شکر این نعمت سایه در چشم شهریار و شفیعی کد کنی
توسط کاظم خطیبی · اسفند 5, 1397

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی مینویسد: از دیرباز با شعر سایه انس و الفت داشتهام و نمیدانم چگونه شکر این نعمت را باید گزارد که حشر و نشر بسیار نزدیک با او نیز یکی از خجستگیهای زندگی من در این سالها بوده است… سایه در انواع سخن، شعر خوب و شعر درخشان بسیار دارد… غالب دیوانهای او هر کدام بارها و بارها چاپ شده است و مانند کاغذ زر در میان عاشقان شعر فصیح پارسی دست به دست گشته است و کمتر حافظه فرهیختهای است که شعری از روزگار ما به یاد داشته باشد و در میان ذخایرش نمونههایی از شعر و غزل سایه نباشد. من این نکته را یکی از مهمترین نشانههای توفیق یک شاعر میشمارم… در طول چهل و اندی سال دوستی بسیار نزدیک، هرگز ندیدم که او هنرمند راستینی از مردم زمانه ما را به چشم انکار نگریسته باشد. در میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی. متجاوز از نیم قرن است که نسلهای پی در پی عاشقان شعر فارسی، حافظههایشان را از شعر سایه سرشار کردهاند و امروز اگر آماری از حافظههای فرهیخته شعردوست در سراسر قلمرو زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچ یک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند. بسیاری از مصرعهای شعر او در حکم امثال سایره درآمده است و گاه گاه در زندگی بدان تمثل میشود. از همان حدود شصت سال پیش که در نوجوانی سرود:
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
تا به امروز که غمگنانه با خویش زمزمه میکند :
یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهی
چندین هزار امید بنیآدم است این
بسیاری از این سخنان او حکم امثال سایره به خود گرفتهاند.»
*
این هم شعری از استاد شفیعی به مناسبت ههسالگی سایه:
پرتو شعله عصیان زمانی، سایه
هرچه خوانند تو را برتر از آنی، سایه
نیست امروز کسی عارف و زندیق به هم
تو درین ره همهجا ورد زبانی، سایه
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت
در نود سالگیات نیز همانی، سایه
چشم بد دور ازین شعبده در کار هنر
آفتابی تو که در سایه نهانی، سایه
از طلسمات غزل آنچه گشودند تو را
رهرو واقف این گنج روانی، سایه
از دد و دیو چه بیمت که بدین خاتم شعر
راستی را که سلیمان زمانی، سایه
هر که یک لحظه تو را دید همه عمر، خوش است
کیمیای دل هر پیر و جوانی، سایه
کبریایی که به سلطانی فقر است تو را
فارغ از کوکبه کون و مکانی، سایه
دورم از مجلس یاران که ندیماند تو را
همتم لیک نه دور است و تو دانی، سایه
خواست «خوشنام» پیامی، پی بزم یاران
گم شدم دل که در آن سوی گمانی، سایه
نیّت خیر مگردان و بیا جانب ما
که وطن را به سحر مژده رسانی، سایه
لحظهای نیست که غافل شود از یاد تو دل
ای خوشا من که توام جان جهانی، سایه
***
گفته شده پس از درگذشت نیما، سایه این غزل را خطاب به شهریار سروده است:
تو بمان
با من بیکسِ تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
من بیبرگِ خزاندیده دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا، تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خونشسته نگارا، تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
به سر زلف بتان! سلسلهدارا، تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا، تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا، تو بمان
پاسخ شهریار:
سایه جان! رفتنى استیم، بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگى از بهر ندانستن ماست
اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان، نعش عزیزى هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آرى، این زهر هلاهل به تشخّص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه، کبوتر بپرانیم که چه؟
کشتیى را که پى غرق شدن ساختهاند
هى به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
بدتر از خواستن، این لطمه نتوانستن
هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
ما طلسمى که قضا بسته، ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
گر رهایىست براى همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودى از لُجّه رهانیم که چه؟
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کُرسى بنشانیم که چه؟
قاتل مُرغ و خروسیم، یکیمان کمتر
اینهمه جان گرامى بستانیم که چه؟
مرگ یک بار ـ مثل دیدم ـ و شیون یک بار
اینقدر پاى تعلّل بکشانیم که چه؟
شهریارا، دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