اگر من و تو جای پیامبر بودیم! (جلال رفیع – ضمیمه نور روزنامه اطلاعات )

[ جلال رفیع ] اگر من و تو جای پیامبر بودیم!

به راستی آیا پیامبر مسلمانان، چنان که نادانان دوست یا دانایان دشمن پنداشته‌اند، عاری از عواطف لطیف و ظریف انسانی بوده است؟!

جلال رفیع – ضمیمه نور روزنامه اطلاعات: 

خیال حوصله بحر می‌پزد دل من
چهاست در سر این قطره محال‌اندیش

به راستی آیا پیامبر مسلمانان، چنان که نادانان دوست یا دانایان دشمن پنداشته‌اند، عاری از عواطف لطیف و ظریف انسانی بوده است؟!

پیامبر پیروز اسلام در آنجا که چاره‌ای دیگر کارساز نبود و با حمله نظامی مواجه می شد، پروایی از شمشیرزدن و زخم شمشیر خوردن نداشت و در همان احوال و درهمان هنگامه نیز عشق و عاطفه انسانی را ـ که با عواطف الهی در وجودش به وحدت رسیده بود ـ همپایۀ اصول و معیارهای جهاد می‌دانست و اجازه نمی‌داد که یک ارزش اخلاقی بدون دلیل موّجه، قربانی یک ارزش اخلاقی دیگر شود.

از زادگاهش مکّه اجباراً بیرون رفته و در پناهگاهش مدینه مسکن گزیده بود. مکّی‌ها در نگاه مدنی‌ها غالباً نماد خشونت و شکنجه و ظلم و غارت و وحشت و نکبت بودند. جنگ بدر، مدنی‌ها و مکّی‌ها را روی در روی یکدیگر قرار داد و شمشیر در میان آنان به داوری برخاست.

احساسات روزهای انقلاب اسلامی ایران را در دی و بهمن ۵۷ به خاطر آورید. واژۀ «ساواکی» و حتی «نظامی شاهنشاهی» در ذهن مردمی که خون شهیدان جوان را بر روی سنگفرش می‌دیدند، چه احساسی و چه توفانی را برمی‌انگیخت؟ معمولاً در همین هنگامه‌ها است که میل عمومی، روی به افراط و انتقام دارد و کمتر کسی ـ جز آن کس که محبوب و مردمی و متنفّذ باشد ـ می‌تواند دفاع‌کنندگان را از تندروی و انتقام گیری افراطی باز دارد.

سیره نویس و مورّخ معروف «ابن هشام»، این واقعه را ثبت کرده است. «ابی العاص» تاجری مکّی بود و در جنگ بدر علیه مسلمانان شرکت کرده بود. اسیر شد و به چنگ یاران پیامبر افتاد. مسلمانان نمی‌دانستند با او چه کنند؟ چون این اسیر از قضا همسر زینب، دختر پیامبر اسلام(ص) هم بود!

پیامبر به صورت عام و به نفع همۀ اسیران اعلام کرد: «هر اسیر می‌تواند فدیه آزادی‌خود را پرداخت کند و آزاد شود.» ابی‌العاص هم همینطور.

زینب دختر رسول خدا به مدینه مهاجرت نکرده و در مکه باقی مانده بود. گردنبندش را به عنوان «فدیه» برای آزادی شوهرش به مدینه فرستاد. چشم پیامبر به گردنبند افتاد. نشانه‌های این گردنبند، خاطره‌انگیزتر از آن بود که فراموش‌شدنی باشد. بارش قطرات اشک از چشمان ابری محمد(ص) توجه مسلمانان را جلب کرد.

ـ گردنبندی که به عنوان «فدیه» فرستاده شده، «هدیه» است. هدیه خدیجه کبری (س) به دخترش زینب.

ـ چه کسی پیش‌بینی می‌کرد که روزی گردنبند خدیجۀ محمد(ص)، خدیجه محمدی، خدیجه ثروتمند امّا دل سپرده به سختی‌ها و شکنجه‌ها و گرسنگی‌های دوران تبعید و حبس و محاصره در «شعب ابی طالب»، برای آزادی ابی‌العاص ـ همسر زینب ـ از مکّه به مدینه فرستاده شود و عطر عشق و ایمان و فداکاری و معرفت والای یک زن با فضیلت و جانفدا را در مشام مسلمانان زنده کند؟

 این «فدیه» نیست، «هدیه» است. زینب، پدر دوستی و پیامبر دوستی را با همسر دوستی جمع کرده بود و پیداست که تضادهای ناشی از این وضعیّت شگفت، روح او را سخت در آزار و فشار افکنده بود.

