بمناسبت چهلمین روز در گذشت همشهری عزیزمان روانشاد مهندس جواد رفیع مطلبی با عنوان ( یادی از مهندس رفیع یاد آر ز یارِ رفته یاد آر! ) ازدکتر سیفالرضا شهابی با عنوان
چهل روز از درگذشت دوست نازنینم جناب مهندس جواد رفیع میگذرد و حیفم آمد در اربعینش یادی از آن دوست سفر کرده که خیلی هم زود و زودتر از آنچه که انتظارش میرفت به دیار باقی شتافت نداشته باشم.
اولین بار که آقا جواد را دیده بودم موقعی بود که به دانشکده فنی بابل آمده بود و با معرفی جلال رفیع به منزل بنده آمده بود تا اگر در توانم هست، تسهیلاتی برای اقامت مرحوم جواد در ایام تحصیل در بابل فراهم نمایم. افتخار آشنائی اینجانب با آقا جلال به قبل انقلاب برمیگردد و از سال ۱۳۵۲ که جلال در دانشکده حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود، در کوی دانشگاه در امیرآباد با هم آشنا شدیم. دقیقا به خاطر دارم در یک روز بارانی بود که جواد وارد بابل شد و تماس تلفنی گرفت و بعد از دریافت آدرس به منزلمان آمد و این دیدار سرآغاز آشنائی و دوستی و روابطی برادرانه شد. او به خاطر این که همزمان با تحصیل؛ در هنرستانها و دبیرستانهای تهران تدریس میکرد لاجرم روزهایی خاص و معدود در هفته را در شهر ما میگذراند. لیکن همین روزهای معدود فرصتی فراهم کرد تا با خلق و خوی و دیدگاههای آن مرحوم بیشتر آشنائی پیدا کنم. آشنائییی که بعد از فارغالتحصیل و اشتغال در قسمت فنی روزنامه اطلاعات و سردبیری مجله جوانان تداوم یافت.مرحوم جواد از جوانان صادق و سالم از آلودگیهای اقتصادی و اخلاقی و اجتماعی و از سلامت نفس برخوردار بود.
از نوجوانی دل در گرو اعتقادات دینی داشت و با این که در سالهای انقلاب سن و سالی از او نگذشته بود معالوصف تحت تاثیر فضای مذهبی که در محیط خانوادهاش در تربت حیدریه حاکم بود و همچنین به خاطر برادرش آقا جلال که فضای سیاسی آن روزهای کشور را به محیط خانه منتقل میکرد، دارای گرایشات سیاسی شد و به اقتضای سنش در انقلاب حضور داشت.
با شروع جنگ عراق و ایران همانند بسیاری از جوانان همسن و سالش راهی جبهه شد و از آلودگیهای شیمیائی جبهه که ناشی از بمبارانهای رژیم عراق بود بیبهره نماند. بهرهای که بر فعل و انفعالات بیولوژیکی بدنش تاثیرات منفی بر جای گذاشت و در سالهای بعد از جنگ نمود عینی پیدا کرد.هر وقت که فرصت پیدا میکردم در روزنامه اطلاعات به نزدش میرفتم. از نزدیک ملاحظه میکردم که چقدر دلسوزانه برای امورات فنی قدیمیترین موسسه مطبوعاتی کشور یعنی موسسه ایرانچاپ زحمت میکشد و دل میسوزاند. مخصوصا در ایامی که موسسه اطلاعات در حال انتقال از خیابان خیام به خیابان میرداماد بود. به موازات علاقهاش به روزنامه، از دلدادگان به محاسن اخلاقی سرپرست موسسه اطلاعات بود و هر زمان صحبت از جناب ایشان میشد از او به نیکی یاد میکرد و او را از استثناءات در بین هم لباسهایش ذکر مینمود.
در سالهای پایانی خدمت شغلیش که به بازنشستگی ختم شد دائم اظهار میکرد از زندگی در تهران به خاطر مشکلاتی که این شهر متجاوز از ده میلیونی با آن روبرو است رضایت ندارد و به محض بازنشستگی به مشهد خواهد رفت و در آنجا در کنار بارگاه ملکوتی حضرت رضا علیه آلاف التّحیّه والسلام زندگی را خواهد گذراند. و نیز چنین کرد. لیکن تقدیر الهی بر این تعلق گرفت که در سن ۵۶ سالگی به بیماری سرطان مبتلا شود و چشم از جهان فانی بربندد و به سرای باقی بشتابد و همسر محترمهاش سرکار خانم قاسمی را که بهترین یار و همدم او در همه امور زندگی بود به اتفاق تنها فرزندش مونای عزیز، در این دنیا به یادگار بگذارد.