندم. بعد آلمان ها به بوداپست رسیدند کمکم وارد وین شده بودند که من دیدم اینجا خیلی خطرناک است، چون در بوداپست جنگ خیابان به خیابانی شد و خیلی خیلی وحشتناک شد. این بود که با یکی از دوستانم در سفارت یوگسلاوی آشنا داشتم به آن گفتم می توانید شما اگر کسی دارید میرود از شهر بیرون ما را هم ببرند. دیگر شهر خاموش. نه ترموائی. نه چیزی، بمبهای کوچولو روسها میانداختند و اینها، تا اینکه آمدند به محل سفارت آن کسی که ریش سفید بلندی بود که اینها را سوار میکرد اینها نازیهائی بودند که فرار میکردند از دست روسها. اینها را میخواستند ببرند به ون امریکایی ها گفتند این چیه اینهم یک ایرانی محصل. نمیدانم چی چی ما را هم قاطی کردند در یک کامیون سرباز مثل ساردین. و باران هم میآمد رفتند به جائیکه نقشه برداری کردم برای کار دکترام در نزدیکیهای وین بود، سه ساعتی وین بود. ولی این مسافت ۲۴ ساعت طول کشید. ولی تمام جاده پر بود از اینهایی که فرار میکردند از دست روسها . دیگر زنها با گهواره و با بچه و گاری نمیدانم چی چی. آنجا بودم به خیال اینکه حالا از آنور امریکائیان میآمدند. از اینور روسها میآمدند. من فکر میکردم امریکائی ها زودتر میرسند به آنجا، متاسفانه یک روز صبح خبر داد آن همسایه ما یک سوئیسی بود یک ویلا داشت آنهم که بله، روسها آمدند جواهرهای خانم مرا هم بردند اینها. من با لباس که شب پوشیده بودم آمدم بیرون تا آمدم سربازهای روسی آمدند با توپ ها دنبال من. تو آنجا چی هستی، کی هستی آنجا. جوانی نبود آن وقتها همه توی جنگ بودند. خلاصه من را با خودشان کشاندند. توی خانه رفتند تمام اطاقها را دیدند، هرجا چیزی دیدند توی جیبشان گذاشتند، به دو تا زنهایی که صاحبخونه بودند توهین کردند، تا اینکه سر شب شد، دیدیم یک کامیون بزرگ وارد این منزل شده، یک باغی بود از آن کامیونهایی که سرش یک توپی، پر از سرباز همه هم مست آمدند تو. میخواستند بما ودکا بدهند، بزور. و من دیدم وضع اینجارا . به خانمها گفتم این خیلی خطرناک است برویم قایم شویم توی اطاقهایمان. رفتیم بالا و قایم شدیم توی اطاقهایمان. اینها پائین دیگر تمام خانه را طبقه پائین را اشغال کردند، آواز می خوانند، و مشروب میخوردند، اینها نصف شب آمدند بالا، عقب زن میگشتند این پیرزال ها را هم دیدند که گفتند چکار کنیم گفتم هیچی صدایمان درنیاید ببینیم چه میشود. همانجا بودیم تا اینکه هی درب زدند. درب را وا نکردیم، بعد شلیک کردند. باز هم درب را باز نکردیم. رفتند بالا زیر شیروانی هرچه این بیچارهها نقره و مقره اینها داشتند اینها را دزدیدند و بردند، بعد صبح سحر نگاه کردم دیدم اینها را بار کردند اموال را روی کامیونشان از جمله دوچرخه مرا هم گذاشته بودند. من دیگر جرات پیدا کردم رفتم. ولی به افسر رئیسشان گفتم این دوچرخه من است این را بدهید بمن، گفتند برو پی کارت. گفتم که من میخواهم بروم ایران من جزء متفقین هستم من دوچرخه را لازم دارم بروم ایران. اینقدر گفتم و گفتم تا دوچرخه را پس گرفتم این از این چیز. بودم و حالا این روزهای کاپیتولاسیون بود. یعنی سه روز هر کاریکه اینها میل داشتند میکردند از کشتن از ریپ از همه چیز دیگر اتفاقات عجیبی رخ داد. و یکدفعه از خانه آمدم بیرون باز یک افسری جلویم را گرفت دیدم فایده نداره رفتم قایم شدم بعد خانه ما شد بقول خود روسها “کماندان تور” که یک ماژوری آمد که آنجا دفتر کار شان شد ، و یک آجودانی داشت به نام پیتر. این نصف شب که میشد ته مانده غذا آقای ماژور را میآورد بمن میداد که بخورم. فهمیده بود که من اینجا قایم شده اینها، بعد دیدم فایده ندارد رفتم به وین. رفتم البته با جرات زیاد رفتیم با ترن همه جا هی پیاده مان میکردند، چون سربازهای روسی بایستی سوار میشدند و اینها رفتیم تا وین باز هم تا رسیدیم به خانه خودمان درب را وا کردم دیدم اتفاقی نیافتاده بود تا اینکه آمریکائیها آمدند. زمان روسها خیلی بد بودند برای اتریشی های بیچاره، واقعا همه خیلی ها از گرسنگی مردند تا اینکه امریکائیها آمدند و وضع به کلی عوض شد و دوستان زیادی پیدا کردیم آنجا تا اینکه خبر از پدرم رسید بوسیله عباس خلعتبری، عباس خلعتبری بیچاره مرحوم در سفارت در سوئیس بود با احمد اقبال، که هر دو خیلی با ما نزدیک بودند عباس خلعتبری هم آنجا فهمیدیم با ما قوم و خویش شده کاغذ پدرم رسید و دیگر ما خیلی بی تابی کردیم که برگردیم به ایران،