احساس و عاطفه، فوّاره‌وار موج می‌زد و سر به اوج می‌کشاند، امّا عدالت و مشورت و رأی عموم و داوری جمعی نیز اصول دیگری است که همپای اصل عاطفه و علاقه و عشق حضور دارد و حضورش انکارناشدنی است. پیامبر با چشم‌های پراشک، توفان عواطف زلال را در دل مهار کرد. آنگاه سربلند کرد و جمع مسلمانان را از نظر گذراند:

ـ تصمیم با شماست. گردنبند در اختیار شماست. می‌خواهید، فدیه را بپذیرید. نمی‌خواهید، هدیه را برگردانید. آزادی این اسیر هم می‌تواند با فدیه انجام شود و می‌تواند هدیه‌ای باشد که رایگان صورت می‌گیرد. چنان که اسیران دیگری را هم در مقابل سواد آموختن به جمعی از مسلمانان آزاد می‌کنید.

مردمی که در این صحنه پرشور اجتماع کرده و به داوری دعوت شده بودند، متّفقاً فریاد زدند که فدیه نمی‌خواهیم و ابی العاص را رایگان آزاد می‌کنیم. پیامبر از ابی العاص پیمان گرفت که همسرش زینب را به مدینه بفرستد و مانع مهاجرت او نشود. پذیرفت. بعدها نیز به قول خود وفا کرد. خودش هم مسلمان شد! نتیجه رفتار و اخلاق محمدی همین است.

… امّا اگر من ـ همین من نویسندۀ این گزارش تاریخی و مدّعی فهم و فکر و درک و درد ـ در عالم خیال و خیال محال به جای پیامبر اسلام(ص) بودم، آیا می‌توانستم در غوغای جانفرسای «بگیرید، ببندید، بکشید» و در معرکۀ فریادهای «آی محارب، آی ساواکی، آی خویشاوند خائن»، هم به عواطف انسانی و الهی میدان مانور بدهم، هم عقل و تدبیر را به یاری فراخوانم و هم حرمت رأی و نظر مردم را پاسداری کنم؛ چنان که حضرت محمد(ص) کرد؟

«عمل به اصول» مهم است، امّا همۀ اصول را در جوار هم و معطوف به معدّل (و البته با رعایت اولویت و تقدّم و ترتیب) به میدان عمل کشاندن، از آن نیز مهمتر است.

اگر من در مدینه تصمیم گیرنده بودم، چه بسا که یکی از این دو کار را می‌کردم: یا چنان غرق در عِرق خویشاوندی می‌شدم که نه تنها دامادم را بلافاصله می‌بخشیدم بلکه او را بر تخت مدیریت هم می‌نشاندم و گردنبند ارسالی همسرش را نیز بی‌سر و صدا در جیب می‌نهادم و می‌گفتم من اهل علمم و دامادم نیز دامادالعلما است و افضل از همگان است و اگر خطایی هم کرده، چون وصل به من است، پس وصل به «کُر» است و پاک است و شایستۀ خلعت هم هست.

یا  بر می‌آشفتم و گردنش را می‌زدم و می‌گفتم خویشاوند خائن، بدتر از بیگانۀ محارب است و جاسوس است و باید با همان گردنبند ارسالی به دارش زد و خفه‌اش کرد و هر کس هم نزد من شفاعتش کند، با او همدست است و محکوم به اعدام است. سرمایه‌دار باشی ، همسر دختر من هم باشی، کمکی که به من نکرده‌ای پیشکش(!)، شمشیر هم به روی من بکشی؟… حقّا که ابوالعاصی!

مگر نه اینکه «نادر» با همۀ نبوغ نظامی‌اش و با همه هوشمندی اش، وقتی به رضا قلی‌میرزا شک کرد، به نابینا کردن فوری فرزند دلبند خود فرمان داد؟ و مگر «نادر» در تاریخ ایران و جهان، نادر بوده است؟ متأسفانه نادر قهرمان ما ـ در این شتابزدگی و خشونتش و در این غلبه دادن سیاست و قدرت بر عاطفه و عشق و تدبیرش ـ نه نادر که شایع بوده است.

و معمولاً همین شیوه‌های نادرست و ناروا بود که اخلاق نادری را در پایان زندگی تماشایی و پرشکوه زمامدارانی مانند او به عامل نابودی هر چه سریع تر خود آنان تبدیل می‌کرد و «النّادر کالمعدوم»  را معنا و مصداق دیگری می‌داد!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *