گزارش انجمن شعر و ادب قطب به تاریخ شنبه۱۴۰۰/۰۹/۱۳ به قلم جناب آقای رضا وفاپور ( همراه تصاویر )

غلغلۀ کلاغ‌ها در هنگام غروب و آن هم در باغملی بسیار شنیدنی و دیدنی است. مثل این که غروب خورشید در پاییز فقط برای کلاغ‌ها واقعه‌ای شگفت و پُراهمیت است و هیچ روزی هم در نظرشان تکراری نمی‌شود و هر غروب، به همین آیین، به جنبش می‌آیند و آواز می‌خوانند.
اگر غروب خورشید برای کلاغ‌ها شگفت است، غلغلۀ آن‌ها نیز برای من زیبا است و سبب می‌شود که نگاهی به سرخی آسمان بیندازم. هوا ابری است و من در حالی که نمی‌دانم جلویم را نگاه کنم یا هوای پُرغوغا، یا سر سرخ آسمان را، به کتابخانۀ باغملی می‌روم برای جلسۀ شعر و ادب قطب. سیزدهم آذر هزاروچهارصد خورشیدی است و چند دقیقه مانده به ساعت پنج عصر.
گزارشی از این جلسه نوشته ام،

به‌نامِ خداوندِ جان‌آفرین / حکیمِ سخن در زبان آفرین

مجری جلسه خانم زینب ناصری بودند، که به سبب این که چهاردهم آذر سالروز درگذشت استاد غلامحسین یوسفی است، در ابتدای جلسه شعری از ایشان خواندند که این‌گونه آغاز شد: «دل‌ها به شور آورده ام، تا شورشی برپا کنم». سپس شرح مختصری از زندگی ایشان دادند.

این هفته شرح حافظ نداشتیم، ولی استاد نجف‌زاده چنان زیبا و آراسته غزل با مطلع «من که از آتشِ دل، چون خُمِ می، در جوشم» را خواندند که جایی برای شرح نماند و گمان می‌کنم که معنی شعر را همه به‌روشنی فهمیدند. ایشان همچنین از استادشان دکتر یوسفی یاد کردند و این که در زمان تحصیل‌شان در دانشگاه مشهد، رساله‌ای به سرپرستی ایشان در بارۀ تاریخ بیهقی نوشته اند. در میان جلسه نیز خاطره‌ای از مهربانی و لطف استاد یوسفی گفتند که بسیار شنیدنی بود.

از شعرهایی که خانم ناصری در میان برنامه خواندند، چیزی نمی‌گویم. فقط همین‌قدر بس که از خانم علمداران، خانم سلیمانی‌نژاد، فریدون مشیری و خانم التیام شعر خواندند. من اهل نقد و موشکافی شعر هم نیستم و فقط گوش می‌کنم و لذت می‌برم. به همین سبب، در ادامه، فقط نام همۀ کسانی که شعر خواندند را آورده ام و اگر نظر من اهمیتی داشته باشد، البته که همه‌شان زیبا بودند.

خانم فرامرزی‌نژاد نخست چهارپاره‌ای خواندند و سپس نخستین شعری را که در جلسۀ قطب خوانده بودند؛ و در میان آن، مصراعی از شاملو نیز بود. ابتدای شعر ایشان چنین بود: «دوست دارم که دست در دستت، برویم و کمی قدم بزنم».

باز خانم ناصری در بارۀ استاد یوسفی گفتند و این که در هر سالی به چه پایه‌ای در ادبیات رسیده بودند و چه تصحیح‌هایی بر کتاب‌های ادبی داشته اند. شگفت‌تر از همه این که استاد یوسفی هنوز بیست‌وچهار سال داشتند که دکترای ادبیات گرفته اند و فقط دو سال از بهرام گور عقب‌تر بودند که:
سرِ صد شیر کَنده بود ز یال / بود عمرش هنوز بیست‌ودو سال (نظامی)

خانم زبردست شعری نیمایی خواندند که: «روبرویِ پنجره با غمت نشسته ام».

آقای میرزابیگی که گویا از مشهد آمده بودند، گفتند که پیش‌تر دوبیتی می‌سروده اند، و یک متن ادبی به نام «با پیکِ باد» خواندند و سپس سه تا دوبیتی که اولیش این‌گونه شروع شد: «بسوزان جسم و جانم را بسوزان».

خانم شهابی ما را مهمان شعری از استاد لنگرودی کردند با این سرآغاز که: «دلم به بویِ تو آغشته است؛ سپیده‌دمان کلمات سرگردان برمی‌خیزند».

خانم بهشتی که مادرشان در ماه آبان درگذشته است، نخست شعری در این باره از پدر خواندند که: «دریغا! که رفت از کنارم …» و سپس شعری از خودشان تقدیم به مادر کردند که شروعش چنین بود: «مادرم شاعر نبود، اما شعرِ زندگی را استادانه می‌سرود».

آقای خاکشور آمدند و با این مطلع که: «در دلم حسرتی پا گرفته، آینه نقشی از ها گرفته»، شعری خواندند که البته پایانش تضمینی بر بیتی از حسین منزوی بود. سپس غزلی از دکتر الله‌یاری و با صدای رسا خواندند که: «پنهانک آمدم به تماشایت جانا! به رسم و عادتِ هرروزه».

خانم حجازی مهمان جلسه بودند که با موبایل خود، شعری از مرحوم محبوب‌مقدم که پدر شوهرشان بوده و در وصف پسرش، مهدی (که همان همسر خانم حجازی باشد) و آن هم با صدای خود شاعر پخش کردند. وزن شعر «فاعلاتُن مفاعلُن فعلات» بود و یکی از مصراع‌ها که واضح‌تر به گوشم آمد، این بود: «چون همیشه به فکرِ کارِ نکوست».

همین که آقای اعتقادی از راه رسیدند و نشستند و جا گرم کردند، به ایشان گفتند که برخیز و بیا و شعری بخوان. البته که جلسۀ شعر، آن هم در پاییز، بسیار گرم است؛ ولی این نشست و برخاست، من را به یاد این شعر نظامی در بارۀ دنیا انداخت که:
از آن سرد آمد این کاخِ دلاویز / که چون جا گرم کردی، گویدت: خیز!
پس آقای اعتقادی شعری راجع به میلاد حضرت زهرا (س) گفتند که ابتدایش این بود: «باز افتاده به سر امشب مرا سودایِ دیگر».

اکنون نوبت آقای یعقوبی خوش‌صدا است، که آمدند و با این که حال‌شان خوش نبود، آوازی خواندند با شعر زیبای: «شبِ عاشقانِ بیدل چه شبی دراز باشد».

پایان سخن این که: چون استاد موسوی گفته بودند که در جلسه نیستند، از من خواستند که یک بخش از ادامۀ داستان خسرو و شیرین نظامی را بخوانم و این جادوی سخن نظامی بود که همه را سراپا گوش کرده بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *